ترجمه بخشهایی از فصل چهاردهم کتاب «چرا کشورها ناکام میمانند»
مقدمه مترجم: عجماوغلو و رابینسون دو اقتصاددان پرکار سالهای اخیر هستند که با انتشار کتاب «چرا کشورها ناکام میمانند؟» تاریخ بشری را با زبانی ساده از دید خود بازخوانی کردهاند و نشان دادند که اگر کشوری پیشرفت میکند به خاطر نهادهای اقتصادی و سیاسی باز و فراگیری است که همدیگر را تقویت میکنند و آنها این فرآیند بازخوردی بین این نهادها را دور فضیلت مینامند و در مقابل آن نشان میدهند در کشورهای عقبمانده دور رذیلتی بین نهادهای اقتصادی و سیاسی بهرهکش وجود دارد. مثالهای بیشمار و غنی و زبان عاری از پیچیدگی که باعث شده این کتاب برای همگان قابل درک باشد و در عین حال استدلال قوی برای پاسخ به سوال کلیدی کتاب یعنی راز عقبماندگی، باعث شد تا این دو اقتصاددان از نظر مجله فارن پالیسی در زمره 100 چهره برتر سال 2012 حضور داشته باشند. این کتاب بینظیر توسط اینجانب با همکاری محمدرضا فرهادیپور ترجمه شده و اکنون در انتشارات دنیای اقتصاد مراحل پایانی چاپ را میگذراند تا ایرانیان نیز از خواندن این کتاب محروم نشوند. در اینجا بخشهایی از فصل چهاردهم کتاب را آوردهایم.
سه رهبر آفریقایی
روز 6 سپتامبر سال 1895، کشتی اقیانوسپیمای تنتالون کسل1 در بندر پلیموث2 واقع در جنوب انگلستان پهلو گرفت. سه رهبر آفریقایی، خاما3 از انگواتو4، باتوئن5 از انگواکتز6 و سبل7 از کونا8 از کشتی خارج و سوار قطار سریعالسیری شدند و به سوی ایستگاه پدینگتون9 لندن روانه شدند. سه رهبر، برای ماموریتی به بریتانیا آمده بودند: نجات منطقه خود و پنج منطقه دیگر تسوانا از دست سیسیل رودز. انگواتو، انگواکتز و کوانا سه بخش از هشت بخش تسوانا بود که بعدها معروف به بچوانالند10 شد و در نهایت در سال 1966، با اعلام استقلال تبدیل به بوتسوانا شد.
این قبایل در بیشتر سالهای قرن نوزدهم، با اروپاییها داد و ستد میکردند. در دهه 1840، دیوید لیوینگستون11 مبلغ مذهبی اسکاتلندی با سفرهای زیادش به بچوانالند، توانست پادشاه کونا، سکل12 را مسیحی کند. اولین ترجمه کتاب مقدس در آفریقا به زبان ستسوانا13 بود که زبان تسواناییها بود. در سال 1885، بریتانیا، بچوانالند را به عنوان کشور تحتالحمایه معرفی کرد. تسوانا از این توافق راضی بود زیرا آنان فکر میکردند که این توافق، باعث میشود تا آنان از شر حمله اروپاییان دیگر به خصوص بوئرها که در سال 1835 هزاران نفر آنان برای فرار از مستعمرات بریتانیا، طی جنگ گریت ترک14 به آنان حمله کردند و وارد مرزهای آنان شدند، در امان بمانند. از سوی دیگر، بریتانیاییها به دنبال آن بودند تا با کنترل این ناحیه از گسترش بیشتر بوئرها و آلمانیها جلوگیری کنند. آلمانیها در آن زمان جنوب غربی آفریقا را که همان نامیبیای کنونی است، به تصرف درآورده بودند. بریتانیاییها برای تصرف این منطقه به فکر ارزش زمینها نبودند. ری از مقامات عالیرتبه بریتانیایی در سال 1885، انگیزه و هدف بریتانیا را به طور آشکار بیان میکند: «ما هیچ علاقهای به کشورهای شمال مولوپ15 (یعنی بچوانالند) نداریم مگر آنکه به عنوان پلی به سرزمینهای داخلی آفریقا از آن استفاده کنیم؛ از همین رو ما ممکن است تنها برای آنکه این مناطق به دست خارجیها نیفتد با کمترین نیروی ممکن، این مناطق را تحتالحمایه کنیم.»
اما در سال 1889، زمانی که کمپانی آفریقای جنوبی بریتانیا متعلق به رودز، نقشه توسعهطلبانه خود را به سوی شمال آفریقای جنوبی آغاز کرد و در نهایت مرزهای شمالی و جنوبی رودزیا را که کشورهای زامبیا و زیمبابوه کنونی میشدند، سامان داد، همه چیز برای تسوانا تغییر کرد. در سال 1895، که سه رهبر آفریقایی به لندن آمدند، رودز چشم به جنوب غرب که بچوانالند بود، انداخته بود. این سه رهبر میدانستند اگر سرزمینشان به تصرف رودز درآید، چه مصیبتی را به همراه خواهد داشت. با وجودی که غیرممکن بود آنان رودز را شکست دهند، اما آنان تصمیم گرفتند تا جایی که میتوانند با او بجنگند. آنان تصمیم گرفتند از بین دو گزینه مستعمره شدن بیشتر تحت کنترل بریتانیا و ضمیمه شدن به رودزیا، یکی را انتخاب کنند. آنان با کمک انجمن مذهبی لندن، به این شهر سفر کردند تا ملکه ویکتوریا و جوزف چمبرلین را متقاعد کنند تا کنترل بیشتری بر بچوانالند داشته باشند و از آنان در برابر رودز محافظت کند.
در روز 11 سپتامبر سال 1985، این رهبران آفریقایی با چمبرلین ملاقات کردند. اول سبل و بعد باتوئن و خاما صحبت کردند. چمبرلین اظهار داشت در مورد محافظت از قبایل در مقابل رودز فکر میکند. در این بین، این رهبران توری را در سرتاسر شهرهای بریتانیا ترتیب دادند تا حمایت مردمی را نسبت به این امر به دست آورند. آنان در وینزور، ردینگ در نزدیکی لندن سخنرانی کردند و سپس به ساوتهمپتون در ساحل جنوبی، لستر و بیرمنگام در میدلندز رفتند که حوزه انتخابی چمبرلین بود. آنان در شمال کشور به یورک شایر صنعتی، شفیلد، لیدز، هالیفاکس و برد فورد رفتند و در نهایت به غرب یعنی شهر بریستول و شمال آن ناحیه لیورپول و منچستر رفتند.
در این زمان در آفریقای جنوبی، سیسیل رودز خود را آماده میساخت تا به جنگی رود که بعدها به «یورش جیمسون»16 معروف شد و در آن بهرغم مخالفتهای اکید چمبرلین، نیروهای رودز به جمهوری بوئر ترانسوال حمله کردند. این وقایع احتمالاً چمبرلین را بیشتر به رهبران آفریقایی نزدیک کرده بود. در روز 6 نوامبر در دومین ملاقات او با آفریقاییها، این مباحث توسط یک مترجم رد و بدل شد.
چمبرلین: من در مورد زمینهای این آقایان، درباره راهآهن و درباره قانونی صحبت خواهم کرد که باید در این قلمرو دیده شود… حالا بگذارید به نقشه نگاهی کنیم… ما به اندازهای زمین میخواهیم که بتوانیم راهآهن را بکشیم، نه بیشتر.
خاما: من میگویم اگر خود آقای چمبرلین بخواهد این زمین را بگیرد، من راضی هستم.
چمبرلین: پس به او بگو من خود راهآهن را توسط فردی که به آنجا میفرستم، میسازم و تنها به میزانی زمین میگیرم که نیاز دارم و اگر زمین بیشتری گرفتم، پولش را پرداخت میکنم.
خاما: من میخواهم بدانم که راهآهن از کجا خواهد رفت.
چمبرلین: راهآهن از میان قلمرو آنان میگذرد اما باید حصار داشته باشد و زمین بیشتری نمیخواهد.
خاما: من به شما در این مورد اعتماد میکنم و میدانم که در این موضوع عادلانه برخورد میکنید.
چمبرلین: من از منافع شما محافظت میکنم.
روز بعد، ادوارد فرفیلد17 در دفتر مستعمراتی توافق چمبرلین را با جزییات بیشتری توضیح میدهد هر کدام از این روسا، یعنی خاما، سبل و باتئون کشور خود را مانند سابق خواهند داشت اما تحت حفاظت ملکه. ملکه کسی را برای نمایندگی در آنجا معرفی میکند. این روسا تا حدود بسیار زیادی مانند گذشته بر مردم خود حکومت میکنند.
واکنش رودز به شکست در مقابل این سه رهبر آفریقایی قابل پیشبینی بود. او به یکی از زیردستانش تلگرام زد و گفت: «من در مقابل این سه کولی بومی خواهم ایستاد.»
در واقع، این روسای آفریقایی، دارای چیز باارزشی بودند که از رودز و قانون غیرمستقیم بریتانیاییها (به فصل 12 نگاه کنید) که در مستعمرات اعمال میشد، محافظت میکردند. تا قرن نوزدهم، دولتهای تسوانا مجموعهای مرکزی از نهادهای سیاسی را توسعه داده بودند. این نهادها از دو جهت نسبت به دیگر کشورهای آفریقایی غیرمعمول بودند؛ اولاً از نظر درجه تمرکز سیاسی در این دولتها و دوم از نظر فرآیندهای جمعی تصمیمگیری که میتوانست شکل اولیه تکثرگرایی قلمداد شود. مانند مگنا کارتا که اشراف را قادر ساخت تا در فرآیند تصمیمگیری سیاسی تاثیرگذارند و محدودیتهایی را بر خاندان سلطنتی انگلستان گذارد، نهادهای تسوانا، به ویژه کگوتلا18، نیز مشارکت سیاسی را افزون میکردند و قدرت روسا را محدود میساختند. انسانشناس آفریقای جنوبی، ایساک شاپرا19 شرح میدهد که کگوتلا چگونه کار میکرد: تمامی موضوعهای مربوط به سیاستهای قبیله، در نهایت برای تصمیمگیری، به شورای عمومی مردان بزرگسال در کگوتلا (محل شورا) رئیس میرود. این جلسات دائماً برگزار میشود… در بین موضوعهای مورد اشاره… جدالهای قبیله، دعواهای بین رئیس و اطرافیانش، مالیاتهای جدید، کارهای عمومی و اعلام احکام جدید وجود داشت… گاهی میشد که شورای قبیله، خواستههای رئیس را رد میکرد… چون هرکسی میتوانست صحبت کند، این جلسات به رئیس اجازه میداد تا احساس عمومی مردم خود را درک کند و آنان شکایات خود را مطرح کنند و به دلیل عملکرد رئیس و مشاورانش، مردم به ندرت بیم از آزادانه صحبت کردن داشتند.
فراتر از کگوتلا، ریاست تسوانا، کاملاً موروثی نبود و هر مردی که استعداد و توانایی خود را نشان میداد میتوانست رئیس شود. انسانشناس دیگر، جان کوماروف20 تاریخ سیاسی بخش دیگری از تسوانا، رولونگ21 را نشان میدهد. او نشان میدهد اگرچه در ظاهر تسوانا در مورد این که ریاست چگونه باید موروثی باشد، قوانین روشنی داشت، اما در عمل این قوانین به عنوان چگونگی حذف حاکمان بد و اجازه دادن به کاندیداهای بااستعداد برای رئیس شدن، تفسیر میشد. او نشان داد که چگونه مراحل حاکم شدن، معقول شده و رقیب بااستعدادی که برنده میشود به عنوان وارث حقیقی حاکم قبلی قلمداد میشود. این فرآیند با این ضربالمثل تسوانایی همخوانی دارد: «پادشاه با اقبال مردم پادشاه است.»
رهبران تسوانا همچنان به تلاش خود برای استقلال از بریتانیا و محافظت از نهادهای بومی خود پس از سفر به لندن ادامه دادند. آنان اگرچه امتیاز ساخت راهآهن در بچوانالند را واگذار کردند، اما مداخله بریتانیاییها در زندگی سیاسی و اقتصادی خود را محدود ساختند. آنان مطمئناً مانند شاهان اتریشی- مجاری و روسی مخالف ساخت راهآهن نبودند. آنان تنها فهمیده بودند که اگر راهآهن مانند دیگر سیاستهای بریتانیا تحت کنترل مستعمراتی وارد شود، نمیتواند منجر به توسعه بچوانالند شود. تجربه اولیه کوئت ماسیر22 رئیسجمهوری بوتسوانای مستقل از سالهای 1980 تا 1998، چرایی این امر را توضیح میدهد. او یک کشاورز موفق در دهه 1950 بود. او تکنیک جدیدی را برای کشت ذرت به کار برد و تولید زیادی به دست آورد و کمپانی خریداری را مستقر در خارج از مرزهای آفریقای جنوبی پیدا کرد. او به ایستگاه قطار رفت و تقاضای دو کوپه باری را کرد، رئیس ایستگاه نپذیرفت. ماسیر از یک دوست سفیدپوست خود خواست مداخله کند و رئیس با بیمیلی پذیرفت اما قیمتی چهار برابر قیمت معمول برای سفیدپوستان را از او درخواست کرد. ماسیر از این کار دست کشید و نتیجه گرفت «نهتنها قانون، آفریقاییها را از داشتن زمین و تجارت آزادانه محروم میکند، بلکه در صحنه عمل سفیدپوستان، سیاهان را از صنایع در حال توسعه بچوانالند نیز دور نگه میدارند.»
با تمامی اینها، مردم تسوانا خوششانس بودند. آنان توانستند از اشغال سرزمین خود توسط رودز جلوگیری کنند. از آنجایی که بچوانالند همچنان برای بریتانیاییها حاشیهای بود، قانون غیرمستقیم بریتانیاییها نتوانست مانند سیرالئون ایجادکننده دور رذیلت شود. آنان همچنین از تبدیل شدن این منطقه به منبعی از نیروی کار ارزان برای زمینهای کشاورزی و معادن سفیدپوستان، مانند آنچه در آفریقای جنوبی رخ داده بود، جلوگیری کردند. گامهای اولیه برای فرآیند مستعمره شدن، قدمهای بسیار مهمی برای جوامع بودهاند که نتایج درازمدت مهمی برای توسعه اقتصادی و سیاسی به همراه داشتهاند. همچنان که ما در فصل 9 بحث کردیم، بسیاری از جوامع آفریقایی مانند کشورهایی که در آمریکای جنوبی و جنوب آسیا هستند، شاهد ایجاد یا تشدید نهادهای بهرهکش غیرفراگیر در طول دوره استعمار بودهاند. تسوانا، توانست هم از قانون غیرمستقیم بریتانیا در امان بماند و هم از وضعیت بسیار بدتری که در صورت پیروزی رودز حاصل میشد. اما این تنها کار شانس نبود. این نتیجه کنش متقابل نهادهای موجودی بود که توسط مردم تسوانا به وجود آمده بودند. سه رهبر با ابتکار خود و رفتن به لندن، شانس را به ملت خود هدیه دادند و آنان توانستند چنین کنند، زیرا آنها به دلیل تمرکز سیاسی قبایل تسوانا نسبت به دیگر مناطق جنوب صحرای آفریقا، قدرت بیشتری داشتند و شاید به دلیل وجود اندکی تکثرگرایی در نهادهای قبیلهای خود، این رهبران مشروعیت بیشتری داشتند و از همین رو در ماموریت خود موفق شدند.
عامل دیگری نیز در دوره استعمار این کشور برای موفقیت بوتسوانا در جهت ایجاد نهادهای فراگیر مهم بود. در زمانی که بچوانالند در سال 1966، تحت نام بوتسوانا مستقل شد، اثر موفقیت مدتها پیش سه رهبر سبل، باتئون و خاما را با خود داشت. در سالهای مداخله نیروهای بریتانیایی در بچوانالند، سرمایهگذاری اندکی شد. در زمان استقلال، این کشور یکی از فقیرترین کشورها بود؛ این کشور فقط 12 کیلومتر راه شوسه، 22 شهروند دانشگاهرفته و 100 نفر فارغالتحصیل دبیرستانی داشت. فراتر از اینها، بوتسوانا تقریباً به طور کامل توسط رژیمهای سفیدپوست، آفریقای جنوبی، نامیبیا و رودزیا محاصره شده بود که دشمن استقلال کشورهای آفریقایی بودند که توسط سیاهپوستان اداره میشد. کمتر کسی باور میکرد این کشور به موفقیتی دست یابد. اما طی شش دهه گذشته، این کشور یکی از کشورهای دارای سریعترین رشد اقتصادی در جهان بود. امروز بوتسوانا بالاترین درآمد سرانه را در کشورهای جنوبی صحرای آفریقا داراست و در همان سطحی است که کشورهای موفق اروپای شرقی مانند استونی و مجارستان یا موفقترین کشورهای آمریکای لاتین مانند کاستاریکا هستند.
اما بوتسوانا چگونه کالبد خود را شکافت؟ به وسیله نهادهای اقتصادی و سیاسی فراگیر در حال توسعه بلافاصله پس از استقلال. از آن زمان، این کشور دموکراتیک بوده و دارای انتخابات رقابتی، و هرگز تجربه جنگ داخلی و مداخله نظامی را نداشته است. دولت، نهادهای اقتصادی را ایجاد کرد که به تقویت حقوق مالکیت، ثبات اقتصاد کلان و توسعه اقتصاد بازار فراگیر کمک کرد. اما البته سوال پرچالشتر آن است که چگونه بوتسوانا توانست یک دموکراسی باثبات و نهادهای سیاسی و اقتصادی متکثر و فراگیر را ایجاد کند و دیگر کشورهای آفریقایی نتوانستند؟ برای پاسخ به این پرسش، ما باید ببینیم که در مقطع کلیدی این کشور، که همانا پایان دوره استعمار است، نهادهای موجود بوتسوانا چگونه عمل کردند.
در بسیاری از کشورهای آفریقایی - مانند سیرالئون و زیمبابوه- استقلال فرصتی بود برای خلق مجدد همان نوع نهادهای بهرهکش و غیرفراگیری که در طول دوره استعمار وجود داشت. مراحل ابتدایی استقلال در بوتسوانا بسیار متفاوت از دیگر کشورها بود و دوباره دلیل آن نهادهای تاریخی این کشور بود. از این نظر بوتسوانا شبیه به انگلستان در هنگام انقلاب شکوهمند بود. انگلستان توانست به تمرکز سیاسی تحت حاکمیت تودورها دست یابد و دارای مگنا کارتا و سنت پارلمانی بود که میتوانست برای سلطنت قیودی را بگذارد و درجهای از تکثرگرایی را به سیستم ارزانی کند. بوتسوانا نیز تا حدودی دارای تمرکز قدرت بود و نهادهای قبیلهای داشت که نسبتاً متکثر بودند و این کشور را از مستعمره بودن مطلق در آوردند. انگلستان دارای یک ائتلاف گسترده تازه از تاجران اقیانوس اطلس، صنعتگران و بازرگانانی شد که موجب تقویت هر چه بیشتر حق مالکیت شدند. بوتسوانا نیز ائتلاف خود را داشت که فرآیند رسیدن به حقوق را تضمین میکرد، این ائتلاف شامل روسای تسوانا و نخبگانی میشد که بیشترین دارایی را در اقتصاد داشتند، و این دارایی همانا احشام بود. اگرچه زمین اشتراکی بود اما احشام در مناطق تسوانا مالک خصوصی داشتند و از این نظر نخبگان به دنبال تقویت هر چه بیشتر حقوق مالکیت بودند. همه اینها البته به معنای رد کردن راه تصادفی تاریخ نیست. اگر رهبران پارلمان و سلطنت جدید به دنبال غصب انقلاب شکوهمند بودند، همه چیز میتوانست متفاوت شود. به طور مشابه، در بوتسوانا همه چیز میتوانست متفاوت شود، به خصوص اگر این کشور آنقدر خوششانس نبود تا رهبرانی چون سرتسه خاما23 یا کوئت ماسیر داشته باشد که تصمیم گرفتند قدرت را در رقابت انتخاباتی به دست آورند تا این که سیستم انتخاباتی را واژگون کنند؛ امری که بسیاری از رهبران آفریقایی پس از استقلال انجام دادند.
در زمان استقلال تسوانا، این کشور دارای تاریخی از نهادهایی بود که عملکرد رئیس را محدود میکرد و رئیس باید به میزانی پاسخگوی کارهای خود بود. البته تسوانا تنها کشور در آفریقا نبود که دارای چنین نهادهایی بود، مساله آنجاست که تسوانا تنها کشوری بود که نهادهایش در دوره استعمار آسیب ندید. قوانین بریتانیا در این منطقه غایب بود. بچوانالند از مافکینگ24 در آفریقای جنوبی اداره میشد و تنها در دوره انتقال به استقلال این کشور بود که طرح پایهریزی پایتخت این کشور، گابورون25 ریخته شد. پایتخت و ساختارهای جدید به معنای نابودی نهادهای بومی نبود، بلکه این ساختارها بر روی آن نهادها ایجاد میشد؛ همچنان که با ساخت گابورون، کگوتلاهای جدید خلق شد.
فرآیند استقلال نیز به طور نسبی امر منظمی بود. حرکت به سوی استقلال توسط حزب دموکراتیک بوتسوانا رهبری میشد که در سال 1960 توسط کوئت ماسیر و سرتسه خاما، پایهریزی شدند. خاما نوه شاه خاما سوم بود. خاما رئیس موروثی انگواتو بود و مانند بسیاری از روسای تسوانا و نخبگان این کشور به حزب دموکراتیک پیوسته بود. بوتسوانا دارای هیات بازاریابی نبود، زیرا بریتانیاییها علاقهای به این مستعمره نداشتند. حزب دموکراتیک بوتسوانا، در سال 1967، کمیسیون گوشت بوتسوانا را ایجاد کرد. این کمیسیون به جای گرفتن مالکیت احشام، نقش کلیدی را در توسعه اقتصاد احشام بازی کرد؛ این نهاد اقدام به ایجاد حصار برای محافظت از احشام کرد و صادرات گوشت را ارتقا بخشید که هم باعث توسعه اقتصادی و هم افزایش حمایت از نهادهای اقتصادی فراگیر شد.
اگرچه رشد ابتدایی بوتسوانا مدیون صادرات گوشت بود، اما با کشف الماس همه چیز تغییر اساسی کرد. مدیریت منابع طبیعی در بوتسوانا نیز بسیار متفاوت از دیگر کشورهای آفریقایی بود. در طول دوره استعمار، روسای تسوانا تلاش میکردند تا جلوی هرگونه کاوش برای یافتن معادن را بگیرند، زیرا آنان میدانستند که اگر اروپاییها سنگها و فلزات گرانبها را در خاک آنان پیدا کنند، خودمختاری آنان از بین میرود. اولین کشف بزرگ الماس در سرزمین انگواتو، خاک پدری سرتسه خاما پیدا شد. پیش از آنکه این کشف اعلام عمومی شود، خاما خواستار تغییر در قانون شد، به شکلی که حقوق منابع زیرزمینی به جای قبیله از آن کل کشور باشد. این امر تضمین میکرد که ثروت حاصلشده از الماس باعث نابرابری شدیدی در بوتسوانا نمیشود. این امر همچنین انگیزه بیشتری به تمرکزگرایی دولتی میداد زیرا درآمد الماس حالا میتوانست در ساختن بوروکراسی دولتی، زیرساختها و آموزش صرف شود. در سیرالئون و بسیاری از کشورهای آفریقایی، الماس تضادها را بین گروههای مختلف افزون میکرد و موجب جنگهای داخلی مداوم بود و به خاطر قتل عامهایی که از این جنگها ناشی میشد، به آن، الماس خونین میگفتند. اما بوتسوانا موفق شد تا الماس را کالایی برای همه مردم کند.
تغییر در حقوق منابع زیرزمینی تنها سیاستی نبود که دولت خاما انجام داد. لایحه ریاستی سال 1965 که توسط شورای قانونگذاری پیش از استقلال تصویب شد و لایحه اصلاحی آن در سال 1970، فرآیند تمرکز سیاسی را تداوم بخشید و موجب تقویت قدرت دولت و رئیسجمهوری انتخابی از طریق حذف حق تخصیص زمین از سوی روسا و حق برکناری روسا از سوی رئیسجمهوری شد. ابزار دیگر برای تمرکزگرایی سیاسی، تلاش برای اتحاد بیشتر کشور بود. برای مثال، قانون مدارس را مکلف کرد که تنها زبان ستسوانا (زبان رسمی بوتسوانا) و انگلیسی درس دهند. امروزه بوتسوانا در مقایسه با بسیاری از کشورهای آفریقایی همگنتر است و تضادهای زبانی و نژادی کمتر به چشم میخورد. اما این یکی از نتایج سیاست تدریس زبان انگلیسی و تنها یک زبان ملی در مدارس بود که موجب به حداقل رسیدن تضادها میان قبایل و گروههای مختلف جامعه شد. آخرین سرشماری که در آن از افراد در مورد نژادشان پرسیده شده بود و نشاندهنده واگرایی در بوتسوانا بود، به سال 1946 باز میگردد. برای مثال در انگواتو، تنها 20 درصد خود را به عنوان انگواتایی خالص معرفی کردند؛ در حالی که بقیه خود را از قبایل دیگر تسوانا و بسیاری نیز خود را غیرتسوانایی معرفی کردند که زبانشان ستسوانا نبود. این واگرایی نژادی در بوتسوانا به وسیله سیاستهای این کشور پس از استقلال و همچنین نهادهای فراگیر قبایل تسوانا، تعدیل شد، همچنان که واگرایی در بریتانیا مثلاً بین انگلیسیها و ولزیها توسط دولت بریتانیا تعدیل شد. پس از استقلال در سرشماریها دیگر هرگز در مورد نژاد مردم سوال نشد، زیرا دیگر مردم بوتسوانا، تسوانایی بودند.
بوتسوانا پس از استقلال توانست نرخهای رشد چشمگیری ثبت کند که مدیون سرتسه خاما، کوئت ماسیر و حزب دموکراتیک بوتسوانا بود که راه نهادهای اقتصادی و سیاسی فراگیر را هموار کردند. زمانی که الماس در دهه 1970 کشف شد، مانند دیگر کشورها موجب جنگ داخلی نشد، بلکه پایه مالی قوی شد برای دولت تا از درآمدهای آن در خدمات عمومی سرمایهگذاری کند. از سوی دیگر انگیزه کمی برای به چالش کشیدن و ساقط کردن دولت و به دست آوردن آن وجود داشت. نهادهای سیاسی فراگیر موجب ثبات سیاسی و تقویت نهادهای اقتصادی فراگیر شدند. این همان الگوی آشنای دور فضیلت است، یعنی خود نهادهای اقتصادی فراگیر نیز موجب حیات و دوام نهادهای سیاسی فراگیر شدند.
بوتسوانا توانست کالبد خود را بشکافد، زیرا توانست در مقطعی کلیدی، یعنی در هنگام استقلال، نهادهای فراگیر را سامان بخشد. حزب دموکراتیک بوتسوانا، و نخبگان سنتی شامل خود خاما تلاش نکردند تا رژیم دیکتاتوری و نهادهای غیرفراگیر بهرهکش را ایجاد کنند که میتوانست با هزینهای بر دوش مردم آنان را ثروتمند کند. در حقیقت تفاوت میان نهادهای قبیلهای بوتسوانا با بسیاری دیگر از کشورهای آفریقایی باعث آن شد تا به میزانی قدرت متمرکز شده و در عین حال جنبههای متکثر نیز خود را نشان دهند. فراتر از این، کشور دارای نخبگان اقتصادی بود که از حفظ حقوق مالکیت عایدی کسب میکردند.
از سوی دیگر نمیتوان از مسیر تصادفی تاریخ نیز چشمپوشی کرد. بوتسوانا خوششانس بود که رهبرانش سرتسه خاما و کوئت ماسیر بودند تا سیاکا استیونز و رابرت موگابه. این رهبران تلاش سختی کردند تا نهادهای فراگیری را بر مبنای الگوی قبیلهای تسوانا ایجاد کنند. تلاش اینها باعث شد تا بوتسوانا با موفقیت راه خود را به سوی نهادهای فراگیر بپیماید در حالی که دیگر کشورها یا اصلاً این راه را امتحان نکردند یا به طور کامل در رسیدن به آن ناکام ماندند.
تولد دوباره چین
حزب کمونیست به رهبری مائو تسهتونگ، بالاخره در سال 1949، ملیگرایان را به رهبری چیانگ کایی- شک26 شکست داد. جمهوری خلق چین در اول اکتبر همین سال پایهریزی شد. نهادهای سیاسی و اقتصادی که پس از سال 1949 به وجود آمدند، بسیار بهرهکش بودند. از نظر سیاسی آنها نمایانگر دیکتاتوری حزب کمونیست چین بودند. هیچ سازمان سیاسی پس از آن مجوز فعالیت نداشته است. مائو تا زمان مرگش در سال 1972، به طور کامل بر حزب کمونیست و دولت مسلط بود. همراه با این مطلقگرایی، نهادهای اقتصادی نیز به طور کلی بهرهکش بودند. مائو بلافاصله تمام زمینها را ملی اعلام کرد و هرگونه حق مالکیتی را منسوخ کرد. او هر مخالفی را پای چوبه دار برد. اقتصاد بازار به طور کامل از بین رفت. مردم روستاها، در زمینهای مشترک سازماندهی شدند. پول و دستمزد به «امتیاز کار» تبدیل شده بود و هرکس که کار میکرد امتیاز میگرفت و این امتیاز برای خرید و فروش کالاها مورد استفاده قرار میگرفت. در سال 1956، پاسپورتهای داخلی ایجاد شد تا کنترل سیاسی و اقتصادی بر مردم بیشتر شود و آنان بیاجازه مقامات نمیتوانستند سفر کنند. تمامی صنایع نیز به طور مشابه ملی شد و مائو تلاش جاهطلبانهای را برای رشد سریع صنعت در قالب برنامههای پنجساله که از اتحاد جماهیر شوروی کپی برداری شده بود، آغاز کرد.
با ایجاد نهادهای بهرهکش، مائو تلاش میکرد تا از تمام منابع کشوری که تحت کنترل او بود، بهره برد. مانند آنچه در سیرالئون و هیاتهای بازاریابی آن کشور دیدیم، حزب کمونیست نیز خود به طور انحصاری فروش محصولاتی چون برنج و حبوبات را در دست گرفت و بدین شکل، مالیات سنگینی از کشاورزان اخذ کرد. تلاشها برای صنعتی کردن پس از سال 1958، با برنامه ننگین «جهش بزرگ به جلو»27 وارد فاز جدیدی شد. مائو اعلام کرد طی یک سال، تولید فولاد را با کورههای خانگی به دو برابر میرساند. او مدعی شد طی 15 سال، تولید فولاد چین از بریتانیا جلو میزند. مشکل تنها آن بود که هیچ راه معقولی برای رسیدن به این هدف وجود نداشت. برای رسیدن به این مقصود، باید آهن قراضه پیدا میشد و از همین رو مردم مجبور شدند تا قوری و قابلمه و … خود را ذوب کنند و حتی، گاهی مجبور بودند ابزار کشاورزی خود را داخل کوره بیندازند. کارگرانی که برای تولید فولاد مجبور بودند خیش خود را ذوب کنند، عملاً فرصت آتی خود را برای سیر کردن خانواده و کشورشان میسوزاندند. نتیجه این برنامه تولید فولاد، قحطی مصیبتباری بود که به خصوص دامن روستاها را گرفت. اگرچه بحثهایی بین محققان در مورد اثر سیاست مائو و خشکسالی همزمانی که در آن مقطع رخ داد، وجود دارد اما هیچکس شک ندارد که برنامه «جهش بزرگ به جلو» موجب مرگ حدوداً 24 میلیون چینی شد. البته از آنجایی که مائو برای آنکه سبعیت خود را ثبت نکند، هیچگاه آمار این فاجعه را به دست نیاورد. درآمد سرانه نیز به یکچهارم رسید.
یکی از نتایج جهش بزرگ به جلو، آن بود که عضو ارشد حزب کمونیست، دنگ شیائوپنگ، ژنرال موفق دوران انقلاب که کمپین «ضد راستها»28 را رهبری میکرد و موجب اعدام تعداد بیشماری از «دشمنان انقلاب» شد، تغییری در رویکرد خود داد. در کنفرانسی به سال 1961 در جوانگ ژو، در جنوب چین، دنگ گفت: «مهم نیست گربه سیاه باشد یا سفید، اگر موش بگیرد، گربه خوبی است.» مهم نیست سیاستهای کمونیستی باشد یا غیر آن؛ چین نیازمند سیاستهایی است که بتواند مردمش را سیر کند.
دنگ به زودی از این رهیافت عملی خود آسیب دید. در روز 6 می سال 1966، مائو اعلام کرد انقلاب با تهدید بورژوازی مواجه است که میخواهد جامعه کمونیستی چین را نابود کند و سرمایهداری را بار دیگر برگرداند. در واکنش به این تهدید، او انقلاب فرهنگی بزرگ پرولتاریا را اعلام کرد، که معمولاً به آن تنها انقلاب فرهنگی میگویند. انقلاب فرهنگی متکی به 16 محور بود. اولین محور این بود: اگرچه بورژوازی ساقط شده است، اما هنوز عقاید کهنه، فرهنگ، هنجارها و عادات طبقاتی خود را ترویج میکند تا تودههای مردم را به فساد اندازد و ذهن آنان را تسخیر و به عقب بازگرداند. پرولتاریا باید مخالف آن را انجام دهد: پرولتاریا باید با بورژوازی شاخ به شاخ شود آن هم در زمینههای مختلف ایدئولوژیکی و عقاید جدید، فرهنگ، هنجار و باید عادات پرولتاریا در کل جامعه گسترش یابد و ذهنیت عمومی را همراه با این عقاید کرد. در حال حاضر هدف ما مبارزه و نابود کردن کسانی در قدرت است که راه سرمایهداری را میروند و میخواهند ایدئولوژی بورژوازی را وارد هنر، ادبیات و آموزش کنند اینها را طوری تغییر دهند که هیچ سنخیتی با پایه اقتصاد سوسیالیستی ندارد و با این مبارزه توسعه سیستم سوسیالیستی افزون میشود.
خیلی زود، انقلاب فرهنگی مانند جهش بزرگ به جلو، موجب خسران اقتصاد و جان انسانها شد. واحد گاردهای سرخ در کل کشور، که افراد جوان و پرشور حزب کمونیست بودند، دشمنان رژیم را پاکسازی کردند، که بیشتر همان کسانی بودند که تا پیش از این برای پاکسازی دشمنان رژیم از آنان استفاده میشد. بسیاری کشته، دستگیر یا تبعید شدند.
دنگ به عنوان یکی از پیروان راه سرمایهداری در سال 1967 زندانی شد و سپس در سال 1969 به ایالت جیانگ شی29 تبعید شد تا در یک کارخانه روستایی کار کند. در سال 1974، نخستوزیر ژو انلایی30، مائو را راضی کرد تا بار دیگر دنگ را به پایتخت برگرداند و دنگ این بار معاون اول نخستوزیر شد. تا سال 1975، دنگ سه سیاست جدید را دنبال کرد. اول، تجدید حیات آموزش عالی، دوم دادن انگیزههای مادی برای صنعت و کشاورزی و سوم حذف «چپ»های حزب. در این زمان، سلامتی مائو رو به نزول گذاشت و قدرت او بیش از پیش در دست چپهای افراطی قرار گرفت که دنگ شیائوپنگ به دنبال حذف آنان از قدرت بود. همسر مائو و سه نفر از مشاوران نزدیک وی، گروه معروف چهارنفره را تشکیل میدادند که مدافعان سرسخت انقلاب فرهنگی و سرکوب ناشی از آن بودند. آنان قصد داشتند تا با کپیبرداری از این انقلاب فرهنگی، کشور را تحت سیطره دیکتاتوری حزب کمونیست ببرند. در روز 5 آوریل، جشنی که در میدان تیان آن من برای ژو انلایی گرفته شده بود تبدیل به تظاهراتی علیه دولت شد. دار و دسته چهارنفره ، دنگ را مسوول این تظاهرات دانستند و او بار دیگر از کلیه پستهای خود معلق شد. دنگ میخواست چپها را بیرون کند و حال خود از قدرت بیرون شده بود. پس از مرگ انلایی، مائو، هوا گوفنگ31 را به عنوان نخستوزیر منصوب کرد، در حالی که دنگ باید این پست را میگرفت. در فقدان نسبی قدرت در سال 1976، هوا توانست قدرت زیادی را برای خود ایجاد کند.
در ماه سپتامبر، اتفاق کلیدی رخ داد: مائو در گذشت. حزب کمونیست چین، تحت نفوذ کامل مائو بود و دو برنامه مهم او جهش بزرگ به جلو و انقلاب فرهنگی بود که هر دو اینها و نتایج ناشی از آن محل منازعه رقبایی بود که به دنبال کسب قدرت پس از مائو بودند. دار و دسته چهارنفره قصد داشتند تا انقلاب فرهنگی را ادامه دهند زیرا این تنها راه برای تثبیت آنان و قدرت حزب کمونیست بود. هوا گوفنگ قصد داشت از انقلاب فرهنگی فاصله بگیرد اما او نمیتوانست آنچنان جلوی آن بایستد زیرا خود به واسطه آن به اریکه قدرت رسیده بود. او طرفدار بازگشت متعادلتر به نظرات مائو بود که روزنامه مردم در سال 1977، ارگان حزب کمونیست با نام «دو آنچه» از آن یاد میکرد. هوا میگفت: «ما هم از آنچه تصمیمات سیاستی رهبرمان مائو بود، پیروی میکنیم و هم آنچه به عنوان دستور از او به ما رسیده است.»
دنگ شیائوپنگ نیز نمیخواست رژیم کمونیستی را با بازارهای فراگیر جایگزین کند. او نیز جزیی از آن گروه افراد بود که به واسطه انقلاب کمونیستی به قدرت رسیده بودند. اما او و حامیانش فکر میکردند که رشد اقتصادی چشمگیر میتواند بدون آنکه قدرت سیاسی آنان را تحت فشار گذارد، به سرانجام رسد: آنان مدل رشدی را تحت نهادهای سیاسی بهرهکش دنبال میکردند که تهدیدی برای قدرت آنان نباشد، و این نیز بدان علت بود که از یک سو، مردم چین نیاز مبرمی به بهبود شرایط زندگی خود داشتند و از سوی دیگر تمامی نیروهای مخالف حزب کمونیست در طول حاکمیت مائو و انقلاب فرهنگی از بین رفته بودند. برای دست یافتن به رشد اقتصادی، آنان نهتنها تمایل داشتند تا انقلاب فرهنگی را رد کنند بلکه نیاز داشتند تا بسیاری از میراث نهادی مائوئیستها را نیز انکار کنند. آنان دریافتند که رشد اقتصادی تنها با حرکت معنادار به سوی نهادهای اقتصادی فراگیر امکانپذیر است. در نتیجه آنان به اصلاح اقتصاد همراه با اتکا به نیروهای بازار و انگیزههای بازاری تمایل داشتند. آنان همچنین خواستار گسترش مالکیت خصوصی و کاهش نقش حزب کمونیست و دولت در جامعه بودند و میخواستند از شر مفاهیم طبقاتی که میراث مائو بود رهایی یابند. فراتر از این، گروه دنگ خواستار باز شدن درها به سوی سرمایهگذاری خارجی و تجارت بینالملل بودند و میخواستند همگرایی بسیار بیشتری با اقتصاد جهانی داشته باشند. اما محدودیتها به قوت خود باقی بود و ایجاد نهادهای واقعی فراگیر اقتصادی و کاهش قدرت حزب کمونیست در آن زمان بسیار دشوار بود.
نقطه آغاز تغییر در چین، زمانی بود که هوا گوفنگ تصمیم گرفت در مقابل دار و دسته چهارنفره بایستد. در عرض یک ماه از مرگ مائو، در اقدامی کودتایی، هوا تمامی اعضای دار و دسته چهارنفره را دستگیر کرد. سپس او در ماه مارس سال 1977، دوباره دنگ را به مقام خود بازگرداند. از اینجا به بعد همه چیز دگرگون میشد و حتی هوا نیز در مانور سیاسی از دنگ شیائوپنگ عقب میافتاد. دنگ نقد عمومی را نسبت به انقلاب فرهنگی آغاز کرد و موقعیتهای کلیدی را در حزب کمونیست به کسانی محول کرد که از انقلاب فرهنگی مانند وی، آسیب دیده بودند. هوا نمیتوانست انقلاب فرهنگی را نفی کند و این موجب تضعیف او میشد. او از آنجا که تازه به مرکز قدرت رسیده بود، دارای شبکه ارتباطی محکمی همچون آنچه دنگ در طول سالها ایجاد کرده بود، نبود. طی یکسری از سخنرانیها، دنگ شروع به نقد سیاستهای هوا کرد. در سپتامبر 1978، او به صراحت «دو آنچه» را زیر سوال برد و گفت به جای آنکه ببینیم آنچه مائو به دنبالش بوده چیست، راه درست آن است که «از واقعیات، به دنبال حقایق» باشیم.
دنگ همچنین به طور هوشمندانهای فشار عمومی را بر هوا افزون کرد، که قویترین آن جنبش دیوار دموکراسی32 در سال 1978 بود که مردم بر دیواری در پکن، شکایات خود را آزادانه مینوشتند. در ماه ژوئیه سال 1978، یکی از حامیان دنگ به نام هو کیائومو33 برخی اصول مبنایی اصلاح اقتصادی را ارائه کرد. این اصول عنوان میکرد که باید به بنگاهها استقلال و قدرت بیشتری داده شود تا با خلاقیت خویش، اقدام به تولید کنند. قیمتها به جای آنکه توسط دولت تعیین شود، باید موجب تعادل در عرضه و تقاضا شود و تنظیم دولتی از اقتصاد باید آرامآرام رنگ بازد. اینها پیشنهادهای رادیکالی بود اما مورد توجه دنگ قرار گرفت. در سومین اجلاس همگانی کمیته مرکزی یازدهم حزب، یک دگرگونی مهم رخ داد. در مخالفت با هوا، تصمیم گرفته شد تا از این به بعد، حزب به جای توجه به تضاد طبقاتی روی مدرنیزه کردن اقتصاد متمرکز شود. این اجلاس سیاست تازه «سیستم مسوولیت خانوار» را برای چند منطقه اعلان کرد که تلاشی بود برای عقبگرد از کشاورزی جمعی همراه با ایجاد انگیزههای اقتصادی برای کشاورزان. سال بعد کمیته مرکزی حزب، مرکزیت تفکر «استخراج حقیقت از واقعیت» را پذیرفت و اعلام کرد که انقلاب فرهنگی مردم چین را به مصیبتی فاجعهبار کشاند. در طول این دوره دنگ، پستهای مهم را در حزب، ارتش و دولت به حامیان خود سپرد. اگرچه او باید در برابر حامیان هوا در کمیته مرکزی آرام حرکت میکرد، اما او یک قدرت موازی در برابر آن به وجود آورده بود. در سال 1980، هوا مجبور شد از پست نخستوزیری کنار رود و جایش را به ژائو زیانگ34 دهد. در سال 1982، هوا از کمیته مرکزی نیز حذف شد. اما دنگ به این نیز اکتفا نکرد. در سال 1982، در دوازدهمین کنگره حزب و سپس در کنفرانس ملی حزب در سپتامبر 1985، او موفق شد تا تقریباً تمام رهبری حزب و کادرهای ارشد آن را با کسانی که میخواست جا بهجا کند. حال دیگر حزب از افراد جوانتر و با ذهنیت اصلاحگر مملو شده بود. در مقایسه بین سال 1980 و 1985، هشت نفر از 11 منشی حزب کمونیست و 10 نفر از 18نفر معاون تغییر کرده بود.
حالا دیگر دنگ و اصلاحطلبان انقلاب سیاسی خود را به پایان رسانده بودند و دولت را کاملاً در دست داشتند و بدین شکل یکسری تغییرات را برای تغییر در نهادهای اقتصادی آغاز کردند. آنان از کشاورزی شروع کردند: تا سال 1983، عقاید هو کیائومو برای ایجاد انگیزههای اقتصادی کشاورزان از سوی همگان پذیرفته شد.
در سال 1985، فروش اجباری غلات به دولت منسوخ شد و به جایش سیستمی ایجاد شد که بیشتر اختیاری بود. کنترل دولتی بر بهای محصولات کشاورزی نیز در این سال به طور چشمگیری تقلیل یافت. در اقتصاد شهری نیز، به کارآفرینان دولتی استقلال بیشتری داده شد و 14 شهر آزاد برای جذب سرمایهگذاری خارجی معرفی شد.
البته این اقتصاد روستایی بود که ابتدا نتیجه اصلاحات را دید. ایجاد انگیزههای اقتصادی منجر به رشد چشمگیر در محصولات کشاورزی شد. در سال 1984، میزان تولید غلات به میزان یکسوم نسبت به سال 1978 رشد داشت، این در حالی بود که تعداد افراد درگیر در کار کشاورزی کمتر شده بود. بسیاری جذب اشتغال در صنایع روستایی جدید شده بودند. این صنایع خارج از سیستم دولتی و پس از سال 1979 ایجاد شده بودند و میتوانستند با صنایع دولتی رقابت کنند. انگیزههای اقتصادی نیز به آرامی برای بخش صنعت که توسط دولت اداره میشد، در نظر گرفته شد، اگرچه حرفی از خصوصیسازی تا اواسط دهه 1990 زده نشد.
تولد دوباره چین، با حرکتی قاطع از بهرهکشترین نهادهای اقتصادی به سوی نهادهای فراگیر محقق شد. انگیزههای بازاری در بخش کشاورزی و صنعت و سپس سرمایهگذاری خارجی و تکنولوژی موجب شد تا چین در مسیر رشد شتابان اقتصادی قرار گیرد. همچنان که ما در فصل بعد بیشتر صحبت خواهیم کرد این، رشدی تحت نهادهای سیاسی بهرهکش بود، هر چند این نهادهای سیاسی مانند دوره انقلاب فرهنگی سرکوبگر نبودند و نهادهای اقتصادی نیز به طور نسبی فراگیر بودند. همه اینها نباید باعث شود که تغییرات رادیکال نهادهای اقتصادی چین، کماهمیت قلمداد شود. چین با وجود عدم تغییر در نهادهای سیاسی خود، کالبد خویش را شکافت. مانند بوتسوانا و جنوب ایالات متحده، تغییرات اساسی در بزنگاه تاریخی رخ داد – در مورد چین پس از مرگ مائو. همچنین این تغییرات تصادفی هستند، در واقع خیلی هم تصادفی هستند، آنچنان که اگر قدرت دار و دسته چهارنفره از بین نرفته بود معلوم نبود امروز چین چه سرنوشتی داشت و بدون تردید این رشد اقتصادی پایدار 30 سال اخیر محقق نمیشد. با این وجود خسران فاجعهبار انسانی که ناشی از جهش بزرگ به جلو و انقلاب فرهنگی بود، تقاضا برای تغییرات توسط دنگ شیائوپنگ و متحدانش را بسیار بالا برده بود و این نیز عاملی بود برای پیروزی آنان در جنگ سیاسی. بوتسوانا، چین و جنوب ایالات متحده مانند انقلاب شکوهمند انگلستان، انقلاب فرانسه و عهد میجی ژاپن، مثالهای روشنی از موفقیتهای تاریخی هستند. با وجود دور رذیلت، نهادهای بهرهکش میتوانند با نهادهای فراگیر جایگزین شوند. اما این جایگزینی نه به صورت خودکار انجام میشود و نه به راحتی. همراهی چندین عامل، به خصوص ائتلافی گسترده برای اصلاح یا توسعه نهادهای مناسب موجود در بزنگاهی تاریخی، نیازی است که یک کشور برای برداشتن گامی بزرگ به سوی نهادهای فراگیر بدان محتاج است. به علاوه، شانس نیز مهم است، زیرا تاریخ همواره نشان داده که مسیری تصادفی را میپیماید.
پینوشتها:
1- Tantallon Castle / 2- Plymouth / 3- Khama / 4- Ngwato /
5- Bathoen / 6- Ngwaketse / 7- Sebele / 8- Kwena / 9- Paddington / 10- Bechuanaland / 11- David Livingstone / 12- Sechele / 13- Setswana / 14- Great Trek / 15- Molope / 16- Jameson Raid / 17- Edward Fairfield / 18- Kgotla / 19- Isaac Schapera / 20- John Comaroff / 21- Rolong / 22- Quett Masire / 23- Seretse Khama / 24- Mafeking / 25- Gaborone / 26- Chiang Kai-Shek / 27- Great Leap Forward / 28- Anti-Rightist / 29- Jiangxi / 30- Zhou Enlai/ 31- Hua Guofeng / 32- Democracy Wall movement / 33- Hu Qiaomu / 34- Zhao Zhiyang
Hits: 0