برشی از کتاب «بانک تهیدستان»

yunusدر سال 1976، شروع به ملاقات با فقیرترین خانواده‌هایی که در «جبرا» زندگی می‌کردند کردم تا ببینم چگونه می‌توانم شخصاً به آنها کمک کنم. روستا از سه گروه تشکیل شده بود: گروه مسلمانان، گروه هندوها، و گروه بودایی‌ها. وقتی به دیدن بودایی‌ها می‌رفتم، همیشه یکی از دانشجویان بودایی‌ام به نام «باروا» را همراه خود می‌بردم. در غیاب او پروفسور لطیفه مرا همراهی می‌کرد. او بیشتر خانواده‌ها را می‌شناخت و در ارتباط برقرار کردن با روستاییان از توانایی خاصی برخوردار بود.

یک روز هنگامی که من و لطیفه در حال گشت زدن در جبرا بودیم، با خانه‌ای کهنه و فرسوده روبه‌رو شدیم که کاهگل دیوارهایش ریخته بود و روی سقفش چندین حفره دیده می‌شد. جلوی خانه، زنی را دیدیم که در حالی که چمباتمه زده بود تعدادی ساقه بامبو را میان پاهایش نگه داشته بود و به شدت غرق کار بود.
زن، پس از اینکه متوجه حضور ما شد، بامبوهایش را روی زمین ریخت، برخاست و به سرعت به داخل خانه دوید. لطیفه به او گفت: «نترسید، ما غریبه نیستیم. ما در دانشگاه درس می‌دهیم. ما از همسایگان شما هستیم و تنها می‌خواهیم چند سوال از شما بپرسیم». با این جملات، زن اطمینان ‌خاطر پیدا کرد و گفت: «کسی در خانه نیست». منظورش این بود که مردی در خانه نیست. در بنگلادش زنان نباید با مردان غریبه صحبت کنند. بچه‌های زن، دور حیاط می‌دویدند و همسایه‌ها نیز با تعجب از پنجره به ما زل زده بودند.
در مناطق مسلمان‌نشین جبرا نیز باید از پشت دیوارهای بامبو یا پرده با زنان صحبت می‌کردیم چرا که سنت آنجا این‌طور بود که به زنان متاهل، اجازه ارتباط با دنیای بیرون را نمی‌دادند؛ مساله‌ای که در چیتاگونگ نیز به وفور دیده می‌شد. از آنجایی که من بومی چیتاگونگ بودم و به لهجه محلی صحبت می‌کردم، سعی می‌کردم با صحبت کردن، اعتماد زنان مسلمان را جلب کنم. تعریف کردن از کودکان آنها، یکی از این راه‌ها بود. من از زن پرسیدم: «چند تا بچه داری؟»، زن پاسخ داد: «سه تا». من ادامه دادم: «این پسرت خیلی دوست‌داشتنی است» و کم‌کم اطمینان زن جلب شد و با کودکی که در آغوش داشت به سمت در خانه آمد. حدوداً 20ساله به نظر می‌رسید، لاغر بود و پوستی تیره و چشمانی سیاه داشت. ساری قرمزرنگی پوشیده بود و مانند همه زنانی که هر روز از صبح تا شب کار می‌کردند، چشمانش خسته بود. پرسیدم: « اسمت چیست؟»، پاسخ داد: «صفیه بیگم»؛ «چند سال داری؟»؛ «21 سال». 
از آنجایی که نه از خودکار استفاده می‌کردم و نه از دفترچه، کمی از ترس زن کاسته شده بود. اما بعدها در بازدیدهای مجدد به دانشجویانم اجازه دادم که یادداشت‌برداری کنند. پرسیدم: «این بامبوها مال خودت است؟» 
– بله. 
– از کجا آورده‌ای؟
– خریدم‌شان.
– بامبوها چقدر برایت خرج داشته‌اند؟
– پنج تاکا.
آن موقع پنج تاکا حدود 22 سنت می‌شد. پرسیدم: خودت پنج تاکا داشتی؟
– نه، از یک مرد قرض گرفتم.
– از دلال؟ چگونه با هم معامله کردید؟
– قرار شد برای پس دادن قرضم، هر روز بامبوهای تمیز شده را به او بفروشم.
– بامبوها را چند به او می‌فروشی؟
– پنج تاکا و 50 پویشا.
زن تاکید کرد که این کار، فقط دو سنت برایش سود دارد. 
پرسیدم: مگر نمی‌توانید از نزول‌دهنده قرض بگیرید تا مواد خام مورد نیازتان را از این طریق تهیه کنید؟
– بله. اما نزول‌دهندگان سود بالایی از ما می‌خواهند و مردمی که با آنها کار می‌کنند، فقیرتر می‌شوند.
– مگر نزول‌دهندگان چقدر سود می‌گیرند؟ 
– بستگی دارد. گاهی اوقات 10 درصد در هفته. اما یکی از همسایگانم روزی 10 درصد می‌پردازد.
-پس کل درآمد شما از کار کردن روی این بامبوها پنجاه پوشاست؟
– بله. 
صفیه نمی‌خواست زمان بیشتری را از دست بدهد. به تماشای او در حین کار کردن پرداختم. دستان تیره‌اش الیاف بامبو را می‌بافت؛ کاری که هر روز، هر ماه، و هر سال انجامش می‌داد. این زندگی او بود. او در شرایط سختی کار می‌کرد. انگشتانش پینه‌بسته بود و ناخن‌هایش سیاه و چرک بود. اما فرزندان او چطور می‌توانستند چرخه فقری را که او شروع کرده بود بشکنند؟ آنها چطور می‌توانستند به مدرسه بروند در حالی ‌که درآمد صفیه برای سیر کردن خودش هم کافی نبود؟ به نظر می‌رسید امیدی برای اینکه فرزندان صفیه بتوانند سرانجام روزی از این بدبختی رها شوند وجود نداشت.

صفیه روزی دو سنت می‌گرفت. این موضوع مرا شوکه کرده بود. در درس‌های دانشگاهی‌ام، در مورد جمع‌آوری میلیون‌ها دلار تئوری‌پردازی کرده بودم اما در جبرا جلوی چشمانم مرگ و زندگی افراد به چند پنی بستگی داشت. از خود پرسیدم «چرا درس‌های دانشگاهی‌ام در واقعیت زندگی صفیه هیچ معنایی نداشت؟» عصبانی بودم: از خودم، از دانشکده اقتصاد، و از هزاران پروفسور به ظاهر نابغه‌ای که برای حل مشکل امثال صفیه هیچ تلاشی نمی‌کردند. از نظر من، این سیستم اقتصادی بنگلادش بود که باعث شده بود درآمد صفیه همواره در سطح کمی باقی بماند چرا که او نه می‌توانست حتی یک پنی پس‌انداز کند و نه اینکه سرمایه‌ای برای خود داشته باشد. کودکان او محکوم بودند که در فقری زندگی کنند که او نیز از کودکی گرفتار آن بوده است و قبل از او هم والدینش همین‌گونه زندگی کرده‌اند. من هیچ‌گاه از کسی نشنیده بودم که به خاطر کمبود 20 سنت در رنج باشد. برای من غیرقابل باور و حتی مضحک بود. اما آیا می‌توانستم به صفیه برای اندک پولی که به عنوان سرمایه زندگی‌اش لازم داشت کمک کنم؟
من و لطیفه به خانه بازگشتیم. من شروع به قدم زدن در حیاط کردم. سعی داشتم مشکل صفیه را از دید خود او ببینم. او از فقر رنج می‌برد چرا که قیمت بامبوهای مورد نیاز او پنج تاکا بود و او این میزان پول در اختیار نداشت. در نتیجه، ناگزیر می‌بایست در حلقه معیوب «خرید از دلال و فروختن به او» باقی می‌ماند. او هرگز نمی‌توانست خود را از این رابطه استثماری رها کند. او برای بقای خود ناگزیر بود تا کار خود را صرفاً از طریق مرد واسطه پیش برد.
در کشورهای جهان سوم، نزول‌خواری بسیار مرسوم است و از نظر اجتماعی نیز پذیرفته شده است. در این کشورها، کسانی که از نزول‌دهنده قرض می‌کنند، به ندرت از قراردادی که با نزول‌دهنده می‌بندند سر درمی‌آورند. در مناطق روستایی بنگلادش، به ازای 37 کیلوگرم برنج بدون سبوسی که در فصل غیربرداشت از نزول‌دهنده قرض گفته می‌شود، می‌بایست دو برابر در هنگام فصل برداشت پس داده شود و زمین روستاییان نیز تا زمانی که بدهی به طور کامل پس داده شود به عنوان ضمانت نزد نزول‌دهنده باقی می‌ماند. در بنگلادش در بسیاری از موارد، سندی تحت عنوان «باوناناما» حقوق میان قرض‌دهنده و قرض‌گیرنده را تعیین می‌کند. در این سند، قرض‌دهنده از پذیرفتن هرگونه بازپرداخت قسطی وام از طرف قرض‌گیرنده منع شده و حتی این اجازه به او داده شده است که پس از اتمام یک مهلت زمانی مشخص، زمین قرض‌گیرنده را به تملک خود درآورد. سند مهم دیگر، سند «دادان» است که به تاجر این اجازه را می‌دهد که محصولات تولیدشده توسط قرض‌گیرنده را با قیمتی کمتر از قیمت بازار خریداری کند. صفیه، بامبوهایش را تحت قرارداد «دادان» به مرد دلال می‌فروخت.
در بنگلادش، گاهی برای صرفاً زنده ماندن، خرید غذا، یا خرید دارو وام گرفته می‌شود. در چنین مواردی، فرد به سختی می‌تواند خود را از بار وام رها کند. او، فقط برای اینکه بتواند وام اول خود را بازپرداخت کند، مجبور می‌شود وام دیگری بگیرد و همانند صفیه تا مدت‌ها در این چرخه باقی بماند. اما به نظر می‌رسید اگر صفیه، پنج تاکای اولیه برای خرید بامبوهایش داشته باشد بتواند از این بدبختی رها شود. 
روز بعد، دانشجویی را که در جمع‌آوری اطلاعات به من کمک می‌کرد صدا زدم و از او خواستم لیستی از اهالی جبرا که مانند صفیه، به دلالان وابسته‌اند تهیه کند. فهرست در عرض یک هفته آماده شد. من توانستم 42 نفر را که در کل 856 تاکا، یعنی چیزی کمتر از 27 دلار نیاز داشتند تا بتوانند از قرض دلالان رهایی یابند شناسایی کنم. با خود گفتم: «خدایا، یعنی همه بدبختی این خانواده‌ها برای کمتر از 27 دلار است!». من با تعجب این جمله را فریاد می‌زدم و مایمانا ساکت در گوشه‌ای ایستاده بود و مرا نظاره می‌کرد. هر دو ما از این واقعیت دگرگون شده بودیم.
می‌خواستم به آن 42 نفر سختکوش کمک کنم. آدم‌هایی مثل صفیه فقیر بودند، اما نه به خاطر حماقت یا تنبلی چرا که تمام طول روز کار می‌کردند و فعالیت‌های فیزیکی سنگینی انجام می‌دادند. آنها فقیر بودند چرا که موسسات مالی روستا کمکی به آنها نمی‌کردند. در واقع در آن زمان، هیچ ساختار مالی رسمی وجود نداشت که اعتبار لازم را در اختیار فقرا قرار دهد. اما اگر من به روستاییان جبرا 27 دلار می‌دادم، آنها می‌توانستند تولیدات‌شان را به هرکسی به غیر از دلالان بفروشند و دستمزد بالاتری دریافت کنند. برای همین، خیلی ساده 27 دلار به دانشجویم دادم و به او گفتم: «این را بگیر و به آن 42 نفر روستایی بده. آنها می‌توانند بدهکاری‌شان را به دلالان پس دهند و تولیدات‌شان را به قیمت بهتری بفروشند». او پرسید: «تا کی باید قرض‌شان را به شما پس دهند؟». گفتم: «هر وقت توانستند». 
تا قبل از این ماجرا، به محض اینکه سرم به بالش می‌رسید، خواب به سراغم می‌آمد. اما این بار از خواب خبری نبود. از خودم خجالت می‌کشیدم که به عنوان بخشی از این جامعه هستم ولی نمی‌دانستم 27 دلار می‌تواند زندگی 42 فرد ماهر را متحول کند. باید به دنبال یک راه‌حل اساسی می‌رفتم. چیزی که برای این کار به آن نیاز داشتیم، نهادی بود که بتواند به کسانی که «هیچ ندارند» قرض دهد. بنابراین تصمیم گرفتم به بانک محلی روستا بروم و از آن بخواهم به فقرا پول قرض دهد. به نظر ساده و سرراست می‌رسید و آن وقت، خواب به سراغم آمد.
صبح روز بعد، با اتومبیل خود به شعبه محلی بانک دولتی «جاناتا» رفتم. بانک جاناتا، بزرگ‌ترین بانک روستایی در بنگلادش محسوب می‌شد و شعبه دانشگاه آن، درست نزدیک جاده قرار داشت. بانک از اتاق مربعی‌شکلی تشکیل شده بود. پنجره‌های جلویی بانک با میله‌ها پوشیده شده بودند و دیوارها رنگی نزدیک به سبز تیره داشتند. جلوی اتاق نیز با میز و صندلی‌های چوبی پر شده بود. مدیر بانک، همان‌طور که پشت به دیوار نشسته بود به من اشاره کرد و گفت: «آقا! چه کاری می‌توانم برایتان انجام دهم؟». نزد او رفتم و منشی بانک برایمان چای و بیسکویت آورد. من برای او توضیح دادم که برای چه نزد او رفته بودم: «دفعه قبل من نزد شما آمده بودم تا برای طرح« مزارع سه شراکتی» از بانک وام بگیرم. حالا یک ایده جدید دارم و می‌خواهم به فقرا پول وام دهم. مقدارش خیلی کم است. من خودم قبلاً این کار را انجام داده‌ام و 27 دلار به 42 نفر قرض داده‌ام. راستش را بخواهید، آنها برای اینکه بتوانند کارشان را ادامه دهند و مواد خام لازم را تهیه کنند و محصول خود را بفروشند، به این پول نیاز دارند».
مدیر بانک، انگار که موضوع عجیب و غریبی برای او تعریف کرده باشند با تعجب گفت: «چه موادی؟» من نیز برای او توضیح دادم: «برخی از این فقرا روی بامبو کار می‌کنند، برخی تشک می‌بافند، و مابقی نیز درشکه‌چی هستند. اگر آنها طبق نرخ تجاری از بانک وام بگیرند، می‌توانند تولیدات‌شان را در بازار بفروشند و با سود آن زندگی بهتری داشته باشند. در حال حاضر آنها مثل برده‌ها کار می‌کنند و هیچ‌گاه نمی‌توانند خود را از سیستم رباخواری موجود نجات دهند».
مدیر بانک پاسخ داد: «بله، من هم در مورد نزول‌دهندگان موضوعاتی شنیده‌ام». من نیز به او پاسخ دادم: «بنابراین امروز اینجا آمده‌ام تا از شما بخواهم به این روستاییان وام دهید». مدیر بانک که دهانش از تعجب باز مانده بود خنده‌ای کرد و گفت: «من نمی‌توانم چنین کاری انجام دهم». پرسیدم: «چرا؟». او که کمی عصبانی شده بود، گفت: «خب …». راستش را بخواهید او نمی‌دانست لیست دلایلش را چطور شروع کند اما به هر حال گفت: «یکی اینکه مقدار وام مورد نیاز روستاییان مقدار بسیار کمی است و بانک برای چنین امور کوچکی وقت خود را تلف نمی‌کند چرا که پر کردن مدارک لازم بسیار وقت‌گیر است». به او گفتم: «اما چرا؟ همین پول اندک برای ادامه زندگی آنان بسیار حیاتی است». 
گفت: این مردم بی‌سوادند و نمی‌توانند فرم‌های درخواست وام را پر کنند.
گفتم: در بنگلادش که 75 درصد مردمش نه می‌توانند بخوانند و نه می‌توانند بنویسند، پر کردن فرم واقعاً موضوع مضحکی است.
– هر بانکی در این کشور همین قانون را دارد. حتی زمانی که کسی پولی می‌آورد و می‌خواهد در بانک ما به امانت بگذارد، از او می‌خواهیم که فرم‌های لازم را پر کند.
– چرا؟
– منظورتان از اینکه می‌گویید چرا، چیست؟
– منظورم این است که چرا بانک نمی‌تواند پول او را دریافت کرده و صرفاً یک رسید برای او صادر کند حاوی این جمله که فلان مقدار پول را از فلان فرد دریافت کرده است؟ چرا بانک نمی‌تواند این کار را انجام دهد؟ چرا خود وام‌گیرندگان باید این کار را انجام دهند؟
– خب، شما بانکی که مردم نتوانند بخوانند و بنویسند را چطور می‌گردانید؟
– ساده است. بانک بابت مقدار پولی که دریافت کرده، صرفاً رسید صادر می‌کند.
– اگر فرد بخواهد پولش را پس بگیرد چه؟
– خب احتمالاً باید راه ساده‌ای وجود داشته باشد. او با رسید پولش برمی‌گردد و آن را به صندوقدار تحویل می‌دهد و صندوقدار نیز پول را به او برمی‌گرداند.
مدیر سرش را تکان داد ولی جوابی نداد چون نمی‌دانست چه باید بگوید.
ادامه دادم: به نظر من سیستم بانکی شما، ضد افراد بی‌سواد طراحی شده است.
رئیس شعبه که به نظر می‌رسید دیگر عصبانی شده است، گفت: پروفسور، بانکداری به این سادگی که شما فکر می‌کنید نیست. به او گفتم: شاید، اما اطمینان دارم بانکداری به این پیچیدگی هم که شما درست کرده‌اید نیست. پاسخ داد: ببینید، واقعیت ساده این است که در هر بانکی در هر نقطه از دنیا هر وام‌گیرنده باید فرم‌هایی را پر کند.
– خب باشد اما اگر برخی دانشجویان من داوطلبانه برای روستاییان فرم پر کنند دیگر مشکلی نیست؟ رئیس شعبه گفت: مثل اینکه شما متوجه نیستید. ما نمی‌توانیم به فقرا وام بدهیم.
من در حالی که سعی می‌کردم مودب باشم به او گفتم: چرا نمی‌شود؟
– آنها هیچ وثیقه‌ای ندارند. برای ضمانت کار، وثیقه هم نیاز است.
به او پاسخ دادم: اما فقیرترین فقرا 12 ساعت در روز کار می‌کنند. آنها باید بفروشند و درآمدی داشته باشند تا بتوانند چیزی برای خوردن بیابند. آنها مجبورند پول شما را پس بدهند تا بتوانند دوباره وام بگیرند و برای یک روز دیگر به زندگی خود ادامه دهند. در واقع «زندگی» آنها، بهترین ضمانتی است که آنها می‌توانند به شما ارائه کنند.
مدیر سرش را تکان داد و گفت: پروفسور، شما ایده‌آل‌گرا هستید. شما با کتاب‌ها و نظریه‌ها زندگی می‌کنید.
– اما وقتی شما مطمئن هستید که آنها پول‌تان را برمی‌گردانند، چه نیازی به وثیقه دارید؟
– این قانون بانک ماست.
– پس تنها کسانی که وثیقه دارند می‌توانند وام بگیرند؟
– بله.
– چه قانون احمقانه‌ای! این به معنی این است که فقط ثروتمندان هستند که می‌توانند از بانک وام بگیرند.
– قوانین را من نمی‌نویسم. مدیران بانک این کار را انجام می‌دهند.
– خب به نظر من قوانین باید تغییر کند.
– پروفسور! راستش را بخواهید این ما نیستیم که وام می‌دهیم و ما فقط سپرده‌های کارگران کارخانه و کارمندان دانشگاه را جمع‌آوری می‌کنیم.
– شما نیستید که وام می‌دهید!؟
– نه! فقط دفتر مرکزی بانک وام می‌دهد. ما اینجا فقط سپرده دانشگاه و کارکنانش را جمع‌آوری می‌کنیم. البته وام «سه شراکتی» شما یک استثنا بود که آن مورد هم از طرف دفتر مرکزی بانک تصویب شده بود. شما برای گرفتن وام باید به دفتر مرکزی بانک بروید و من نمی‌دانم آنها چه پاسخی به شما خواهند داد.
– بله! به نظر می‌رسد لازم است با روسای رده بالاتر صحبت کنم.
وقتی نوشیدن چای تمام شد و آماده رفتن شدم، رئیس شعبه گفت: می‌دانم که از تصمیم خود منصرف نمی‌شوید اما تا آنجایی که من از بانکداری می‌دانم، می‌توانم با اطمینان به شما بگویم که ایده شما هیچ‌وقت عملی نخواهد شد.
دو روز بعد، قرار ملاقاتی با مدیر ناحیه چیتاگونگ بانک جاناتا، یعنی آقای هاولدر، در دفترش تنظیم کردم. مکالمه‌ای که داشتیم تکرار همان حرف‌هایی بود که با مدیر شعبه محلی جبرا داشتیم؛ البته با این تفاوت که هاولدر ایده‌ای داشت که در آن، یک ضامن می‌توانست چند وام‌گیرنده را بدون نیاز به گذاشتن وثیقه ضمانت کند.
ایده او را کمی بررسی کردم. به نظر طرح مناسبی بود اما اشکالاتی هم داشت چرا که ضامن می‌توانست همچون یک نزول‌دهنده رفتار کند و با وام‌گیرندگان همچون برده رفتار کند. 
برای مدتی سکوت حکمفرما شد. از بحث‌های چند روز گذشته با مدیران بانکی برایم روشن شده بود که مانع پیش روی من فقط بانک جاناتا نیست بلکه کل سیستم بانکداری بنگلادش است.
ناگهان گفتم: چرا خود من ضامن نشوم؟
– خود شما؟
– آیا می‌توانید برای همه وام‌ها فقط خود من را به عنوان ضامن قبول کنید؟
هاولدر لبخندی زد و گفت: در مورد چه مقدار پول حرف می‌زنید؟
– روی‌هم رفته حدود 10 هزار تاکا (300 دلار)، نه خیلی بیشتر.
هاولدر شروع به بازی با کاغذهای روی میزش کرد. نسیمی که پنکه سقفی ایجاد کرده بود، با کاغذها بازی می‌کرد. همین‌طور که کاغذها روی میز بالا و پایین می‌رفتند، گفت: خب، می‌توانم بگویم که ما ضمانت شما را تنها برای همین مقدار وام می‌پذیریم. 
گفتم قبول! و باهم دست دادیم. چند لحظه بعد گفتم: «اما اگر یکی از کسانی که وام گرفته است پولش را پس نداد، من قدمی برای پرداخت وام او برنخواهم داشت». هاولدر با تعجب به من نگاه می‌کرد. او متوجه نمی‌شد چرا من اینقدر آدم پیچیده‌ای هستم.
– اما ما شما را به عنوان ضامن وام، مجبور به پرداخت وام خواهیم کرد.
– مثلاً چه می‌کنید؟
– وارد روند قانونی علیه شما می‌شویم.
– قبول! 
او طوری به من نگاه می‌کرد که انگار دیوانه شده‌ام و این دقیقاً همان چیزی بود که من به دنبال آن بودم. می‌خواستم در این سیستم ناعادلانه تنشی ایجاد کنم. می‌خواستم جلوی چرخ‌های این ماشین بانکداری بدهیبت را بگیرم. اگرچه بر روی کاغذ من یک ضامن بودم، اما ضمانت کسی را نمی‌کردم.
– پروفسور یونس، شما کارها را برای من سخت می‌کنید!
– اما به نظر من این بانک است که کار را برای مردم سخت کرده است؛ مخصوصاً برای آنهایی که هیچ چیزی ندارند.
– به هر حال من تلاش می‌کنم کمک‌تان کنم.
– من هم درک می‌کنم که این مشکل از شما نیست و ناشی از قوانین بانکی است.
– اکنون من درخواست وام شما را به اداره مرکزی بانک در داکا اعلام می‌کنم و منتظر می‌مانیم تا ببینیم آنها چه می‌گویند.
– اما من فکر می‌کردم که شما به عنوان مدیر ناحیه چیتاگونگ، در مورد این موضوع اختیار کامل دارید.
– بله، اما این مورد غیرمعمول‌تر از آن است که من بتوانم شخصاً اقدام کنم. اجازه باید از بالا صادر شود.
جواب به درخواست من شش ماه و طی شدن روند اداری وام هم چهار ماه طول کشید. در نهایت، در دسامبر 1976 موفق شدم از بانک جاناتا، برای فقرای جبرا وام بگیرم. در طول سال بعد، تمام درخواست‌های فقرای روستا برای دریافت وام را باید شخصاً امضا می‌کردم. حتی زمانی که برای مسافرت به اروپا یا آمریکا رفته بودم، بانک برای امضا کردن فرم‌ها، به جای تماس با وام‌گیرندگان اصلی در روستا، همچنان از طریق نامه یا تلگراف از من تقاضا می‌کرد. 
همه‌چیز [برای شکل گرفتن ایده تشکیل بانک برای تهیدستان] از اینجا شروع شد. فقرای جبرا به خوبی می‌دانستند که برای پایان دادن به فقرشان، این وام تنها شانس آنهاست. من نمی‌خواستم هیچ‌وقت به یک نزول‌دهنده تبدیل شوم و علاقه‌ای هم برای قرض دادن به کسی نداشتم. بلکه آنچه دنبالش بودم این بود که در درجه اول، مساله مرگ و زندگی فقرا حل شود. اما خود موضوع وثیقه هم برایم سوال شده بود. نمی‌دانستم آیا حق با من است یا با مدیران بانکی. در مورد راهی که وارد آن شده بودم، هیچ حس روشنی نداشتم. کورمال می‌رفتم و در حین راه یاد می‌گرفتم [که گرامین بانک یا بانک کشاورزان را چگونه پی‌ریزی کنم].

 

برگرفته

Hits: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *