اخیرا در یکی از روزهای بهاری با وجود اینکه هوا آفتابی بود و شکوفهها روی شاخههای درختان جوانه زده بود، هنگام اسکی دچار سرمازدگی شدیدی شدم؛ به طوری که چند تا از انگشتان پایم کبود شدند.
چیزی که اینجا خیلی عجیب است آن است، که من تقریبا تمام آخر هفتهها را در زمستان و در دماهای خیلی پایین تر اسکی میکردم بدون اینکه دچار سرمازدگی شوم. نکته مهمی که اینجا میشود به آن پی برد، این است که سرمازدگی من دقیقا به علت اسکی در فصل بهار بود، البته در زمستان، من چند لایه لباس گرم زیر ژاکتهایم میپوشم و از آن مهمتر همیشه از گرمکنندههای پا استفاده میکنم که نوعی پاکتهای کوچک شیمیایی هستند که تا 6 ساعت از خود گرما ساطع میکنند و در داخل بوتهای اسکی جاسازی میشوند.
این بار از آنجاییکه این آخرین هفته اسکی در فصل بهار بود، من یک ژاکت خیلی سبک پوشیدم و از گرمکننده پاها استفاده نکردم. در صورتی که هوا خیلی سرد بود و درجه هوا حدود هفت درجه زیر صفر بود. شاید فکر کنید که درجه هوا را قبل از اینکه از خانه خارج شوم چک نکردم، اما این کار را هم کردم و متوجه شدم که هوا سرد است. حتی پاهایم بعد از یک ساعت اسکی کردن، دچار آسیب شدند، ولی من توجهی به آنها نکردم و به اسکی کردن ادامه دادم.
آسیب دیدن پاهایم به این خاطر بود که به سادگی نشانهها را نادیده گرفتم؛ صرفا به خاطر اینکه فصل بهار بود و انتظار هوای گرمتری را داشتم! تجربههای قبلی این موضوع را به من القا کرده بود که این موقع سال، هوا گرم و آفتابی است و من هر سال، موقع اسکی در این زمان فقط تیشرت میپوشیدم؛ ضمن اینکه هفته پیش هم هوا در حدود 15 درجه بود.
این داستان گویای آن است که چقدر آسان، آرزوها و انتظارات ما بر مبنای مقایسه گذشته و حال، میتواند ما را از واقعیت دور کند و پیامدهای ناگواری برایمان داشته باشد.
یک تئوری روانشناختی در این زمینه وجود دارد که بر اساس آن، ما دنبال اطلاعات و شواهدی هستیم که ثابت کند اوضاع آنچنان است که ما باور داریم؛ به عبارت دیگر ما به دنبال اثبات محق بودن خود هستیم.
در سالهای اولیه دهه 90 میلادی من برای یک شرکت مشاوره متوسط کار میکردم، سپس به دانشگاهی در کلمبیا برای گذراندن دوره دو ساله MBA رفتم. بعد از فارغالتحصیل شدن هنوز هم برای آن شرکت کار میکردم و آماده نشان دادن مهارتهای جدید خودم بودم، اما مدیران شرکت، من تازه را نمیدیدند و همچنان همان من قدیمی را میدیدند؛ کسی که 4 سال پیش استخدام کرده بودند. بنابراین آنها همچنان همان کارهایی را از من انتظار داشتند که 4 سال قبل داشتند و من همچنان در همان پستی که قبل از گرفتن MBA داشتم، مشغول کار بودم. سپس یک شکارچی مغز (headhunter: فردی که از طرف شرکتهای رقیب برای جذب نیروهای متخصص رقبا به کار گرفته میشود- مترجم) مرا فرا خواند. از آنجاییکه او شناخت قبلی از من نداشت مرا آنچنان دید که بودم، نه آنچنانی که فکر میکرد باید باشم. بعد از چند ماه، شرکت قبل را ترک کردم و به شرکتی ملحق شدم که مایل بود مهارتهای جدید مرا به کار بگیرد.
این پدیده علت اصلی بسیاری از شکستهای شخصی، حرفهای و سازمانی است. دنیا در حال تغییر است ولی ما همیشه انتظار داریم آنچنان باشد که فکر میکنیم باید باشد و به همین دلیل حرکت نمیکنیم. من همیشه در طول مشاورههایم با این قبیل مجادلهها رو به رو میشوم. جنجالانگیزترین جنبه هرپروژه مشاورهای این نیست که به فردی کمک کنیم تغییر کند، بلکه در مقام مقایسه با قسمت مشکل پروژه یعنی مجبور کردن اطرافیان شخص موردنظر برای تغییر دیدشان نسبت به این شخص، این بخش قسمت آسان ماموریت به حساب میآید، زیرا هنگامیکه ما یک طرز فکری را شکل میدهیم در مقابل تغییر آن مقاومت میکنیم. به عنوان مثال، دایرهالمعارف بریتانیکا انحصار 200 ساله برای فروش کتابهای قطور و بزرگ خود داشت. تا اینکه با ظهور رسانههای دیجیتال خسارتی به آنها وارد شد که امکان جبران آن وجود نداشت. همچنین شرکت کداک در فروختن فیلمهای خود از سال 1888 بسیار موفق بود و هرگز نمیتوانست تصور کند با چه سرعت و شدتی با ورود رقیبهای دیجیتال از میدان به در خواهد شد.
چرا ما باید با فریب خوردن از انتظاراتمان در تله بیفتیم؟
معمولا انتظارات ما به جا هستند. هوا در بهار گرمتر است. مردم به راحتی قابل تغییر نیستند و انحصاری با قدمت 200 سال آنقدر محکم است که قابل اعتماد باشد.
انتظاراتمان ما را وادار میکند که احساس خوب بودن، سالم بودن و به حق بودن داشته باشیم.
اما بعضی مواقع و نه همیشه ما در اشتباهیم. شاید بعضی وقتها حق با ما باشد، ولی بعدا اوضاع تغییر کند، اما در این شرایط شاید در اشتباه بیفتیم و دوست نداشته باشیم آن را بپذیریم؛ یا شاید به خاطر اینکه به شدت دنبال شواهدی هستیم تا عقیده و نظرهای قبلی ما را تصدیق کند حتی شاید آن را نبینیم. متاسفانه این روش تصمیمسازی به ما کمک میکند احساس بهتری داشته باشیم، اما از طرف دیگر، مجبورمان میکند که بدتر رفتار کنیم و به همین دلیل کارمندان استعفا میدهند، شرکتها ورشکست میشوند و من دچار سرمازدگی میشوم.
چگونه میتوانیم جلوی فریب خوردن از انتظاراتمان را بگیریم و در تله نیفتیم؟
به جای اینکه دنبال شباهت چیزها باشیم، میتوانیم دنبال این باشیم که آنها چه تفاوتی با هم دارند. یا در عوض اینکه به دنبال اثبات طرز فکرمان باشیم میتوانیم دنبال این باشیم که چه تغییر اساسی در آن ایجاد کنیم. همچنین به جای این که بخواهیم حتما ذیحق باشیم میتوانیم قبول کنیم که حق با ما نیست، البته که این کار به اعتماد به نفس بالایی نیاز دارد، ولی آن را تمرین کنید. نقطه جالب قضیه اینجا است که هر چه بیشتر خود را در اشتباه فرض کنید امکان اینکه در آخر حق با شما باشد بالا میرود.
بنابراین، دفعه بعد که به یک کارمند نگاه میکنید، از خودتان بپرسید چه چیزی تغییر کرده است؟ به جای اینکه متمرکز شوید تا ببینید او چه کار اشتباهی انجام میدهد سعی کنید دنبال چیز جدیدی باشید که او به خوبی از عهده آن بر میآید و شما قبلا هرگز متوجه آن نبودید. همچنانکه به کسب و کار خود نگاه میکنید، از خودتان بپرسید چه تغییری در آن بوجود آمده است و چرا؟ ممکن است در این حین به ضعیف بودن استراتژی کسب و کارتان پی ببرید. از دیگران بخواهید که شما را نقد کنند. سپس به جای اینکه با آنها بحث کنید نقد آنها بررسی کنید.
نویسنده: پیتر برگمن
مترجم: عاطفه کردگاری
منبع: Harvard Business Review
Hits: 0