کتاب «مارکس متأخر و راه روسی» با عنوان فرعی «مارکس و جوامع پیرامونی سرمایهداری» بحثهای بسیار ارزشمندی پیرامون دیدگاه مارکس نسبت به کمونهای روستایی روسیه در خود گرد آورده است.(۱) من پیشتر تلاش کردم تا در مقاله ی جداگانهای خلاصهای از بحثهای این کتاب را به نحوی بسیار کوتاه ارائه کنم. در مطلب پیش رو
یک) درک شانین از سرمایه و در همین راستا اشارات او به نظریهی ارزش مارکس و پیوند آن را با «نظریهی ارزش» کلاسیک را به پرسش میگیرم.
دو) به پرسشی میپردازم که در پایان نوشتار پیشین طرح کردم: آیا سرمایه را میتوان در فضای جغرافیایی و بسترتاریخی مربوط به اروپای باختری محدود کرد و کانون تمرکز آنرا انگلستان دانست؟ با توجه به حجم عظیمی از بررسیهای تاریخی مربوط به انگلستان چهگونه میتوان گفت که دغدغهیسرمایه اروپای باختری و بهویژه انگلستان نبوده است؟
شانین و چیستی سرمایه
شانین مینویسد: «جلد یکم سرمایه مارکس هم اوج اقتصاد سیاسی کلاسیک بود و هم رادیکالترین بازتفسیر آن. این اثر، بر پایهی «نظریهی ارزش» کلاسیک، الگویی بنیادی از پیشرفتهترین اقتصاد اجتماعی دوران خود به لحاظ صنعتی ارائه کرد. سرمایه، نظریهی انباشت از طریق استثمار را پروراند و آن را در مرکز تحلیل خود قرار داد. و از این رهگذر نظریهای – نظریهی «ارزش اضافی»- را دربارهی کشمکش طبقاتی و دگرگونی اجتماعی متعین به لحاظ ساختاری ارائه کرد».(2)
جدا از این که معلوم نیست منظور دقیق شانین از «نظریهی ارزش» کلاسیک چیست، و در ضمن جدا از این که معلوم نیست که چرا فقط جلد یکم این اثر حاوی خصوصیات یادشده است؛ و جدا از این که باز معلوم نیست که چرا باید سرمایه را «الگویی بنیادی از پیشرفتهترین اقتصاد اجتماعی دوران خود به لحاظ صنعتی» دانست؛ امروز روشن است که جلد یکم را نمیتوان «اوج اقتصاد سیاسی کلاسیک» دانست. تعبیر بهتر احتمالاً این است که از «گسست» مارکس از اقتصاد سیاسی کلاسیک و نظریهی ارزش در این سنت سخن بگوییم. در ضمن مبناهای عمیق فلسفی در اندیشهی مارکس و مطالعات او از فلسفه و بهویژه منطق هگل را باید در نظر داشت. چه این مطالعات به روش کاملاً جداگانهای از پژوهش دربارهی هستیشناسی منحصربهفرد سرمایه منجر شد، چیزی که در نظریهی ارزش اضافی مارکس نیز بازتاب مییابد. همین هم مفهوم ارزش و سرمایه را نزد مارکس از نظریات کلاسیکها متمایز میکند. مارکس با این که روی شانههای اقتصادسیاسیدانهای کلاسیک ایستاده بود اما همزمان گسستی رادیکال از آنها انجام داد. به بیان دیگر نمیتوان او را یک اقتصادسیاسیدان دیگر، اگرچه از نوع رادیکال دانست زیرا کار او نه ارائهی اقتصادیات بلکه نقد اقتصاد سیاسی بود. برای نشان دادن تفاوت و گسست مارکس با اقتصاددانان کلاسیک بهتر است به نقدهای مارکس بر نظریهی ارزش آنها رجوع کنیم که به شکل روشنی در نظریههای ارزش اضافی بحث شده است.
نظریههای ارزش اضافی و نقد آدام اسمیت و ریکاردو
آدام اسمیت: آشفته کردن کار و محصول کار
یکی از ایراداتی که مارکس بر آدام اسمیت وارد میداند، مترادف قرار دادن کار و محصول کار در مرحلهای از حیات اجتماعی است که در آن با تقسیم اجتماعی گستردهی کار روبهرو هستیم. اسمیت مینویسد: «(در ابتدا) … هر انسانی بنا به میزانی که میتواند نیازهای لازم و متعارف خود را برآورد، و به لذات زندگی انسانی دست یابد، غنی یا فقیر است. اما پس از این که تقسیم کار به نحوی گسترده انجام شد، کار خود شخص بخش بسیار اندکی از این همه را میتواند فراهم کند. بخش بزرگتر را باید از کار دیگران فراهم کند. او بنا به کمیتی از کار که میتواند بر آن چیرگی داشته باشد یا آن چیزی که میتواندخریداری کند، فقیر یا ثروتمند است. به همین دلیل ارزش هر کالایی که صاحب آن قصد مصرف شخصی آن را ندارد بلکه میخواهد با کالاهای دیگری مبادلهاش کند، با کمیت کاری برابر است که کالای او امکان خرید یا تسلط بر آن را فراهم میکند. به همین دلیل کار معیار اندازهگیری واقعی ارزش قابل مبادلهی تمام کالاها است… این اجناس حاوی ارزش کار در کمیت خاصی هستند و با چیزی که فرض میشود که در همان زمان حاوی ارزشی با کمیت برابر است مبادله میشوند».(3)
انتقاد مارکس این است که آدام اسمیت در تمام این فرازها کار دیگران را با محصول این کار اشتباه میگیرد و متوجه نیست که مبادلهی کمیت برابری از کارهای گوناگون با یکدیگر و مبادلهی کمیتهای کار به لحاظ اجتماعی لازم با هم، در دو اوضاع و احوال جداگانه اتفاق میافتد و از قوانین مالکیت جداگانهای هم تبعیت میکند:«تأکید او (اسمیت) در اینجا روی آن تغییری است که با تقسیم کار به وجود آمد؛(۴) یعنی آن وضعیتی که ثروت در چارچوب آن، دیگر نه با محصول کار خود شخص بلکه با کمیتی از کار دیگران… یعنی با کمیتی از کار اجتماعی که میتواند خریداری کند، مترادف است؛… در واقع در اینجا فقط با مفهوم ارزش مبادله درگیر هستیم. یعنی اکنون کار من فقط به مثابه کار اجتماعی مطرح است و در نتیجه محصول آن، ثروت مرا با چیرگی بر کمیت برابری از کار اجتماعی تعیین میکند. کالای من که حاوی کمیت معینی از زمان کار لازم است امکان کسب تمام کالاهای دارای ارزش برابر؛ یعنی دسترسی به کمیت برابری از کار دیگران را که در ارزشهای مصرفی تحقق یافته است، به من میدهد. در اینجا تأکید روی برابرسازی است که از راه تقسیم کار و ارزش مبادله – مبادلهی کار من با کار دیگران یا به بیانی با کار اجتماعی- به وجود آمده است (این واقعیت که کارمن یا کاری که در کالاهای من نهفته است، از پیش به نحوی اجتماعی تعیین شده است و به نحوی بنیادین خصلت خود را تغییر داده است اصلاً به ذهن آدام اسمیت نمیرسد)، او اصلاً به تفاوت کارمادیت یافتهبا کار زنده، و قوانین خاص مبادلهی آنها نمیپردازد. در واقع اسمیت در اینجا چیزی بیش از این نمیگوید که ارزش کالاها توسط زمان کار نهفته در آنها تعیین میشود و ثروت صاحب کالاها عبارت از آن کمیت کار اجتماعی است که در اختیارش قرار میگیرد…اما برابر قرار دادن کار ومحصول کار در واقع نخستین نمونه از آشفتگی تعیین ارزش کالاها با کمیت کار نهفته در آنها است».(5)
بحثی که مارکس در قسمت بالا انجام داد در فصل ۲۲ سرمایه هم به نحوی نظاممندتر ارائه شده است، جایی که مارکس را با طرح این پرسش که «صاحب سرمایه آن را از کجا آورده است؟» و نقل پاسخ سخنگویان اقتصاد سیاسی که به اتفاق میگویند: «از کار خویش و از کار اجداد خویش»(6) نقاب ایدئولوژیک مبادلهی سادهی کالایی از روی مناسبات جدید مبادله برمیکند
ب. آدام اسمیت و منبع ارزش اضافی
مارکس با مقایسهی آدام اسمیت و ریکاردو مینویسد که اولی بر دومی برتری دارد زیرا به نحو نیرومندی تأکید میکند که با تولید سرمایه داری تغییراتی در مناسبات بین مبادلهکنندگان کالا و به این معنا تعیین ارزش اتفاق میافتد.(۷) مارکس به عنوان نمونه ازفصل ششم کتاب یکم اسمیت نمونه میآورد جایی که بحث ازمناسبات فرضی بین مولدینِ تنها که با هم فقط همچون فروشندگان و مالکان کالا روبهرو میشوند به روابط مبادله بین کسانی میرود که یکی مالک شرایط کار و دیگری فقط مالک نیروی کار است. اسمیت مینویسد: «همین که ثروت در دست اشخاص خاصی انباشت شد برخی از آنها طبیعتاً آن را برای به کار واداشتن دیگران استفاده میکنند و به آنها مصالح کار و وسایل معاش میدهند تا سودی از قبل فروش کار آنها یا فروش آن چیزی که کار این افراد به ارزش این مصالح میافزاید، به دست بیاورند».(۸)
در اینجا مشاهده میشود که آدام اسمیت منبع ارزش اضافی را بهدرستی شناسایی میکند اما سپس به ایستار نادرستی میرسد: «در مبادلهی جنس تمام شده به ازای پول یا کار (در اینجا باز منبع اشتباه جدید را داریم) یا اجناس دیگر، بالاتر از مجموع قیمت مصالح و مزدهای کارکنها،چیزی هم باید به عنوان سود برای کسی بماند که کسبوکار راه انداخته است و ثروت خود را در این ماجرا خطر کرده است. به همین جهت ارزشی که کارکن به مصالح میافزاید به دو قسمت تقسیم میشود یک قسمت مزدها را میپردازد دیگری سودهای کارفرمایی را که کل مصالح و مزدها کسری از ثروت او است».(9)
به این ترتیب (اسمیت) پس از این که ارزش اضافی را بهمثابه قسمتی از کار پرداختناشدهی کارگر تعیین میکند، دوباره آن را در شکل سود و دیرتر در شکل دیگری از ارزش اضافی، یعنی رانت زمین و سپس بهرهی پول معرفی میکند: «تمام مالیاتها، و تمام درآمدهایی که مبتنی بر آنها هستند یعنی تمام حقوقها، بازنشستگیها و مستمریهااز هر نوع، در نهایت از یک یا تعدادی منابع اولیهی سهگانهی درآمد سرچشمه میگیرند، و یا به نحوی بیواسطه یا باواسطه از مزدهای کار، سودهای ثروت، یا رانت زمین پرداخت میشوند».(10) آدام اسمیت پس از این که در بالا نوشت که سرچشمهی مزدها و سودها ارزشی است که کارگر به مصالحی که برای کار در اختیار دارد، میافزاید؛ ادامه میدهد که: «چنانچه انتظار آن نمیرفت که فروش کار آنها (کارگران) چیزی بیش از آنچه برای جایگزین کردن ثروتی که بابت کارشان داده به بار بیاورد، سرمایهدار هیچ نفعی در استخدام آنها نداشت».(11) آدام اسمیت باز مینویسد: «سودها (ی ناشی از ثروت) کاملاً متفاوت از مزدها هستند؛ آنها با اصول دیگری تنظیم میشوند و هیچ تناسبی با کمیت، سختی یا خلاقیت کار فرضی نظارت و هدایت ندارند.(۱۲) آنها بنا به ارزش ثروت بهکارافتاده تنظیم و بنا به بزرگی و کوچکی آن تعیین میشوند. …مزدها، سود و رانت سه منبع اصلی تمام درآمد(۱۳) و همینطور تمام ارزش مبادله است ».(14)
مارکس در نقد آشفتگی مفهومی نزد اسمیت مینویسد: «همانقدر که معرفی این سه همچون منابع اصلی تمام درآمدها درست است به همان اندازه معرفی آنها همچون سه منبع اصلی تمام ارزشهای مبادلهایاشتباه است، زیرا ارزش کالا منحصراً توسط زمان کار موجود در آن تعیین میشود. این که مالکیت ارضی و سرمایه برای صاحبانشان منابع درآمد هستند و به آنها قدرت تصاحب بخشی از ارزشهای خلق شده توسط کار را میدهند بههیچرو آنها را به منابع ارزش تصاحب شده تبدیل نمیکند. بههمینترتیب، گفتن این که مزد منبع اصلی ارزش مبادله است اشتباه است با این که مزد یا فروش پیوستهی نیروی کار منبع درآمد کارگر است. نه مزدهای کارگران بلکه کار آنها است که ارزش میآفریند. اگر کل تولید را در نظر بگیریم مزدها فقط ارزش از پیش موجود هستند بخشی از ارزش خلق شده توسط کارگر که خودش تصاحب میکند اما این تصاحب ارزش خلق نمیکند. بنابراین مزد او شاید بالا برود و پایین بیاید بدون این که تأثیری روی ارزش کالای تولیدشده توسط او داشته باشد».(15)
مارکس نمونهی دیگری از این آشفتگی مفهومی نزد اسمیت را با چگونگی تعیین «نرخ طبیعی» مزدها یا «قیمت طبیعی» مزدها از سوی او نشان میدهد و میپرسد: «چه چیزی تحقیق او را هدایت میکند؟ قیمت طبیعی وسایل معاش لازم برای بازتولید نیروی کار. اما قیمت طبیعی این وسایل معاش با چه چیزی تعیین میشود؟ تا جایی که او آن را اصولاً تعیین میکند به تعیین درست ارزش میرسد یعنی زمان کار لازم برای تولید این وسایل معاش. اما هنگامی که او این مسیر را ترک میکند به دور باطل می افتد. قیمت طبیعی وسایل معاش که قیمت طبیعی مزدها را تعیین میکند، خود با چه تعیین میشود؟ با قیمت طبیعی مزدها، سود و رانت که قیمت طبیعی این وسایل معاش و تمام کالاها را تشکیل میدهند».(16)
نقد مارکس به اسمیت این است که ارزش اضافی را مقولهای با معنای متمایز و خاص، متمایز از شکلهای خاصی که در سود و رانت و بهره به خود میگیرد، ارزیابی نمیکند. همین هم منبع بیشتر خطاها و نابسندگیها در تحقیق او و حتی باز هم بیشتر در کارهای ریکاردو است. بنابراین میبینیم که فقدان روشی مبتنی بر سطوح گوناگون تجرید، نداشتن درک روشنی از شکل ارزش و اهمیت ندادن به حرکت از مقولات مجرد به مقولات انضمامی منجر به آشفته کردن ارزش اضافی با سود و دیگر مشتقات ارزش اضافی میشود.
مارکس در زمینهی تفاوت بین ارزش اضافی و سود مینویسد: «ارزش اضافی فقط ناشی از کمیت کار اضافهی انجام شده از سوی کارگر است، کار اضافهای که بیشتر از کاری است که فقط همارزی برای مزدهایش تشکیل میدهد. به همین دلیل ارزش اضافی مستقیماً فقط از این بخش از سرمایهی به جریان انداخته شده که از مزدها تشکیل میشود سرچشمه میگیرد. چه فقط این بخش از سرمایه است که نه فقط خود را بازتولید میکند بلکه مازادی را هم تولید میکند. اما در سود، از سوی دیگر، ارزش اضافی برحسب تمام اندازهی سرمایه ی به جریان انداختهشده محاسبه میشود و به جز این جرح و تعدیل، پیچیدگیهای دیگری از راه برابرسازی سودها در شاخههای مختلف تولید سرمایه هم اتفاق می افتد. …از آنجا که آدام اسمیت تحلیل خود از ارزش اضافی را به نحوی روشن در مقولهای معین، جدا از شکلهای خاص آن معرفی نمیکند، متعاقباً آن را به نحوی مستقیم با شکل دیرتر تکاملیافته یعنی سود اشتباه میکند. این خطا با ریکاردو و تمام شاگردان او میماند. این خطا (به ویژه نزد ریکاردو بیشتر و شدیدتر است زیرا او قانون اصلی ارزش را در وحدتی نظاممندتر و منسجم تر جای میدهد و در نتیجه نبود انسجام و بروز تضادها هم تکاندهندهتر میشوند) به سلسلهای از گسیختگیهای مفهومی و تضادهای حلناشده میانجامد… که ریکاردوییها برای حل آن در قالب عبارات اسکولاستیکی تلاش میکنند. امپریسم زمخت به متافیزیکی کاذب تبدیل میشود، اسکولاستیسم که به نحو دردناکی زحمت میکشد تا پدیده های امپریک انکارناپذیر را از راه تجریدهای سادهی صوری از قانون عام استنتاج کند یا با استدلالهای زیرکانه نشان دهد که اینها در انطباق با آن قانون هستند».(17)
از قسمتهای بالا مشاهده میشود که مارکس به اشتقاق نظاممند مقولات ارزش، ارزش اضافی، مزد، سود و نظایر آن ایراد میگیرد و به اسمیت انتقاد دارد که متوجه سطوح گوناگون بحث و درجهی تجرید و انضمامیت مقولات اشتقاقی نیست.
نتیجه گیری: خطای آدام اسمیت
مارکس در اینباره چنین مینویسد: «به این ترتیب میبینیم که اسمیت ابتدا ارزش کالا را تحقیق میکند و در فرازهایی بهدرستی آن را تعیین میکند و شکل عام ارزش اضافی را پیش میکشد و سپس شکلهای خاص آن را طرح میکند و به اینترتیب مزدها و سود را از این ارزش استنتاج میکند. اما سپس مسیر مخالف را میرود و برعکس تلاش میکند تا ارزش کالاها را با افزودن قیمتهای طبیعی مزدها، سود و رانت به هم تعیین کند. همین وضعیت آخراست که مسئول این واقعیت است که او هرگز نمیتواند بهدرستی تأثیر نوسانات مزدها، سودها، و غیره را بر قیمت کالاها توضیح دهد زیرا او مبنای چنین توضیحی را کم دارد. مثلاً مینویسد «که این سه جزء (مزدها، سود و رانت) به نظر میرسد که بیواسطه یا نهایتاً کل قیمت گندم را تشکیل میدهد». از میان تمام کالاها او گندم را برمیگزیند زیرا در برخی کالاها رانت در قیمت وارد نمیشود».(18)
اینجا هم انتقاد مارکس به روش دوگانهی اسمیت است که از سویی مشغول پژوهش پیرامون اصلیترین مقولهی اقتصاد سرمایهداری یعنی مقولهی ارزش است و تلاش دارد تا مقولات دیگر را از دل آن اشتقاق کند و از سوی دیگر تلاش میکند تا «پدیدارها و ذات» یا به بیانی مقولهی ارزش و مقولات اشتقاقی از آن را با هم در یک سطح جمع کند.
انتقاد مارکس به ریکاردو
الف. بازهم آشفتهکردن مقولات انتزاعی و مقولات انضمامی
مارکس در توصیف اسمیت از روش دوگانهی او در پژوهش میگوید که به تضادی دایمی در نتایج او منجر میشود. او از سویی مشغول پژوهش دربارهی پیوندهای درونی و ضروری بین مقولات اقتصاد بورژوایی است تا بتواند اصل وحدتبخش این مقولات را کشف کند. اما از سوی دیگر در نمودها و پدیدارهای این نظام اقتصادی غرق میشود و این نظام را آنگونه که خود را به ظاهر مینمایاند بازنمایی میکند و به این ترتیب پدیدههای سپهر رقابت را هم به موازات و با همان وزن مقولات اصلی طرح میکند. در حالی که یکی از این رویکردها مشغول سپهر تولید و کل اندامواره است دیگری فقط به پدیدارها میپردازد و به همین دلیل به توصیفات و طبقهبندی و تعاریف صوری اکتفا میکند. مارکس اسمیت را برای درهم فرورفتگی این دو رویکرد و نقض پیوستهی متقابلشان از سوی یکدیگر نقد میکند.(۱۹) نقطهی قوت ریکاردو از نظر مارکس گسست از این دوگانگی در روش و بازگشت به درک نظاممند از این کل اندامواره و برکشیدن اصل تعیین ارزش توسط زمان کار است. او پس از تعیین این اصل وحدتبخش میخواهد از راه پژوهش ببیند که آیا شکلهای پدیداری این نظام با شالودهی آن سازگاری دارند یا خیر؛ و آیا با ورود آنها به بحث این اصل وحدتبخش نقض میشود یا خیر. به نظر مارکس این رویکرد ریکاردو دارای اهمیت تاریخی و علمی بزرگی است.(۲۰) اما معضل روش ریکاردو در این جا است که او هم هرگز موفق به متمایز کردن کامل ارزش اضافی از شکلهای پدیداری آن و در ضمن موفق به درک سرشت کار در جامعهی بورژوایی و شکل ارزش(۲۱) بهمثابه خصوصیت منحصربهفرد نظام سرمایهداری نمیشود. برای همین هم نمیتواند کار با سرشت سرمایهدارانه را از کار در دیگر نظامهای اقتصادی-اجتماعی متمایز کند.
مارکس مینویسد: «ریکاردو با تعیین ارزشهای نسبی (یا ارزشهای مبادله) کالاها به وسیلهی «کمیت کار» آغاز میکند. …خصوصیت این «کار» بیش از این تحقیق نشده است، چنانچه دو کالا همارز با هم یا در تناسب مشخصی با هم باشند، یا… چنانچه مقدار آنها بنا به کمیت «کار» موجود در آنها تغییر کند، در این صورت روشن است که بهمثابه ارزشهای مبادله باید جوهر یکسانی داشته باشند. جوهر آنها ارزش است. به همین جهت آنها «ارزش» هستند. اندازهی آنها بنا به کمی و زیادی این جوهر نهفته در آنها تغییر میکند. اما ریکاردو شکل را بررسی نمیکند. یعنی خصوصیات ویژه یا سرشت کار خالق ارزش مبادله، یا کاری را که در ارزشهای مبادله خود را تبلور میبخشد بررسی نمیکند. بنابراین ارتباط بین این کار با پول یا این نکته را که چرا این کار باید شکل پول را به خود بگیرد درک نمیکند. به این ترتیب کاملاً در درک ارتباط بین تعیین ارزش مبادلهی کالا با زمان کار و این که رشد و تکامل کالاها ضرورتاً به تکوین پول منجر میشود ناموفق است. از همینجا هم نظریهی نادرست او دربارهی پول سرچشمه میگیرد. مشغلهی او از همان ابتدا فقط اندازهی ارزشmagnitude of value است یعنی این واقعیت که اندازهی ارزشهای کالاها متناسب با کمیتهای کار لازم برای تولید آنها است. ریکاردو از اینجا آغاز میکند و بهصراحت از آدام اسمیت همچون نقطهی عزیمت خود یاد میکند… روش ریکاردو به این ترتیب است: با تعیین اندازهی ارزش کالا توسط زمان کار آغاز میکند و سپس پژوهش میکند که مقولات و مناسبات اقتصادی دیگر تا چه اندازه تعیین ارزش را بهترتیبی که گفته شد، نقض میکنند یا تا چه اندازه آن را جرح و تعدیل میکنند. با این که روش او به لحاظ علمی درست است اما همزمان نابسنده نیز هست. این نابسندگی نه فقط خود را در روش ارائه (در معنایی صوری) نشان میدهد بلکه به نتایج اشتباهی هم منجر میشود زیرا از شماری پیوندهای اصلی غفلت میکند و میخواهد مستقیماً همگرایی مقولات اقتصادی را با یکدیگر نشان بدهد».(22)
بنابراین انتقاد مارکس به ریکاردو در اینجا این است که مقولهی شکل ارزش و به این معنا تاریخی کردن شکل ثروت، شکل کار، شکل مازاد، شکل مبادله و نظایر آن را کم دارد. چنانچه پژوهشگر متوجه ویژگیهای منحصر به فرد هستیشناسی سرمایه و شکل ارزش، یا چیرگی ارزش مبادله بر ارزش مصرفی نباشد و نداند که سپهر مبادله پیشاپیش مهر خود را بر سپهر تولید کوبیده است، متوجه نخواهد شد که تولید سرمایهدارانه تولیدی مبتنی بر تولید ارزش مصرفی نیست بلکه تولید برای تولید یا تولیدی مبتنی بر ارزش مبادله است و هدف آن کسب هر چه بیشتر ارزش مبادله و تبدیل همه چیز به پول و استحالهی همه چیز به آن است.
ارزش و قیمت میانگین
مارکس در ادامه از درک اشتباه ریکاردو در تشخیص تفاوت بین ارزش و قیمت میانگین به این ترتیب سخن میگوید: «ریکاردو حتی متوجه نمیشود که ارزش و قیمت میانگین با هم تفاوت دارند. او فقطهمانندی آنها را میبیند. از آنجا که با تغییر نرخ اجزای ارگانیک تشکیلدهندهی سرمایه، این همانندی محو میشود، بنابراین میپذیرد که این تفاوت فاکتی توضیح نادادنی است که با رقابت بهوجود آمده است… ریکاردو در قسمت سوم از فصل یکم مینویسد: «ارزش کالا که با زمان کار تعیین میشود فقط حاوی کار مستقیماً مصرفشده روی کالا در فرایند نهایی کار نیست بلکه همچنین حاوی زمان کار موجود در مواد خام و وسایل کاری که برای تولید آن کالا لازمند نیز هست». بنابراین نه فقط به زمان کار موجود در کار جدیداً اضافه شده که خریداری شده و مزد هم به او پرداخت شده است بلکه همچنین به زمان کار موجود در آن بخش از کالا نیز ارجاع میدهد که من آن را سرمایهی ثابت مینامم. این تعریف ناقص است. نهفقط کار بیواسطهی هزینه شده روی کالاها در ارزش آنها تأثیر دارد بلکه کاری هم که در تکمیل و ساخت، ابزار و ساختمانها هزینه شده و کار را مساعدت میکنند».(23)
آشفته کردن سطوح گوناگون تجرید در اینجا هم نزد ریکاردو خود را نشان میدهد. زیرا ریکاردو بنا به درک نادرستی که از شیوهی تولید سرمایهداری دارد و آن را صرفاً تولید ارزشهای مصرفی میداند خود را به سپهر تولید و تعیین ارزش کالاها محدود میکند. او قادر نیست به انضمامیتر شدن مقولهی ارزش و جرح و تعدیل آن در سطوح دیگر تحلیل به نحوی نظاممند بیندیشد. چون شکل ارزش و اهمیت ارزش مبادله و سپهر مبادله را به نحوی جدی بررسی نمیکند نمیتواند سطوح دیگر تحلیل را بهدرستی وارد نظریهی ارزش خود کند. به همین دلیل، مارکس در ادامه به او انتقاد میکند که اگر چه درست است که نسبت سرمایهی ثابت واردشده در کالا روی ارزش کالاها، یعنی کمیتهای کار موجود در کالاها تأثیر نمیگذارد، اما با افزایش بهرهوری کار به نحو مستقیمی روی کمیّت ارزش اضافی یا کار اضافی نهفته در کالاهایی که حاوی مقدار مساوی از زمان کارهستند تأثیر میگذارد. همین هم سرچشمهی تشکیل قیمتهای میانگیناست که با ارزشها تفاوت دارند. «یکسویگی ریکاردو در اینجا هم خود را نشان میدهد: او به طور کلی میخواهد نشان بدهد که مقولات یا مناسبات گوناگون اقتصادی با نظریهی ارزش تضادی ندارند، برعکس میخواهد آنها را همراه با تضادهای روشنی که با هم دارند از دل این مبنا رشد بدهد…».(24)
مارکس خطای ویژه و ضروری ساختمان اثر ریکاردو را به این شرح برمیشمارد: کل کتاب از ۳۲ فصل تشکیل میشود(۲۵)… «به همین جهت نظریهی ریکاردویی از شش فصل نخست اثر تشکیل میشود. در زمینهی همین بخش از کتاب است که من اصطلاح ساختمان معیوب و ناقص را بهکار بردم. پارهی دیگر کتاب (به جز فصل پول) عبارت است از کاربست، تشریح، و ضمیمه که بنا به سرشت خود درهم آمیختهاند و مبنایی برای ترتیب نظاممندشان ندارند. اما ساختمان معیوب بخش نظری کتاب (۶ فصل نخست) تصادفی نیست بلکه نتیجهی روش پژوهش ریکاردو و وظیفهی مشخصی است که او برای خود در این اثر تعریف کرده است. فصل یکم «دربارهی ارزش» است که به هفت قسمت تقسیم شده است. قسمت نخست عملاً تحقیق میکند که آیا مزدها تعیین ارزش کالاها را به وسیلهی زمان کاری که محتوی آن هستند نقض میکنند یا خیر. در قسمت سوم نشان میدهد که ورود آن چه که من سرمایهی ثابت مینامم در تضاد با تعیین ارزش نیست و ارزش کالاها با بالا و پایین رفتن مزدها تغییری نمیکند. …بنابراین مشاهده میشود که در فصل نخست نه فقط وجود کالاها فرض میشود… بلکه همچنین مزدها، سرمایه، سود، و نرخ عام سود و حتی همانطور که خواهیم دید شکلهای مختلف سرمایه که از فرایند گردش برمیآیند و همچنین تفاوت بین «قیمت طبیعی و قیمت بازار» هم وجود دارند…. در سازگاری با این روش تحقیق، فصل دوم ـ که فصل سوم فقط مکمل آن است ـ هم با این پرسش آغاز میشود: آیا مالکیت ارضی و رانت تعیین ارزش کالا توسط زمان کار را نقض میکنند؟ …برای انجام این تحقیق، او نه فقط به نحوی گذرا در حالی که صحبت دربارهی چیزی دیگر است، رابطهی «قیمت بازار» و «قیمت واقعی» (تجلی پولی ارزش) را وارد میکند بلکه تمام تولید سرمایهداری و کل موضوع رابطهی بین مزدها و سود را هم وارد میکند. …بنابراین تمام خدمت ریکاردو در دو فصل اول و دوم نهفته است. در این فصلها او روابط تولید بورژوایی را رشد داد و مقولات اقتصاد سیاسی را با اصل اولیه یعنی تعیین ارزش مواجهه میدهد. تا درجهی تناظر مستقیم آنها با این اصل و جایگاه آنها با توجه به ناهمگراییهایی که وارد روابط ارزشی کالاها میکنند، پژوهش شود. آنها حاوی کل انتقاد به اقتصاد سیاسی تا آن زمان موجود هستند و گسست قطعی با تضادهای آدام اسمیت و روش پژوهش دوگانهی او انجام میدهند. به خاطر این نقد او به برخی نتایج نو و مهم دست یافت. تمام نظام اقتصاد بورژوایی را موضوع یک قانون اصلی کرد و جوهر را از دل ناهمگرایی و گوناگونی پدیدهها استخراج کرد. اما این رضایت نظری فراهم شده در دو فصل نخست که ریشه در اصالت، وحدت بنیادین رویکرد، سادگی، تمرکز، عمق نوآوری و جامعیت آن دارد ضرورتاً با پیشرفت اثر از دست میرود. با وجود نکات جالبی که گاه و بیگاه میگوید بیشتر ملالآور میشود. با پیشروی اثر شاهد تکامل دیگری نیستیم. چنانچه پای کاربست یکنواخت صوری همان اصول بر موضوعات بیرونی گوناگون یا جدل اثباتی به نفع این اصول در میان نباشد، فقط با تکرار یا قوت بخشیدن به همانها روبهرو هستیم و بهندرت زنجیرهی خیرهکنندهای از استدلال را در قسمتهای پایانی اثر بتوان یافت».(26)
تونی اسمیت در همین زمینهی گسست مارکس از «نظریهی ارزش» مینویسد: «پایبندی مارکس به ترتیب دیالکتیکی مقولات اقتصادی در نقدش بر نظریههای اقتصادی پیشین خود را با قوت نشان میدهد. نظریهی آدام اسمیت رد میشود زیرا که بین تعینات در سطح مجرد («ارزش» و «ارزش اضافی») و تعینات در سطح انضمامی («قیمت» و «سود») تمایز نمیگذارد: «این دو مفهوم نزد او به نحوی سادهانگارانه، با هم برخورد میکنند بدون این که از این تضاد باخبر باشد».(27) در ریکاردو این دو سطح از هم متمایز هستند. اما او مرتکب دو خطای اصلی میشود. یکم، او هنگام تدقیق سطح مجرد اجازه میدهد تا ارزیابیهای انضمامی دخالت کنند. «او را برای این که پر دور نرفته است برای این که انتزاع خود را به پایان نرسانده است باید نکوهش کرد. بهعنوان نمونه، هنگامی که ارزش کالا را تحلیل میکند، به یکباره همهگونه ارزیابیهای مربوط به وضعیت انضمامی را در بحث وارد میکند».(28) دوم، او و پیروانش قانون ارزش را که تعینی انتزاعی است طوری بررسی میکنند که گویا مستقیماً در سطح انضمامی اعتبار دارد.(۲۹)
امیدوارم تا اینجا روشن شده باشد که نظریهی ارزش مارکس با نظریهی ارزش نزد آدام اسمیت و دیوید ریکاردو تفاوتهای فاحشی دارد: هم در روش، هم در گستره و عمق، هم در مبناهای فلسفی، هم در درک مادی از تاریخ، هم در بررسی پیامدهای حاکمیت شکل ارزش برای طبیعت و اجتماع انسانی.(۳۰)
فضای جغرافیایی سرمایه و انبوه داده های تاریخی
بهنظر میرسد که شانین چون قصد دارد که مارکس را در بستر تاریخی معاصرش بگنجاند، نمیتواند از همین آغاز گسستهای مارکس را از گرایشهای نظری معاصرش پی بگیرد. شانین در ادامهی زمینهمند کردن سرمایه یعنی قرار دادن آن در یک زمینهی مشخص تاریخی برای این که بتواند کمبودهای نظری سرمایه و سکوت آن را دربارهی کشورهایی به جز بریتانیا توضیح دهد مینویسد: «تاریخ آن پیش از شکوفایی سال ۱۸۷۰ سرمایهداری صنعتی «خصوصی» است. مکان آن اروپای غربی و کانون توجه آن بریتانیای کبیراست… زمینهی سیاسی شکلگیری آن هم چالشی سوسیالیستی با وضعیت موجود است، یعنی این خواست که کالاها و امکانات مادی، که سرمایهداری صنعتی تولید کرده بود، به پایهای برای جامعهای عادلانه تبدیل شود ــ ساختن اورشلیم در سرزمین سرسبز و مطبوع انگلستان».(31)
زمینهمند کردن سرمایه به این شکل در واقع زمینهزدایی کردن از آن است، بهویژه گفتن این که مارکس انگلستان را سرزمین موعودی برای ساختن سوسیالیسم تصور میکرد. محدودکردن حیطهی شمولسرمایه به یک دورهی خاص تاریخی و یک کشور معین به معنای بیتوجهی به ساختار سرمایه است. گویا که مشغلهی مارکس در سرمایه یک دورهی خاص تاریخی «پیش از شکوفایی سال ۱۸۷۰» بوده است. معلوم نیست این تاریخ و شکوفایی مربوط به آن چه چیزی را دربارهی سرمایه میخواهد به ما بگوید. و منظور از سرمایهداری صنعتی «خصوصی» هم روشن نیست. مگر سرمایهداری صنعتی پیش از این تاریخ، «غیرخصوصی» بوده است؟
در حالی که روشن است موضوع پژوهش مارکس در سرمایه چیزی جز سرمایه نیست، طبیعی است که مارکس انگلستان را بهعنوان خاستگاه سرمایهداری صنعتی پیشرفته و نقطهی اوج این نظام در دو مرحلهی تاریخی مرکانتیلیستی و لیبرالی مطالعه کند. اما آنچه او در وهلهی نخست نظریهپردازی کرد، نه وقایع تاریخی انگلستان یا کشورهای دیگر بلکه مفهوم سرمایه بهمثابه ارزش خودارزشافزا بود. این مفهوم دربارهی منطق درونی سرمایه بهمثابه قدرتمندترین نیروی اجتماعی است که بیش از سیصد سال است سرنوشت جهان را رقم زده است. سرمایه بیش از هر چیزی دربارهی ساختارهای درونی، اصلی و ذاتی نظام سرمایهداری است. یعنی همان ساختارهایی که در تمام دورههای حاکمیت سرمایه دوام میآورند. این ساختارها ذات نظام سرمایهداری هستند و فقط هنگامی که آنها دستخوش دگرگونیهای واقعی بشوند دیگر نمیتوان از پدیدهای به نام سرمایهداری سخن گفت.(۳۲) اگر به این نکته توجه نکنیم و سرمایه را به یک مطالعهی تاریخی از وضعیت کشور خاصی در یک دورهی تاریخی معین فروبکاهیم، یعنی آن را به نحوی مستقیم بر تاریخ تجربی به کار بستهایم. این هم به معنای از دست رفتن انسجام و بههمپیوستگی این اثر خواهد بود. مقولات نظاممند سرمایه دربارهی منطق درونی سرمایه است. این کتاب نه میتواند مسیر تکوین و تکامل سرمایهداری تاریخی را به نحوی دقیق پی بگیرد و نه میتواند دربارهی انبوهی از مسایل به لحاظ تاریخی معین نظیررشد ناموزون در مناطق و کشورهای گوناگون جهان، و یا مسایل دیگری از این دست به طور مشخص یا پیشگویانه چیزی بگوید. درعینحال باید توجه داشت که موارد بسیاری در سرمایه هست که با کمی دقت میتوان نطفههای جدی یک نظریه دربارهی رشد ناموزون و مرکب در سرمایهداری را از آنها استتاج کرد.
در انتقاد از درک شانین بهعنوان نمونه باید پرسید اگر سرمایه دربارهی وضعیت تاریخی در یک دورهی خاص از تاریخ انگلستان است چرا در بخشهای آغازین کتاب هیچ اشارهای به سرزمین، ملت، دورهی تاریخی و حتی طبقهی خاصی نمیشود؟ بلکه میبینیم که انسانها شخصیتیابی سرمایه فرض شدهاند یعنی حاملان مناسبات ساختاری. همزمان میدانیم که هیچ یک از جوامع واقعی در وضعیتی به سر نمیبرند که در آنها انسانها تا به این پایه که در سرمایه توصیف شده است دستخوش شیئشدگی گشته باشند. مارکس در جایی مینویسد: «نگهبانان کالاها باید چنان رفتار کنند که جز با عملی که دو طرف راضی به آن باشند، کالای دیگری را تصاحب و کالای خود را واگذار نکنند. بنابراین، نگهبانان باید متقابلاً یکدیگر را بهعنوان مالک خصوصی به رسمیت بشناسند. این رابطهی حقوقی که شکل آن قرارداد است، خواه بهعنوان بخشی از یک نظام حقوقی تکاملیافته و خواه غیر از آن، رابطهی میان دو ارادهای است که رابطهی اقتصادی را منعکس میکند. محتوای این رابطهی حقوقی یا رابطهی بین دو اراده، خود بر اساس رابطهی اقتصادی تعیین میشود. در اینجا اشخاص برای یکدیگر صرفاً در مقام نمایندگان کالا و ازاینرو چون مالکان کالاها وجود دارند. با ادامهی تحقیقمان خواهیم فهمید که بهطور کلی صورتکهای اقتصادی اشخاص صرفاً مظهر روابط اقتصادیاند و در مقام حاملان این مناسبات اقتصادی است که آنان با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند».(23) اگر اینهمه اموری تجربی نیستند پس مارکس در حال توضیح چه پدیدهای است؟ به نظر میرسد که در این کتاب با جامعهای مجرد روبهرو هستیم و برای تصویر واقعیت مهیب ساختارهای زیرین این جامعه، قدرت شئکنندگی سرمایه در تاریخ را به منظور کامل کردن آن در سطح نظریه امتداد دادهایم. پس با جامعهای مجرد روبهرو هستیم که در یک زمان و مکان معین تاریخی جای نگرفته است. در ضمن این جامعهی مجرد سرمایهداری (یا سرمایهداری ناب) به نحوی انتزاعی جامعهای «جهانی» فرض میشود.(۳۴) به این معنا در وهلهی نخست با یک جامعهی سرمایهداری بسته و جهانی روبهرو هستیم که نمیتوان آن را به انگلستان محدود کرد.(۳۵)
دربارهی انبوه دادههای تاریخی در سرمایه و چگونگی پیوند دادن آنها با منطق نظاممند روش پژوهش مارکس، تونی اسمیت در فراز بلندی چنین مینویسد: «یقیناً موارد بسیاری را در سرمایه میتوان همچون نظریهی سرراست تجربی خواند. بخشهای مربوط به درازای روز کاری، مبارزات در نقطهی تولید، تاریخ رانت ارضی، همگی را میتوان بهسادگی براساس این تفسیر بررسی کرد. اما متأسفانه نکات بسیاری هست که این خوانش نمیتواند بحث کند. مهمتر از همه این که نمیتواند آن رشتهی ارتباطی زیرین را بحث کند که از سرمایه؛ به جای این که فقط گردهمآوری مطالعات تجربی از هم جدا باشد، یک کل میسازد. …سرمایه حاوی مطالعات تجربی پرشماری است که امروز هم برای تاریخنویسان و دانشمندان اجتماعی جالب است، …پردازش یک نظریهی مبتنی بر مقوله در سرمایه از سوی مارکس از منظری پایبند به مطالعات تجربی جای شرم ندارد. زیرا که بههیچرو برای جایگزینی مطالعات تجربی انجام نشده است. بلکه با به تأمل واداشتن افراد درگیر در این مطالعات بر سر ابزار مفهومی که به کار میبرند، آنها را تکمیل میکند.(۳۶) من… نشان خواهم داد که سرمایه از آغاز تا انتها منطق دیالکتیکی نظاممندی را دنبال میکند که هیچ نشانی از ابهام روششناختی را نشان نمیدهد. اما هنوز این پرسش باقی است که چرا مارکس در جاهایی خوانشی غیرنظاممند را صحه گذارده است. من گمان میکنم که این موضوع باید در پرتو پاسخ عمومی به انتشار نقدی بر اقتصاد سیاسی و ویراست نخست جلد یکم سرمایه دیده شود. در تاریخ جنبش سوسیالیستی هیچ اثری هرگز چنین مشتاقانه چشمانتظاری نشده است. در ضمن کمتر اثری نیز با چنین سرخوردگیای استقبال شده است. مارکس خود دیالکتیک نظاممند را جذب کرده بود، و درست پیش از نوشتن این آثار از نو بهمنطق هگل روی آورده بود. اما خوانندگان او عوض شده بودند، و آن مخاطبانی که مارکس میخواست به آنها دست بیابد روش هگلی او را برای نظمدهی به مقولات متوجه نمیشدند… مارکس در این نقطه دو امکان داشت. او در ویراستهای پسین سرمایه میتوانست به پیشواز کلمات موجز و مشهور لنین برود و اصرار کند که هیچکس نمیتواند بهنحوی کامل اثر او را درک کند مگر اینکه پیشتر منطق هگل را فهمیده باشد.(۳۷) اگر که این مسیر را رفته بود سرمایه بهیقین همچون اثری برجسته در تاریخ اندیشه باقی میماند. اما تردید هست که میتوانست به یک اهمیت جهانی تاریخی دست بیابد. پس راه دوم را برگزید.(۳۸) بر سرشت نظاممند نظریه تاکید وافری نکرد و بر عناصر تاریخی اثر که بسیار بیشتر قابل فهم بود تأکید کرد».(39)
در واقع اگر به شانین برگردیم، به نظر میرسد که در اینجا با بحث شکاف بین نظریهی اقتصاد سیاسی سرمایهداری و نقد آن از یکسو و نظریهی تاریخی روبهرو هستیم. دغدغهی اولی معمولاً قانونمندیها و سازوکارهای مجرد و غیرتجربی سرمایه است و دغدغهی دومی تشریح و توضیح شکلهای تجربی و ناهمگون سرمایهداری است بدون ارجاع یا میانجی قانونمندیهای سرمایه. همان اندازه که کاربست مستقیم قانونمندیها و منطق سرمایه بر تاریخ تجربی نادرست و گمراهکننده است به همان اندازه هم تاریخنویسی بدون توجه به ساختارهای عمیق منظق سرمایه که میتوانند تداوم سرمایهداری و پویایی و جهتمندی آن را توضیح دهند، نادرست است. به نظر میرسد که شانین دستکم در مورد کاربست مستقیم سرمایه بر تاریخ تجربی مقصر است. او مینویسد: «مارکس در واپسین دورهی آثار خود گام دیگری به سوی مفهومسازی پیچیدهتر و واقعگرایانهتر از ناهمگنی اشکال پویا و متقابلا وابستهی اجتماعی برداشت. این تغییر در دیدگاه مارکس خود را در اندیشههای بعدی دربارهی جلد یکم سرمایه (چاپ اول ۱۸۶۷) نشان داد که بازتاب تجربهاندوزی و دسترسی به شواهد جدید تا دههی ۱۸۷۰ بود».(40) شانین تأثیرات این بازاندیشی را در تغییراتی پی میگیرد که مارکس در سرمایه وارد کرد. به عنوان نمونه: «کشوری که از لحاظ صنعتی توسعهیافتهتر است به کشورهایی که کمتر توسعهیافتهاند، فقط تصویر آیندهشان را نشان میدهد»، به این ترتیب تغییر کرد: «کشور توسعهیافتهتر از لحاظ صنعتی به کشورهایی که در مسیر صنعتی از پی آن میآیند فقط تصویر آیندهشان را نشان میدهد».(41) شانین در ادامه مینویسد که در ۱۸۷۷ کاربرد عمومی بحث انباشت بدوی در جلد یکم سرمایه بهصراحت رد شد. شانین در این زمینه از هاروکی وادا گفتاوردی میآورد به این مضمون: «این امر به این معنا بود که مارکس شروع به «درک ساختار ویژهی سرمایهداری عقبافتاده کرده بود»».(42) در همین زمینه بار پیش از درک سایر و فیلیپ کوریگان گفتاوردی را ذکر کردم که در پیوند با سرمایه، به زمینهزدایی شانین از جملات مارکس انتقاد دارند و متوسل شدن او به فراز «این قصهی توست که نقل میشود!»(43) را به چالش میگیرند. آنها برای اثبات مدعایشان اینجملهها را از مارکس بیان میکنند:
«…در بسط نظریههای خود از انگلستان به عنوان نمونهی اصلی استفاده کردهام. بااینهمه، اگر خوانندهی آلمانی ریاکارانه به شرایط کارگران صنعتی و کشاورزی انگلستان بیاعتنایی نشان دهد، یا خوشبینانهی خود را با اینفکر آسوده دارد که اوضاع در آلمان تا این حد هم بد نیست، باید بر او بانگ برآورم: این قصهی توست که نقل میشود»(44)
سایر و کورنیگان تفسیر فرازهای بالا را بهعنوان گواهی بر تکاملباوری مارکس «بالیده» رد میکنند. زیرا که بهنظر آنها اینفرازها قصد دارند بر وضعیت آلمان و نه کشورهای غیرسرمایهداری روشنی بیندازند. و آلمان جایی بود که سرمایهداری در آن تاریخ در آن رشد کرده بود. درحالیکه نظر مارکس دربارهی ایرلند و هند نشان میدهد که او آنها را اصولاً سرمایهداری نمیدانسته است تا در این فرازها وضعیت آنها را پیشبینی کند. در ضمن این فرازها به این نکته ارجاع نمیدهند که گویا مارکس مسیری تاریخی ـ جهانی را برای گذار از سرمایهداری در دنیای معاصر خود در نظر داشته است. دربارهی انباشت اولیه نیز مارکس بهصراحت به انقلابیون روسیه توضیح میدهد که این بخش هیچ ارتباطی به وضعیت مشخص روسیه ندارد. زیرا در روسیه هنوز شرایط کار و کار، شرایط عینی کار و شرایط ذهنی آن، در دو قطب مخالف هم متمرکز نشدهاند. به همین دلیل نمیتوان از اینجا برای بجث پیرامون وضعیت روسیه «قانون» استناج کرد.
دوگانهی تقلیل نظریه به مطالعات تاریخی و تجربی که ظاهراً با نظریه هدایت نمیشوند از یکسو، و تاریخی که به چیزی کمی بیشتر از کارکرد نظریهی مجرد فروکاسته میشود(۴۵) از سوی دیگر، معضلی است که هنوز هم در سنت مارکسیستی وجود دارد. اما شاید رویکرد مبتنی بر سطحهای گوناگون تجرید بتواند ما را کمک کند تا از تلهی دوگانگی بالا پرهیز کنیم، و درعینحال بتوانیم یکپارچگی هریک از سطوح تحلیل را با اصرار بر خودمختاری نسبیشان حفظ کرده، و پیوندهای درونی آنها را پژوهش کنیم. به این ترتیب از رفت و آمد ساده بین تاریخ و منطق سرمایه جلوگیری کنیم. چیزی که باید در آینده پی گرفته شود.
پینوشتها
(1) مارکس متأخر و راه روسی: مارکس و جوامع پیرامونی سرمایهداری، بهکوشش تئودور شانین، ترجمهی حسن مرتضوی، نشر روزبهان، ۱۳۹۲
(۲) تئودور شانین، همان. تأکیدات از من است.
(۳) نظریههای ارزش اضافی. انتشارات پروگرس. نسخهی اینترنتی.(تاکیدات از مارکس است) ص. ۸۷.
(۴) برای بحث بیشتر در این زمینه نگاه کنید به گروندریسه جلد یکم، ص.ص. ۲۹۹-۳۰۰
(۵) نظریههای ارزش اضافی. ص. ۸۸
(۶) سرمایه جلد یکم فصل ۲۲ ص. ۶۲۷. ترجمهی حسن مرتضوی.
(۷) «اما از سوی دیگر اسمیت از ریکاردو عقب میافتد چون هرگز قادر نیست تا خود را از این دیدگاه رها کند که با تغییر رابطهی بین کار زنده و کار مادیت یافته، تغییری هم در تعیین ارزش نسبی کالاها اتفاق میافتد، چه این کالاها در رابطه با هم چیزی به جز کار مادیتیافته یعنی کمیتهای معینی از کار هزینهشده را بازنمایی نمیکنند». نظریههای ارزش اضافی ص. ۹۷
(۸) نظریههای ارزش اضافی. ص. ۹۳
(۹) نظریههای ارزش اضافی ص. ۹۱.
(۱۰) مارکس در نظریههای ارزش اضافی ص. ۹۴ گفتاورد برگرفته از ثروت ملل اثر اسمیت است.
(۱۱) نظریههای ارزش اضافی. ص.۹۲
(12) در اینجا آدام اسمیت به کاری (اقتصاددان) ارجاع میدهد که میگوید کار سرمایهدار از سنخ کار سرکارگر و ناظر و غیره است. مارکس در پاسخ به این استدلال کاری مینویسد که «در این صورت سرمایهدار هم باید مانند این گونه اشخاص مزد معینی دریافت کند و جزو کارگران باشد یعنی دیگر حکم سرمایهدار را نداشته باشد. بالاتر از این، سرمایهدار دیگر به هیچ وجه امکان ثروتمندشدن را نباید داشته باشد…». نگاه کنید به گروندریسه جلد یکم، ص. ۲۸۴. ترجمهی باقر پرهام و احمد تدین
(13) «…آدام اسمیت در تعیین ارزش مردد است مثلاً سود و اجارهی زمین را از یک مقوله میداند یا در مورد تأثیر مزد بر قیمتها نظریاتی اشتباهآمیز ارائه میدهد…». گروندریسه جلد یکم، ص. ۳۰۰
(14) نظریههای ارزش اضافی. ص. همانجا
(15)نظریههای ارزش اضافی. ص. ۹۸
(16) نظریههای ارزش اضافی، ص. 103
(17) نظریههای ارزش اضافی. ص. ۹۸
(18) نظریههای ارزش اضافی. ص. ۱۰۴
(19) مارکس در گروندریسه جلد یکم مینویسد: «با مطالعهی تألیفات جاری علم اقتصاد، انسان به شگفت میآید که چهگونه در این علم هر چیزی به دو عنوان مطرح میشود. مثلاً اجارهی زمین، دستمزدها، بهره و سود زیر عنوان توزیع میآیند، و زمین، سرمایه و کار به عنوان عوامل تولید زیر عنوان تولید. در مورد سرمایه از همان آغاز بدیهی است که سرمایه به دو شکل مطرح شده است: از یک سو به عنوان عامل تولید، از سوی دیگر بهمثابه سرچشمهی درآمد، یعنی عنصر تعیینکنندهی شکلهای خاص توزیع. بهره و سود نیز به همین عنوان جزو تولید میآیند یعنی چون این دو، شکلهایی از افزایش و رشد سرمایه هستند در حکم لحظههایی از تولید سرمایه محسوب میشوند. ضمناً بهره و سود به عنوان شکلهایی از توزیع مستلزم وجود سرمایه به عنوان عامل تولیدند. پس بهره و سود هم وجوهی از توزیع مبتنی بر سرمایهاند و هم وجوهی از بازتولید سرمایه. مقولهی دستمزدها هم به صورت کارمزدی عنوان دیگری پیدا میکند؛ یعنی نقش کار به عنوان یک عامل تولید، به صورت دیگری در عرصهی توزیع هم ظاهر میشود. و حال آن که اگر بخشی از محصول تحت عنوان مزد به کارگر پرداخت میشود برای آن است که کار [تولیدی] نوعی کار مزدی است. درست مانند سهمی از محصول برده در نظام بردگی. …مناسبات و شیوههای توزیع با این حساب فقط رویهی دیگر عوامل تولیدند… توزیع نه تنها از لحاظ موضوعاش ـ که در واقع توزیع فراوردههای تولیدی است ـ بلکه از لحاظ شکل خود نیز فرآوردهی تولید است زیرا نوع خاص مشارکت در تولید، تعیینکنندهی شکلهای خاص توزیع، یعنی الگوی مشارکت در توزیع است. خلاصه این که زمین را در تولید و اجارهی زمین را در توزیع آوردن و مانند اینها توهمی بیش نیست». صص. ۱۹-۲۰
(۲۰) «یکی دیگر از دستاوردهای علمی ریکاردو این است که تضاد اقتصادی بین طبقات را آن طور که روابط درونی نشان میدهد افشا و توصیف میکند به همین دلیل کاری Carey او را پدر کمونیسم مینامد. «نظام آقای ریکاردو نظام اختلافات است..تمام این نظام گرایش به تولید دشمنی بین طبقات و ملت-ها دارد…قلاب او ابزار مناسبی است برای عوامفریبها که خواهان قدرت از راه تقسیم مساوی زمینهاف جنگ و غارت هستند»». مارکس، نظریههای ارزش اضافی. ص. ۴۵۲.
(۲۱) «ریکاردو هم کارمزدی و سرمایه را شکل طبیعی—و نه شکل تاریخی خاصی در جامعه – میداند که عامل ایجاد ارزش مصرفی یا ثروتاند، یعنی شکل مقوله (؟ نمیدانم منظور مترجمین محترم مقولهی شکل است یا شکل مقوله) مهم نیست و قضیه در ارتباط تاریخی معیناش با مقولهی ثروت، به عنوان ارزش مبادلهای و میانجی صوری هستی مادیاش درک نشده است. وی به همین دلیل خصلت ویژهی ثروت بورژوایی را، که در حکم شکل شایسته و اقتصادی ثروت بطور کلیست درک نکرده و بنابراین با وجود تکیهاش بر مفهوم ارزش مبادلهای، شکلهای اقتصادی خاص مبادله، هیچ نقشی در نظام اقتصادی او ندارند. او فقط از توزیع فراوردهی عام کار و توزیع زمن در بین سه طبقه حرف میزند چنانکه گویی در آن شکل از ثروت که مبتنی بر ارزش مبادلهایست هرگز چیزی جز ارزش مصرفی مطرح نبوده است. از نظر ریکاردو ارزش مبادلهای صرفا یک شکل تشریفاتی است که مانند پول، محو وظیفهی خویش به عنوان وسیلهی گردش در مبادله میشود. به همین خاطر است که وی برای اثبات قوانین راستین اقتصاد، مرتب به همین رابطهی صوری- پول – اشاره میکند. ضمنا ضعف او در تئوری پول ناشی از همین است». گروندریسه، جلد یکم، ص. ۳۰۱.
(22) نظریههای ارزش اضافی ص. ۴۲۴.
(23) «مواد خام در اینجا فراموش شده است در حالی که کار هزینهشده در مواد خام همانقدر از «کار بیواسطهی هزینهشده روی کالاها» متفاوت است که کار هزینهشده در ساخت و تکمیل ابزار و ساختمانها. اما ریکاردو پیشاپیش دارد به قسمت بعدی میاندیشد. در بخش سه او فرض میکند که اجزای مساوی از ارزش در وسایل کاری که وارد تولید کالاهای مختلف میشوند وجود دارد. در بخش بعدی جرح و تعدیلهای ناشی از تناسبهای مختلفی را تحقیق میکند که سرمایهی پایا بنا به آنها وارد کالاها میشود. به این ترتیب ریکاردو به مفهوم سرمایهی ثابت نمیرسد که یک بخش آن از سرمایهی پایا و بخش دیگر از سرمایهی در گردش circulating capital یعنی مواد خام و مواد کمکی تشکیل میشود دقیقا همانطور که سرمایهی گردشی circulating capital نه فقط شامل سرمایهی متغیر است بلکه شامل مواد خام و غیره و نیز تمام وسایل معاشی است که وارد مصرف به طور عام و نه فقط مصرف کارگران میشوند». نظریههای ارزش اضافی ص. ۴۵۷.
(24) نظریههای ارزش اضافی ص. ۴۵۲.
(25) «14 فصل از این همه به مالیات تخصیص یافته است و در نتیجه فقط به کاربست اصول نظری میپردازد. فصل بیستم «ارزش و ثروتها، خصوصیات متمایز آنها» چیزی نیست مگر پژوهشی پیرامون تفاوت بین ارزش مصرفی و ارزش مبادله یعنی مکملی بر فصل یکم که «دربارهی ارزش» است. فصل ۲۴ «دکترین آدام اسمیت دربارهی رانت زمین» و فصل ۲۱ «دربارهی ارزش تطبیقی طلا، گندم و کار…» و فصل ۲۲ «نظرات آقای مالتوس دربارهی رانت» صرفاً مکملهایی بر و بخشاً اثبات نظریهی رانت او هستند و به این معنا صرفاً ضمیمههایی بر فصلهای دوم و سوماند که با رانت مشغول هستند. فصل ۱۳ «دربارهی تأثیر عرضه و تقاضا بر قیمتها» صرفاً ضمیمهای است بر فصل ۴ «دربارهی قیمت طبیعی و قیمت بازار». فصل ۱۹ «دربارهی تغییرات ناگهانی در مجراهای/ کانالهای تجاری» ضمیمهی دومی است بر این فصل. فصل ۳۱ «دربارهی ماشین آلات» فقط ضمیمهای است بر فصلهای ۵ و ۶ «دربارهی مزدها» و «دربارهی سودها». فصل ۷ «دربارهی تجارت خارجی» و فصل ۲۵ «دربارهی تجارت مستعمراتی» ـ همچون فصل مربوط به مالیاتها ـ کاربستهای صرف اصول پیشتر بنیان نهاده شده هستند. فصل ۲۱ «تاثیرات انباشت بر سودها و بهره» ضمیمهای است بر فصلهای مربوط به رانت، سودها و مزدها. فصل ۲۶ «دربارهی درآمد خالص و ناخالص» ضمیمهای بر فصلهای مربوط به مزدها، رانت و سودها است. سرانجام فصل ۲۷ «دربارهی پولو بانکها» کاملاً جدا از بقیهی کار است و صرفاً عبارت است از توضیحات بیشتر و جرح و تعدیلهایی در باره نظراتی که پیشتر در نوشتههای پیشتر او دربارهی پول مطرح شده بود». نظریههای ارزش اضافی، ص. ۴۵۴
(۲۶) نظریههای ارزش اضافی ص. ۴۵۵. مارکس در پیوند با آشفتگیهای مفهومی دیگر نزد ریکاردو مینویسد: «ریکاردو از خود میپرسد سقوط و عروج مزدها چه تأثیری بر سودهای سرمایههایی با دورههای متفاوت برگشت که حاوی نسبتهای مختلفی از شکلهای سرمایه هستند، میگذارد. او اینجا البته درمییابد که این به میزان سرمایهی ثابت و نظایر آن منوط است؛ یعنی بنا به این که سرمایههای مورد نظر نسبتهای کمتر یا بیشتری از سرمایهی متغیر یعنی سرمایهای را که مستقیماً برای مزدها کنار گذاشته شده است، در خود جای دادهاند کاهش و افزایش مزدها باید دارای تأثیر بسیار متفاوتی روی سرمایهها باشد. به این ترتیب برای برابر کردن مجدد سودها در این سپهرهای متفاوت تولیدی یا به بیان دیگر، برای بازاستقرار نرخ عام سود، قیمتهای کالاها – بهمثابه چیزی جدا از ارزشهایشان – باید به راه متفاوتی تنظیم شوند. بههمین دلیل او نتیجهی دیگری هم میگیرد مبنی بر این که این تفاوتها با بالا و پایین رفتن مزدها روی «ارزشهای نسبی» تأثیر میگذارند. برعکس او باید میگفت که بهرغم آن که تفاوتها هیچ ربطی به ارزش به معنای خاص کلمه ندارند اما آنها از راه تغییرشان روی سودها در سپهرهای متفاوت تأثیر میگذارند، آنها به افزایش قیمتهای میانگین منجر میشوند که آنها را قیمتهای تمامشده مینامیم که از خود ارزشها متمایزند و مستقیماً توسط ارزشهای کالاها تعیین نمیشوند بلکه با سرمایهی به جریان انداختهشده برای تولیدشان به علاوهی سود میانگین تعیین میشوند. بنابراین باید میگفت: این قیمتهای تمام شده میانگین از ارزشهایکالاها متفاوت هستند. در حالی که او نتیجه میگیرد که آنها همانند هستند و با این مقدمات اشتباه بهسوی ارزیابی رانت میرود». نظریههای ارزش اضافی ص. ۴۵۸.
(27) تونی اسمیت: منطق سرمایه مارکس 1990 برگرفته از نظریههای ارزش اضافی جلد دوم، ص. ۱۰۶.
(28) همان منبع.
(29) همان منبع، برگرفته از نظریههای ارزش اضافی.
در این زمینه بهجا است که به نظر آنتونیو گرامشی هم ارجاع بدهیم آنجا که مینویسد: «سرمایه ترکیبی از کارهای ریکاردو و هگل است». آلبریتون در پاسخ به این گزاره مینویسد: « بههمین دلیل قابل درک است که کسی همچون گرامشی (۴۰۰. ص،۱۹۷۱) بگوید که سرمایه ترکیبی از کارهای ریکاردو و هگل است. البته عناصری از کارهای ریکاردو و هگل در نظریهپردازی مارکس از سرمایه یافت میشود اما استدلال من این است که وجود چنین عناصری موجب غفلت ما از نو بودگی نظریهی مارکس میشود، چنانکه نتوانیم آن را نخستین تلاش نه کاملاً موفق برای بیان چیزی کاملاً نو درک کنیم». ن.ک. رابرت آلبریتون: دیالکتیک و شالودهشکنی 1999.
(30) تونی اسمیت: منطق سرمایه مارکس. فصل هفتم.
(31) در این باره نگاه کنید به آلبریتون ۱۹۹۹. آرتور ۲۰۰۵.
(32) «به نظر میرسد که منطقهای کالایی – اقتصادی دارای نوعی خودکاری خاص هستند که بهرغم ناکامل بودنشان قابل شناختاند، مثلاً در این زمینه میتوان از حرکت سرمایه از سوی بخشهای کمسود به سمت بخشهای پرسود یا مثلاً از نوسان قیمتها متناسب با تغییرات عرضه و تقاضا سخن گفت. منطقهای کالایی – اقتصادی که فرایندهای کار و تولید را تابع خود میسازند، حالتی گسترشیابنده و رسوخکننده دارند، بدین معنا که در درازمدت به رشد در سطح جهانی گرایش دارند و تابع کردن دیگر نیروهای اجتماعی و شکل دادن به آنها، و بدین معنا تأثیری قویتر از تأثیر متقابل این نیروها بر خود دارند. جهانیشدن سرمایهداری و تأثیر سرمایه بر همهی سپهرهای زندگی اجتماعی نیز بر این گواهی میدهد. با مطالعهی تاریخ سرمایهداری متوجه رشد گرایش به سوی فرادستی سپهر اقتصادی از راه گسترش منطق خودتنظیمگر کالایی-اقتصادی میشویم که دست کم تا دههی ۱۸۷۰ به چشم میخورد (شاید برخی بر این نظر باشند که وضعیت تا به امروز هم تفاوتی نکرده است اما واقعیت این است که امروز دخالت دولت و همچنین دخالتهای سازمانیافته در سازوکار این منطقها نسبت به دههی ۱۸۶۰ در انگلیس بیشتر شده است). یک چنین مشاهدات مبتنی بر «عقل متعارف» نشاندهندهی وجود ساختارهای عمیقی است که در اشکال ناهمگون و قابل رؤیت سرمایهداری دوام آوردهاند». نگاه کنید به: رابرت آلبریتون، دیالکتیک و شالودهشکنی ۱۹۹۹.
(33) سرمایه، جلد یکم، صص. ۱۱۶-۱۱۵ ترجمهی حسن مرتضوی
(34) در این زمینه ارجاع میدهم به زیرنویس شمارهی ۲۱ در سرمایه جلد یکم ص. ۶۲۶ ترجمهی حسن مرتضوی، جایی که مارکس مینویسد: «برای این که موضوع مورد بحث را در خلوص خود، رها از تمامی اوضاع و احوال فرعی و آشفتهکننده بررسی کنیم، باید کلّ جهان بازرگانی را چون یک کشور در نظر بگیریم و فرض کنیم که تولید سرمایهداری در همه جا استقرار یافته و بر تمام رشتههای صنعت مسلط شده است.»
(35) در اینباره ارجاع میدهم به مقالات متعددی از نگارنده که در همین سایت منتشر شده است.
(36) مقولات اجتماعی ساختارهای اجتماعی اصلی را تعریف میکنند. یک تحلیل دیالکتیکی از این مقولات میتواند گرایشهای ساختاری اصلی در این ساختارها را فاش کند. اما گرایشهای ساختاری دقیقاً همیناند، گرایش هستند. شخص نمیتواند یک فرایند تجربی انضمامی را از یک مجموعه گرایشهای ساختاری استنتاج کند فارغ از این که این مجموعه تا چه اندازه کامل باشد. به مطالعات تجربی همیشه نیاز هست. یک بررسی کامل از اثر مارکس باید ادای سهم او به رشتههای مختلف تجربی را ارزیابی کند و نباید همچون کتاب حاضر به ترتیب نظاممند مقولات اقتصادی محدود بماند (با این که حدفاصل بین تحلیل مقولاتی تا مطالعات تجربی معمولا سخت و محکم نیست همانطور که به تکرار در مسیر این مطالعه خواهیم دید). تونی اسمیت: منطق سرمایه مارکس 1990.
(37) اشارهی مشهور لنین که «درک کامل سرمایه مارکس بهویژه فصل یکم آن بدون مطالعهی کاملکل منطق هگل و فهم آن ناممکن است» «طرحی از کتاب هگل علم منطق،» ص. ۱۸۰. برگرفته از کتاب اسمیت: منطق سرمایه مارکس.
(38) به این نکته کم توجه شده است که ناخوشیهای درازمدت مارکس او را به وارد کردن مصالح تاریخی بسیار فراوانی به سرمایه وادار کرد: «نمیتوانستم در قسمت واقعاً نظری هیچ پیشرفتی کنم. مغز من برای این کار پرضعیف بود. بنابراین قسمت مربوط به کار روزانهرا با مصالح تاریخی گسترش دادم چیزی که جزیی از نقشهی اصلی من نبود.» نامه به انگلس، ۱۰ فوریه ۱۹۸۶، در نامههایی دربارهی «سرمایه»، ص. ۹۷. برگرفته از تونی اسمیت: منطق سرمایه مارکس فصل هفتم.
(39) همان منبع.
(40) همان منبع.
(41)Matin, Kamran: Recasting Iranian Modernity, Taylor & Francis. 2013
کامران متین که بهتازگی کتابی را در بارهی کاربست خلاقانهی نظریهی رشد ناموزون و مرکب بر ایران منتشر کرده است همان گفتاورد نخست را همراه با جملهای از مانیفست به عنوان شاهدی بر اروپامداری مارکس بیان میکند. ظاهراً تصحیحات انجام شده توسط حسن مرتضوی در سرمایهفارسی هنوز در زبان انگلیسی انجام نشده است.
(۴۲) شانین، همان
(۴۳) همان
(۴۴) همان
(۴۵) آلبریتون در این زمینه مینویسد که کائوتسکی و اندیشمندان بینالملل دوم گرایش فکری نامیمونی داشتند که بنا به آن سرمایه مارکس را ذات و تاریخ مدرن را شکل پدیداری آن میدانستند. نتیجه پیدایش «روش منطقی-تاریخی» logical-historical method بود که مسیر تاریخ را کارکردی از منطق سرمایه میدانست… استدلال من این است که اگر چه سرمایه ذاتی دارد و این ذات قابلیت نظریهپردازی کامل را دارد اما ذات تاریخ مدرن نیست. سرمایه فقط تاحدودی بر تاریخ چیره است و با اینکه میتواند قدرتمندترین نیروی علیتی در تاریخ مدرن باشد تعیین کارآمدی واقعا علیتی آن در پیوند با رویدادهای خاص یا وضعیت جاری امور، مستلزم ارائه تحلیلی پیچیده در پرتو سطحهای گوناگون تجرید و توجه به تمام نیروهای اجتماعی عمدهی فعال در تاریخ مدرن است. درواقع شاید در رابطه با یک وضعیت معین، نیروهای اجتماعی دیگر بهلحاظ علیتی بیش از سرمایهداری تأثیرگذار باشند… فروکاستن رابطهی بین نظریهی منطق درونی سرمایه و تحلیل تاریخ سرمایهداری به رابطهی ذات – پدیدار یک سوءتفسیر بنیادی است. درواقع بسیاری از «پدیدارها» در سطح تاریخ سرمایهداری میتوانند کاملا مستقل از منطق سرمایه باشند یا فعالانه در برابر آن مقاومت کنند، و بهاین ترتیب به هیچ رو پدیدارهای ذاتی نباشند که از پشت صحنه نخها را میکشد».آلبریتون: : دیالکتیک و شالودهشکنی ۱۹۹۹.
Hits: 0