مهم‌ترین اتفاقی که در نیمه دوم قرن بیستم افتاد، آن چیزی بود که اتفاق نیفتاد

thomas-schellingپروفسور توماس شلینگ در سال 2005 میلادی برنده جایزه نوبل اقتصاد شد. از زمینه‌های کاری مهم او که به خاطر آن موفق به دریافت این جایزه شد، نظریه بازی‌هاست. یکی از مهم‌ترین کتاب‌های شلینگ، «راهبرد کشمکش» (The Strategy of Conflict) است. کتابی که گویا نظریات ارائه‌شده در آن در حوزه‌هایی است که برخی از نظریه‌های ارائه‌شده در آن بر پایه تجربه‌هایی شخصی بوده است. تجربه‌هایی از کاربرد نظریه‌ بازی‌ها در زندگی روزمره. آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش‌هایی از گفت‌وگوی این اقتصاددان با بانک فدرال‌رزرو ریچموند، در مورد کاربرد نظریه بازی‌ها در زندگی روزمره، چرایی عدم استفاده مجدد از سلاح‌های هسته‌ای در جریان جنگ سرد و سایر مواردی که می‌شد از این سلاح‌ها استفاده کرد، است. این گفت‌وگو در روز 7 فوریه سال 2005 میلادی از سوی آرون استیلمَن و در خانه خود شلینگ انجام شده است.

 

کارهای اولیه شما بر موضوعاتی تقریباً معمولی و سنتی متمرکز بودند. چه شد که گستره آنها پیشرفت کرد و به حوزه‌هایی مثل چانه‌زنی استراتژیک -حوزه‌ای که به میزان زیادی فراتر از میدان عمل اقتصاددانان قرار گرفته بود- رسید؟
در سال 1948، زمانی که تازه دروس مقطع دکترای خود را در دانشگاه هاروارد تمام کرده بودم، یکی از دوستانم از واشنگتن مرا فراخواند. او در آن زمان بر روی برنامه مارشال (Marshall Plan) کار می‌کرد و به من گفت فرصتی برایش فراهم شده تا به پاریس برود، اما تا زمانی که نتواند یک فرد جانشین برای خود پیدا کند، نمی‌تواند واشنگتن را ترک کند. بنابراین درخواست او از من این بود که فرد جانشینش من باشم. من هم درخواستش را پذیرفتم.
در نهایت، من نیز به اروپا سفر کردم که سفر من بخشی از همین کاری بود که قبول کرده بودم. طی این سفر عمده کار من بر روی مذاکرات اتحادیه پرداخت‌های اروپا (European Payments‌ Union) بود. سپس آقای اَوِرِل هَریمَن – که رئیس دفتر پاریس بود- به منظور کار در پست مشاوره سیاست خارجی رئیس‌جمهور ترومن به کاخ سفید آمد. هَریمَن از رئیس من خواست که همراه او بروم. رئیس من هم چند ماه بعد از من خواست که به او (هَریمَن) بپیوندم. در سال 1951، برنامه کمکی خارجی به برنامه امنیت دوجانبه (Mutual‌ Security Program) تغییر کرد که مدیر برنامه جدید، هریمن بود و محل آن نیز در دفتر ویژه ریاست‌جمهوری. من به آنجا رفتم و تا 9ماه نخست دوران ریاست‌جمهوری آیزنهاور نیز در آنجا ماندم. سپس زمانی که آنجا را ترک کردم، پنج سال را در دفاتر کمکی خارجی سپری کردم و به میزان زیادی در زمینه مذاکرات کار کردم. در آن زمان بود که بر روی نوعی از موضوعات و مباحث، که در کتاب «راهبرد کشمکش» (The Strategy of‌ Conflict) تبیین شده، متمرکز شدم.

 یکی از وضعیت‌های چانه‌زنی معروف‌تری که شما در کتاب «راهبرد کشمکش» به طرح آن پرداخته‌اید، شامل مساله‌ای می‌شود که در آن ارتباط ناقص یا غیرممکن است. بازی به این صورت است که در آن دو غریبه گفته‌اند می‌خواهند در نیویورک یکدیگر را ملاقات کنند اما در مورد محل ملاقات‌شان با یکدیگر ارتباطی برقرار نکرده‌اند. این بازی چه چیزی را در مورد چانه‌زنی برای ما به ارمغان می‌آورد؟ و دستاوردهای سیاستی (Policy‌ Implications) آن‌‌ -در صورت وجود- چیست؟
این بازی را -که تمرینی کوچک بود- برای تعریف اینکه آیا مردم می‌توانند بدون هیچ‌گونه ارتباطی، با یکدیگر همکاری کنند، طراحی کردم. بازی مورد اشاره تقریباً معروف شد و در حال حاضر من به عنوان پایه‌گذار ایده «نقاط کانونی» (focal‌ points) شناخته می‌شوم. استدلال من این بود که در مذاکرات علنی، به چیزی نیاز داریم تا با توسل به آن بتوانیم مردم را به یک انتظار مشترک نسبت به یک نتیجه برسانیم. توانایی موجود برای اینکه بتوانیم به چنین نتیجه‌ای بدون برقراری ارتباط دست یابیم، به من این ایده را داد که در این مورد با یک پدیده روان‌شناسانه روبه‌رو هستیم؛ حتی در مورد مذاکرات علنی، که ممکن است در آنها نیز کار بر این اساس انجام شود که در نهایت به همان نتیجه مشترک برسیم. با فهم این موضوع، من فکر کردم ممکن است قادر باشیم مذاکرات سیاسی حول چنین موضوعاتی را ساده‌تر کنیم -به عنوان مثال اینکه چگونه غنایم، نیروی کار و… را به شکل مناسبی تقسیم‌بندی کنیم.

وقتی شما این سوالات را با مردم در میان گذاشتید، واکنش آنها چه بود؟
وقتی که من برای اولین بار این سوالات را پرسیدم -که این قضیه به دهه 1950 برمی‌گردد- در دانشگاه ییل مشغول تدریس بودم. بسیاری از آنهایی که سوالات من برای آنها فرستاده شد، دانشجو بودند. جمع زیادی از پاسخ‌دهندگان، در مواجهه با این پرسش که «محل قرارشان در شهر نیویورک کجا خواهد بود؟» (با فرض عدم اطلاع قبلی)، این پاسخ را دادند: «زیر ساعت روی میز اطلاعات در ایستگاه گرند سنترال». این پاسخ به این دلیل داده شد که در آن زمان در قسمت نیو انگلند1 در آمریکا، بیشتر دانشجویان مرد در کالج‌های مردان و بیشتر دانشجویان زن در کالج زنان بودند. در نتیجه شما برای قرار گذاشتن به یک مکان احتیاج داشتید و به جای آنکه به عنوان مثال در نیو هَوِن قرار بگذارید، در نیویورک قرار می‌گذاشتید. در نتیجه تمام قطارها به ایستگاه گرند سنترال می‌رفتند، پس شما باید در محل میز اطلاعات آن ایستگاه یکدیگر را ملاقات می‌کردید. اکنون که من این موضوع را بر روی دانشجویان مورد آزمون قرار دادم، بسیاری از آنها هیچ‌گاه چنین واکنشی را نشان ندادند. بعضی از شهرها نسبت به دیگری، نقاط کانونی مشخص‌تری داشتند. مثلاً من اگر از مردم می‌پرسیدم که شما در پاریس کجا یکدیگر را ملاقات می‌کنید، آنها احتمالاً مشکلی در پاسخ دادن به این سوال نداشتند. بیشتر آنها به برج ایفل می‌رفتند. اما در دیگر شهرها به این وضوح نبود.
این سوال برای اولین بار زمانی ذهن مرا به خود مشغول کرد که به همراه دو تن از دوستان کالجم، مشغول رانندگی در سطح کشور بودم. ما از سَن‌دیِه‌گو به نیوهمپشایر در حال رفت و آمد بودیم و طی مسیر نیز چادری برپا کرده بودیم. در سَن‌آنتونیو توقف کردیم و یکی از دو مرد همراه من بیرون رفت و مقداری کره بادام‌زمینی و شیرینی خرید. زمانی که او برای تهیه این چیزها رفته بود، یک افسر پلیس من را مجبور کرد که از آنجا بروم و به خاطر آنکه مسیر یک‌طرفه بود، حدود 10 دقیقه طول کشید که دوباره به همان جایی که دوستم را پیاده کرده بودم برگردم و او در لحظه‌ای که من دوباره به آنجا رسیدم، حضور نداشت. من به دور زدن در آن حوالی ادامه دادم تا آنکه در نهایت موفق به پیدا کردن یکدیگر شدیم. اما متوجه شدیم که چنین اتفاقی ممکن است برای ما در هر شهر دیگری نیز رخ دهد و در نتیجه می‌بایست برنامه‌ای را ترتیب می‌دادیم که اگر دوباره از یکدیگر جدا شدیم، چگونه همدیگر را ملاقات کنیم.
هرکدام‌مان به صورت جداگانه تمامی بعد از ظهر به این قضیه فکر کردیم، اما درباره‌اش صحبت نکردیم و در عصر همان روز و در حوالی جایی که چادر خود را برپا کرده بودیم، نوشته‌هایمان را مقایسه کردیم. همه ما مکان یکسانی را انتخاب کرده بودیم. معیارهای مورد استفاده ما به این صورت بود که هر شهری می‌بایست چنین مکانی را داشته باشد و اینجا می‌توانست یکی از آنها باشد، شما باید قادر باشید با پرس‌وجو از افسر پلیس یا آتش‌نشان آنجا را پیدا کنید و همچنین باید قادر باشید با استفاده از وسایل نقلیه عمومی به آنجا برسید. این فرآیند لیست شما را منحصر به سالن اصلی شهر یا ایستگاه مرکزی پلیس یا اداره پست می‌کند.
بله، پیش از آنکه به خانه برگردیم، هرکدام از ما به مادرمان لیستی از شهرهایی را که در آنها به دنبال نامه بودیم دادیم و راه دستیابی به نامه زمانی که شما در کشور مشغول مسافرت هستید این است که نامه‌ای که به نام خودتان ارسال شده باشد داشته باشید -نامه‌ای که به پست عمومی سپرده شده باشد- تا نامه در اداره پست مرکزی شهری که در آن حضور دارید، به دست‌تان برسد. این اتفاق برای هر سه ما رخ داد و اگر مجبور می‌شدیم از میان محل‌هایی که آنها را برشمرده بودیم، دست به انتخاب بزنیم، اداره مرکزی پست به نظر انتخاب اصلی و واضح ما می‌آمد.

 نظر شما در مورد نظریه بازی‌های مدرن چیست؟
این سوال سختی است. به این خاطر که من همه کارهایی را که اخیراً در این زمینه انجام شده نمی‌دانم. اما در عین حال، مایلم این ادعای قابل توجه را بکنم که، اقتصاددانانی که مقداری در مورد نظریه بازی‌ها می‌دانند، نسبت به آنهایی که در این مورد نمی‌دانند، برای پاسخ به بسیاری از پرسش‌های مهم، بسیار مجهزتر هستند. اما اقتصاددانان متخصص در زمینه نظریه بازی‌ها بیشتر تمایل دارند که به جنبه‌های ریاضی این رشته بپردازند تا جنبه‌های علوم اجتماعی آن. برخی از اقتصاددانان فعال در حوزه جنبه‌های علوم اجتماعی نظریه بازی‌ها، در استفاده از کارهای نظری خود برای آزمون مسائل سیاسی عملکرد خوبی دارند. اما همچنان بسیاری از نظریه‌پردازان بازی‌ها، مایل هستند که چه عاملی سبب شهرت آنها در حوزه پیچیدگی‌های ریاضی‌شان می‌شود. من فکر می‌کنم این موضوع به طور ویژه‌ای برای نظریه‌پردازان جوان بازی‌ها صادق است. همچنین پیوند نظریه بازی‌ها با مشاهدات رفتاری به نوعی از غامض بودن کارهای این نظریه‌پردازان خواهد کاست.
در این زمینه یک مثال را مطرح می‌کنم. من در دانشگاه هاروارد دانشجویی به نام مایکل اسپنس2 داشتم که چند سال پیش برنده جایزه نوبل شد. مایکل رساله فوق‌العاده‌ای در مورد انگیزه‌های بازار برای شرکت در مازاد مخارج رقابتی (excessive competitive expenditure) به رشته تحریر درآورد. من در کمیته مربوط به رساله او حضور داشتم و استدلال کردم که می‌بایست دو کار را انجام دهد. نخست آنکه؛ نظریه خود را در 40 صفحه خلاصه کند. دوم آنکه؛ شش تا 10 مثال از دنیای واقعی پیدا کند که چگونگی کارکرد نظریه و چرایی اهمیت آن را تبیین کنند. او برای انجام این دو کار بیش از یک سال وقت صرف کرد. اما در پایان، نسخه‌ای40 صفحه‌ای از پایان‌نامه‌اش را در یک ژورنال سطح بالا منتشر کرد و از آن مقاله به عنوان نخستین فصل یک کتاب استفاده کرد. هردو مورد (مقاله و کتاب) توجهات بسیاری را به سمت خود جلب کردند و منجر به استخدام او در دانشگاه هاروارد شدند.
دلیلی که به خاطر آن به او توصیه کردم چنین کاری را انجام دهد بسیار ساده بود: اگر او چنین کاری را انجام نمی‌داد، دیگران انجام می‌دادند و در نتیجه اعتبار کار اسپنس به آنها می‌رسید، زیرا دیگران توانسته بودند کار او را با توجه به پرسش‌های دنیای واقعی کاربردی کنند. به نظر من این مثال می‌تواند برای سایر اقتصاددانان– به ویژه نظریه‌پردازان جوان بازی‌ها –آموزنده باشد. حتی کارهای بسیار تکنیکال نیز معمولاً می‌توانند در زمینه‌های کاربردی استفاده شوند و این می‌تواند به همان اندازه که برای اقتصاددان منفعت داشته باشد، برای خود کار نیز منفعت داشته باشد.

the strategy of conflictمن فکر می‌کنم در سال 1950، تعداداندکی از مردم پیش‌بینی می‌کردند که سرانجام جنگ سرد به صورت صلح‌آمیزی که رخ داد، شود. به عنوان مثال این بسیار قابل توجه است که جنگ سرد بدون به کار بردن سلاح‌های هسته‌ای پایان پذیرفت. چرا شما فکر می‌کنید عدم به‌کارگیری هر دو طرف جنگ از سلاح‌های هسته‌ای به این معنا بوده که استنباط‌شان این بوده که استفاده از این سلاح‌ها، نتایج تقریباً مشخص -اما وحشتناکی- دارد؟
من در این باره نوشته‌ها و سخنرانی‌های نسبتاً زیادی دارم. وقتی که در مورد این موضوع صحبت می‌کنم، با تکیه بر این عبارت سخن خود را آغاز می‌کنم که «مهم‌ترین اتفاقی که در نیمه دوم قرن بیستم افتاد، آن چیزی بود که اتفاق نیفتاد». به نظرم برای اینکه کاملاً متوجه این موضوع شوید، باید به تاریخ مراجعه کنید. در آغاز دهه 1950، این عقیده وجود داشت که احتمال استفاده ایالات متحده از سلاح‌های هسته‌ای بسیار زیاد است؛ به قدری زیاد که نخست‌وزیر بریتانیای کبیر به واشنگتن آمد تا بتواند دولت ترومن را متقاعد کند که از چنین سلاحی استفاده نکند؛ و به این خاطر که انگلیسی‌ها خودشان در توسعه سلاح‌های هسته‌ای شریک بودند، پارلمان این کشور فکر می‌کرد که نخست‌وزیر این کشور حق بسزایی دارد که در هرگونه تصمیم‌گیری در مورد چگونگی استفاده از این سلاح‌ها، سهیم باشد.
همان طور که می‌دانیم، آنها (آمریکایی) از آن (سلاح هسته‌ای) استفاده نکردند اما دولت آیزنهاور به طور مکرر تاکید کرد که سلاح‌های هسته‌ای درست مانند هر نوع سلاح دیگری است و در نتیجه آنها نیز می‌توانند مورد استفاده قرار گیرند. این گرایش و طرز برخورد در دولت‌های کندی و جانسون به کلی متفاوت بود. آنها معتقد بودند که سلاح‌های هسته‌ای به طور بنیادینی متفاوت هستند و در نتیجه موضع‌گیری‌ها و سخنان‌شان به ایجاد اجماعی بر سر اینکه استفاده از آنها (سلاح‌های هسته‌ای) به یک تابو تبدیل شود، کمک کرد؛ اجماعی که احتمالاً موجب عدم استفاده از آنها از سوی نیکسون در ویتنام شد.
همچنین، در دهه 1960 ترس زیادی وجود داشت که ده‌ها کشور به سلاح‌های هسته‌ای دست یابند. اما تلاش‌هایی که به منظور منع گسترش سلاح‌های هسته‌ای انجام شد، بسیار بیش از آنچه مردم انتظار داشتند، موفقیت‌آمیز بود. این تفکر وجود داشت که آلمان نسبت به تقاضا برای دستیابی به این سلاح‌ها منع شده است و اینکه ژاپنی‌ها نیز نمی‌توانند بدون این سلاح‌ها طاقت بیاورند و پس از آن به شکلی مارپیچ‌وار برای سایر کشورها این سلاح فراهم می‌شود. در نتیجه کشورهایی نظیر اسپانیا، ایتالیا، سوئد، آفریقای جنوبی و برزیل، همگی به سلاح‌های هسته‌ای دست پیدا خواهند کرد. این تفکر وجود داشت که فرآیندی که هرکدام از این کشورها با استفاده از آن به سلاح‌های هسته‌ای دست خواهند یافت، از طریق قدرت برق هسته‌ای است-رآکتورهایی که پلوتونیوم کافی برای دستیابی به سلاح‌ها را تولید می‌کنند. به دلایل متعددی چنین چیزی رخ نداد.

به نظر من خودداری اسرائیل از استفاده از چنین سلاحی در جنگ سال 1973 نیز بسیار اهمیت داشت. هرکسی می‌دانست که «گدا مایر» سلاح‌های هسته‌ای داشته است و او همچنین اهداف نظامی کاملی نیز داشت –دو ارتش مصری در شمال کانال سوئز، بدون هیچ شهروندی در نزدیکی آن. اما خانم مایر از آن سلاح‌های هسته‌ای استفاده نکرد. چرا؟ شما هم می‌توانید پاسخ بدهید. به این دلیل کاملاً معقولانه که آنها نمی‌خواستند از خفت و خواری‌ای که نزد جهانیان پیدا می‌کردند، رنج ببرند. به نظر من، با این حال، در این عدم استفاده خانم مایر، احتمالاً دلیل دیگری هم وجود داشت. او می‌دانست که اگر چنین کاری را انجام دهد، سوری‌ها و سایر دشمنان اسرائیل احتمالاً به سلاح‌های هسته‌ای دست پیدا می‌کنند و نسبت به استفاده از آنها نیز بی‌میل نیستند. به علاوه، در اواخر دهه 1970 این روشن نبود که آیا روس‌ها نسبت به اشاعه تابوی هسته‌ای اقدام کرده‌اند یا خیر. با این حال، آنها نیز از سلاح‌های هسته‌ای در جنگ با افغانستان استفاده نکردند و این نیز بسیار اهمیت دارد. این امکان وجود دارد که سلاح‌های هسته‌ای در نزاع میان هند و پاکستان مورد استفاده قرار گیرد. اما من به طور خاص نگرانی‌ای در آن مورد ندارم. هندی‌ها و پاکستانی‌ها برای دهه‌ها درگیر مباحثه‌های استراتژیک هسته‌ای در غرب بوده‌اند. آنها زمان زیادی برای اندیشیدن در این مورد در اختیار داشته‌اند و همچنین شاهد مذاکرات میان آمریکا و شوروی نیز بوده‌اند. به نظر من آنها می‌دانند که اگر از سلاح‌های هسته‌ای استفاده می‌کردند، به سادگی می‌توانست به چیزی فراتر از اراده آنها منجر شود. بنابراین به نظر من تاکنون تابوی استفاده از سلاح‌های هسته‌ای بسیار سنگر محکمی بوده است، به طوری که بسیار بعید است که ما شاهد استفاده دولت‌های کشورها از سلاح‌های هسته‌ای باشیم. آنچه ما نمی‌دانیم این است که آیا این تابو توانایی جلوگیری از استفاده بازیگرانی غیر از دولت‌ها را نیز دارد یا خیر. به نظر من چنین چیزی امکان‌پذیر است، اما من به چنین چیزی اعتقاد راسخ ندارم. 
پی‌نوشت‌ها:
1- قسمتی در شمال شرقی آمریکا که شامل شش ایالت مِین، نیوهمپشایر، وِرمونت، ماساچوسِت، رود آیلند و کانکتیکت است.
2- مایکل اسپنس، اقتصاددان برنده جایزه نوبل در سال 2001 میلادی است.

منبع:
http://www.richmondfed.org/publications/research/region_focus/2005/spring/pdf/interview.pdf

برگرفته

Hits: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *