اقتصاد سياسي يعني چه

economics-politics-philosophyبراي اولين بار واژه اقتصاد سياسي در اوايل قرن 17 ميلادي به وجود آمد. يک نويسنده فرانسوي به نام آنتون دمونکرتين (Antoine de Montchretien) کتابي تحت اين عنوان نوشت که رساله اي در اقتصاد سياسي بود. در واقع اولين بار لفظ اقتصاد سياسي آنجا پديد آمد که در مقابل اقتصاد به معناي قديمي آن يعني تدبير منزل بود. دمونکرتين کلمه Politic را به دنبال کلمه Economic آورد؛ براي اين که بگويد اين تدبير منزل، منظور من نيست؛ منظور اقتصاد کل جامعه است. از آن زمان به بعد، اين اصطلاح زياد به کار نرفت. حتي اگر کتاب “ثروت ملل ” آدام سميت (Adam Smith) را هم نگاه کنيد، او خيلي اين اصطلاح را به کار نمي برد و حتي نام کتابش را “تحقيقي در ماهيت و علل ثروت ملل ” مي گذارد. تا اين که در اوايل قرن نوزدهم، ريکاردو (Ricardo) و مالتوس (Malthus) اين اصطلاح را بيشتر به کار بردند.بحث اقتصاد سياسي، بيشتر به حوزه اقتصاد مربوط مي شود يا حوزه سياست؛بيشتر به حوزه اقتصاد و به معناي اوليه اقتصاد که همان تدبير منزل است، مربوط مي شود و در کتاب ارسطو (Aristotle) نيز به همين معنا به کار رفته است.کلمه economy در يوناني (Greek) به معناي تدبير منزل (Managing the Household) است که البته آنجا فعاليت هاي اقتصادي را تدبير منزل مي گفتند؛ چون واحد اقتصادي در يونان قديم، منزل بود. منزل به معناي واحد زراعت بود؛ لذا اداره کردن واحد اقتصادي را “تدبير منزل” ميگفتند. بعد از آن که تجارت در قرون وسطي گسترش پيدا کرد، دمونکرتين مطرح کرد که فعاليت هاي اقتصادي از واحد بيرون آمده و در سطح جامعه گسترده شده است؛ به اين دليل است که به آن صفت سياسي ميدهند. آن زمان چون عرصه عمومي را سياسي تلقي مي کردند، گفتند اقتصاد سياسي. دمونکرتين در کتاب خود تحت عنوان “رساله اي در اقتصاد سياسي ” که تقريبا ۲۰۰ سال پيش از کتاب آدام اسميت نوشته شده است، مي خواهد اين را مطرح کند که اقتصاد به عرصه عمومي آمده است. البته منظور او از فعاليت هاي اقتصادي، بيشتر تجارت است و اين که چگونه روابط تجاري در تمامي عرصه هاي جامعه نفوذ کرده است.پس اقتصاد سياسي، همان اقتصاد است؛ منتها اوايل قرن بيستم، بويژه در کشورهاي انگليسي زبان) آنگلوساکسون ( اصطلاح Economics را جعل کردند و اقتصاد سياسي بيشتر در کشور فرانسه به کار برده مي شد. در آلمان هم بيشتر اقتصاد اجتماعي (Social Economy) را به کار مي بردند؛ ولي منظور همه يک چيز بود و چون سليقه ها و فرهنگ ها فرق مي کرد، واژه هاي مختلفي را به کار مي بردند که بعدآ همگي کلمه واحدي را نيز به کار بردند و اقتصاد سياسي را براي جنبه هايي گذاشتند که بيشتر به مسائل سياسي و اجتماعي برمي گردد. مثلآ در ایالات متحده امريکا اگر در مورد اقتصاد سياسي کتابي را بنويسند، ديگر در آن تحليل هاي صرف اقتصادي معمول را به کار نمي برند؛ بلکه بيشتر مسائل تاريخي و تحولات اقتصادي و سياسي را مدنظر قرار ميدهند.

 

اقتصاد نه بلکه اقتصادی سیاسی!

امروز اقتصاد به معناي معمول آن که حاضر در دانشگاهها تدريس مي شود، نيست؛ بيشتر منظر تاريخي مدنظر بوده است. بايد اين نکته را مدنظر داشت که علم اقتصاد اساساً يک علم سياسي است. اقتصاد و سياست از يکديگر تفکيک ناپذيرند و تفکيک کردن آنها لطمات زيادي به اقتصاد وارد کرده است و باعث شده خيلي از اقتصاددان ها به مسائل حقوقي و سياسي بي علاقه شوند و باعث مغفول ماندن اين مسائل در اقتصاد شود. حالا اگر پرسش طوری وجود داشته باشد که علم اقتصاد اساساً يک علم سياسي چگونه میتواند باشد و اين نظريه چگونه با زيربنا بودن اقتصاد – که گروهي آن را مطرح کرده اند- قابل جمع است چنین پاسخ میشود داد که اقتصاد سياسي است ولی این دليل بر مقدم بودن سياست بر اقتصاد نيست؛ اتفاقاً بر عکس است. دنياي مدرن تمامی سیاست هایش نیز بر مبناي اقتصاد است. انديشمندان و فيلسوفان سياسي را نگاه کنيد، اصلآ اينها بنياد گذار اقتصاد هستند. جان لاک (John Locke)، منتسکيو (Minskey)، هيوم (Hume)، آدام اسميت (Adam Smith)، اينها همه اقتصاددان هستند و اگر از حيث تقدم و تاخر بخواهيم بگوييم، آن انديشه اقتصادي است که غالب است. اما آن حرفي که مارکس (Marx) زده، مبني بر اين که اقتصاد زيربناست، حرفش به يک معنا درست است و به معناي ديگر حرف باطلي است. به معنايي که خود مارکس مي گويد، باطل است. مارکس اقتصاد را به ماديات تعريف مي کند. لذا ابزار توليد و روابط توليدي را تعيين کننده روبنا ميداند. بشر اصلاً يک موجود غيرمادي است؛ بنابر اين زيربناي يک جامعه بشري نمي تواند چيز مادي باشد. انسان در مقابل حيوان را همين گونه تعريف مي کنند و او را به عنوان يک موجود فرهنگي مي شناسند. فرهنگ هم يعني چيز غيرمادي و فکري. انسان يک موجود فکري است، اما انديشه اقتصاد در اين فرهنگ، غالب و زيربنا و مقدم است. انديشه اقتصادي زيربناست، نه اقتصاد به معناي ماديات. زندگي مادي شرط لازم است، اما شرط کافي نيست. حيوانات هم زندگي مادي دارند و انسانها هم با آنها مشترک هستند؛ ولي جايي انسان متمايز مي شود که خواسته و تقاضايش مادي نيست. شما اگر نگاه کنيد، ۹۰ درصد خواسته ها و تقاضاها که در علم اقتصاد از آن بحث مي کنيم، کالاهاي فرهنگي هستند نه کالاهاي مادي؛ حتي چيزهايي که ما مصرف مي کنيم. شما فکر کنيد به اين که ما امروز با قاشق و پنجه غذا مي خوريم. مثلاً قاشق و پنجه يک کالاي مادي نيست، بلکه فرهنگي است. قاشق و پنجه را به گربه بگذاريد، با آن چه کار مي کند؛ اصلاً براي او معنی ندارد، اما اگر گوشت را به او بگذاريد، آن را مي خورد؛ اين کالاي مادي است. لذا وقتي ما با قاشق و پنجه غذا مي خوريم، يک تفاوتي با آن حيوان داريم. آن تفاوت، فرهنگ و معنويات ماست. مارکس فيلسوف خيلي مهمي است؛ اما بايد به يک نکته توجه کرد که مارکس اصلآ اعتقادي به اقتصاد سياسي نداشت و معتقد بود که اقتصاد سياسي، يک علم بورژوايي (Bourgeois) است و اصلآ بايد آن را نابود کرد. او اسم کتابش را “سرمايه ” مي گذارد که عنوان فرعي آن، نقدي بر اقتصاد سياسي است؛ يعني مي گويد اقتصاد سياسي را نقد کنيم تا نقاب از چهره بورژوازي برداريم. مارکس مي گويد اقتصاد سياسي تا زماني که بورژوازي اوج مي گيرد و فیوداليسم (Feudalism) را مغلوب مي کند، يک جريان تاريخي مترقي است و آن علم اقتصاد سياسي (Political Economy) که ريکاردو و آدام اسميت آوردند، تا آن موقع مترقي است که سوسياليزم (Socialism) مطرح ميشود. با مطرح شدن سوسياليزم، اين علم ارتجاعي ميشود و بايد آن را نقد کرد و ايدئولوژيک بودن آن را نشان داد. اين ديدگاه مارکس است. اين که من مي گويم اقتصاد و سياست از هم تفکيک ناپذيرند، يعني اين که علم اقتصاد برخلاف آن چيزي که محصلین و دانش آموزان فکر مي کنند، محصور در چهار تا فرمول(Formula) و ماترکس(Matrix) و نظريه(Theory) نيست؛ اينها ابزار تحليل هاي اقتصادي هستند. اقتصاد، يک علم سياسي به معناي عام است که در آن، حقوق، فلسفه، جامعه شناسي و تاريخ وجود دارد. ولي اگر انديشه مدرن را در نظر بگيريم که همه علوم اجتماعي جديد از درون آن قوام پيدا کرده اند، در اين علوم تقدم با انديشه اقتصادي است. اينها را بايد از هم تفکيک کرد تا فکر نکنند که حرفهاي مارکسيستي ميزنيم.دليل اين که در انديشه مدرن، انديشه اقتصادي زيربناست و بقيه انديشه هاي سياسي و حقوقي متاخر از آن است، چيست؛علت آن، مطرح شدن مفهوم فرد در انديشه اقتصادي است. شما وقتي تقدم مفهوم جمع را داريد، يعني اصالت را به جمع مي دهيد و انديشه، انديشه سياسي صرف مي شود. انديشه يونانيون قديم – افلاطون (Plato) و ارسطو (Aristotle) – انديشه سياسي است؛ اما وقتي روي مفهوم فرد صحبت مي کنيم، فرد براي تامين مطلوبيت ها و معاش خود، اولويت را به مسائل اقتصادي مي دهد نه سياسي، آنجاست که مساله حقوق فردي مطرح مي شود.حقوق فردي هم اکثرا حقوق اقتصادي مي شود؛ چون حق اول، حق حيات است و از اين حق حيات، آن چيزي که منشعب مي شود يا به صورت طبيعي از آن استخراج ميشود، حق مالکيت است. حق مالکيت هم يک بحث اقتصادي است.ما بيان کرديم که از همبستگي منافع فردي و جمعي، دنياي مدرن شکل مي گيرد؛ اما امروزه وقتي در افغانستان در مورد احزاب بحث مي کنند، اين مساله را مطرح مي کنند که احزاب بايد منافع جمع يا جامعه را بر منافع خودشان ترجيح بدهند و از اين که احزاب به دنبال نفع خودشان هستند، آن را مذموم و نادرست معرفي مي کنند؛ آيا اين بيان درست است؛ در ضمن منافع و مصالح يک کشور را چگونه ميتوان تشخيص داد؛نه. اين درست نيست. اينها بحثهاي مهم انديشه مدرن است. آنهايي که مي گويند حزب بايد منافع جمع را ترجيح دهد تا منافع فرد، حرف متناقضي مي زنند. اگر حزب مي خواهد منافع جمع را درنظربگيرد، اصلاً براي چه به دنبال تشکيل حزب رفته است. اگر فرد مطرح مي شود، براي اين است که منافع فرد مي خواهد تامين شود. وقتي در مقابل جمع – کل و جزء – حزب مطرح مي شود، يعني مي خواهد قدرت را بگيرد؛ منتها براي اين که قدرت را بگيرد، بايد بگويد منافع جمع را درنظردارم، تا به او راي بدهند. اين ابزار اوست، آن وسيله است. مساله اين است که در چه چارچوبي مي توانيد فعاليت کنيد که اين منافع فردي يا گروهي در تضاد با منافع فرد يا گروه ديگر نباشد. اگر ما بتوانيم اين معضله را حل کنیم، منافع جمع اين گروه حاصل مي شود. در انديشه مدرن، منافع جمع، يک چيز بيروني و در دسترس نيست، شما نمي توانيد آن را تعريف کنيد. منافع جمع، اين گونه تامين مي شود که شما جامعه اي را طراحي کنيد که پيگيري منافع فردي، تضادي با منافع فردي ديگران نداشته باشد؛ يعني نوعي هماهنگي بين آن باشد؛ جنگ نباشد، بلکه صلح باشد؛ و البته اين نسبي است و به طور کامل نمي توان هماهنگي ايجاد کرد. پاراديم (Paradigm) اصلي انديشه مدرن، هماهنگي منافع است و مصلحت جمع، همان هماهنگي است، چيزي جداي آن نيست؛ يعني چيزي کاملآ انتزاعي است؛ يک چيز انضمامي نيست که شما بتوانيد آن را تعريف کنيد. حالآ اگر عده اي بخواهند عدالت اجتماعي تعريف کنند، آن را با چيز ملموسي تعريف مي کنند؛ در حالي که چنين تعريفي اصلآ امکان پذير نيست. منافع ملي هم همينطور است.

 

نوشته: محمد ظریف امین یار

برگرفته

Hits: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *