capital-requirements-against-human-needsکارل مارکس: نیازهای سرمایه در مقابل نیازهای انسانی[۱]

درک مارکس از یک جامعه­ ی خوب، هم­چون دیگر سوسیالیست­های اوایل قرن نوزدهم، جامعه­ای بود که موجب رشد و شکوفایی همه قابلیت­های انسانی می­شود. فردریش انگلس رفیق همراه مارکس در طرح اولیه­ ی مانیفست کمونیست پرسشی بدین مضمون طرح می­کند: “هدف کمونیسم چیست؟” و ذیل آن پاسخی بدین شرح ارائه می­دهد: “سازمان دادن جامعه به شیوه­ای که هر عضو آن بتواند از همه توانایی­ها و قابلیت­های خود در آزادی کامل و بدون نقض چارچوب اصلی جامعه استفاده کند”. در نسخه­ی نهایی مانیفست که توسط مارکس به رشته تحریر درآمد، جامعه­ی نوین هم­چون اجتماعی ترسیم می­شود “که در آن رشد آزادانه هر فرد، شرط رشد آزادانه همگان باشد[۲]“.

ایده­ی رشد و شکوفایی قابلیت­های انسانی در همه آثار مارکس وجود دارد- امکان رشد انسان­هایی غنی با نیازهای چندجانبه و وسیع، امکان تربیت انسان­هایی که در نیاز و قابلیت­هایشان غنی و چندسویه باشند. او سپس می­پرسد که “در واقع ثروت چه می­تواند باشد؟ جز همه­جانبگی و کلیت نیازها، قابلیت­ها، سرخوشی­ها و نیروهای مولده انسانی و نظایر آن…؟ ثروت واقعی چیزی نیست جز رشد فردیت غنی انسانی که هم در تولید و هم در مصرف خود، چند سویه باشد. این ثروت چیزی به جز پردازش و به ثمر رساندن کامل این قابلیت­های خلاق نیست. در این­جا رشد و شکوفایی همه توانایی­های انسانی به مثابه­ی هدفی در خود مطرح است”.

اما تحقق این توانایی از آسمان بر ما نازل نمی­شود. تحقق این هدف در واقع تحقق جامعه­ای را می­طلبد که در آن انسان­ها یک­دیگر را به مثابه­ی موجوداتی جدا از هم نمی­بینند، جامعه­ای که ما در آن، با وابستگی متقابل و آگاهانه، وارد مناسبات هم­کاری آزادانه با یک­دیگر می­شویم. مارکس بر این نظر است که ما در این جامعه، هم­چون انسان با یک­دیگر وارد مراوده می­شویم. از آن­جا که نیازهای یک­دیگر را هم­چون نتیجه­ی فعالیت اجتماعی خودمان می­دانیم پس با شادمانی برای تحقق نیازهای یک­دیگر به تولید و فعالیت دست می­یازیم و در این مسیر از درک ارزش کارمان احساس لذت و رضایت می­کنیم. “نیاز تو برای ایجاد انگیزه­ی فعالیت در من کفایت می­کند و در مقابل مرا همین بس که در فکر تو جایی داشته باشم و از عشق تو سهمی نصیب من باشد”. البته آن­چه مارکس در این­جا توصیف می­کند مفهوم خانواده انسانی است.

درک مارکس از یک اجتماع آزاد متشکل از تولیدکنندگان همبسته که یک درک اخلاقی است، مارکس را در اوان زندگی­اش بدان جا رهنمون ساخت که پرسش­هایی تحلیلی و معین طرح کند. چرا زندگی در جامعه کنونی چنان است که اگر تو از نیازت با من بگویی، نیازی که من قادر به برآوردنش هستم، درخواست تو هم­چون استغاثه­ و تضرعی حقارت­بار درک خواهد شد، و آمیخته به حس شرم بوده و برای تو خواری­ به بار می­آورد؟ چگونه است که درخواست تو به جای آن که تصدیق قابلیت عمل و فعالیت در من باشد و توان من برای یاری رساندن به انسانی دیگر را ثابت کند، به جای آن به منبع اقتدار برای من بدل می­شوند؟ چگونه است که که نیازهای تو به جای آن که وسیله­ای باشند برای توانمند ساختن تو، تا از عمل خلاق و تولیدات من بهره­گیری، تبدیل به ابزاری برای اعمال قدرت من بر روی تو می­شوند؟”.

مارکس نتیجه می­گیرد: “تا زمانی که ما نه هم­چون اعضای یک جامعه انسانی بلکه هم­چون مالکان منفعت-محور با هم ارتباط داریم این جدایی تبه­کارانه انسان­ها از یک­دیگر هم بر سر جای خود باقی است. به این ترتیب مارکس به سوی پژوهش حول خصلت روابط اجتماعی موجود بین انسان­ها گام برداشت تا خصلت روابط تولیدی- یعنی روابطی را تحقیق کند که منجر به تولید خود آن­ها و نیز تولید دیگر انسان­ها می­شود. حالا او به مرحله­ی تحلیل سرمایه­داری رسیده بود.

روابط تولید سرمایه­ داری

روایتی که اقتصاددانان طرفدار سرمایه­داری برای ما شرح می­دهند، این است که رقابت و بازار آزاد پشتوانه و تضمینی هستند که سرمایه­داران به سادگی بتوانند نیازهای مردم را تامین کنند. اما واقعیت این است که آن­ها از سر انسانیت و نوع­دوستی کار نمی­کنند بلکه (همان­طور که آدام اسمیت می­گوید) “این کار را به خاطر منافع خودشان انجام می­دهند”. در این روایت چنان وانمود می­­شود که تو گویی رقابت با دیگر سرمایه­داران هم­چون تازیانه­ یک دست نامریی بر آنان فرود می­آید و آنان را وامی­دارد تا به دیگر انسان­ها خدمت کنند. اما از نظر مارکس این تمرکز بر رقابت و بازار، دقیقا پوشاننده­ی آن روابط معین تولیدی است که سرمایه­داری را از دیگر اقتصادهای مبتنی بر بازار متمایز می­کند. زیرا در این­جا ما با دو سویه­ی اصلی از روابط تولیدی- سویه­ی سرمایه­داران و سویه­ی کارگران- روبه­رو هستیم. در یک سمت سرمایه­داران، مالکان ثروت ایستاده­اند که صاحب وسایل مادی تولیدند. هدف آن­ها نیز افزایش ثروت خودشان است. آن­ها با میزان معینی از سرمایه در شکل پول، فعالیت اقتصادی خود را شروع می­کنند. آن­ها با هدف کسب پول بیش­تر، برای کسب ارزش اضافی، به خرید کالاهایی دست می­یازند که باید سود بیش­تری برای آن­ها به همراه بیاورند. تنها هدف آن­ها به مثابه­ی یک سرمایه­دار، افزایش سرمایه­ی خودشان است.

از سوی دیگر کارگران را داریم. این عده نه دارای وسایلی برای فروش هستند و نه این که دارای ابزار تولیدی هستند تا بتوانند به تولید آن­چه نیاز دارند بپردازند. بدون این ابزار تولید، آن­ها قادر به تولید کالاهایی برای مبادله در بازار تولید نخواهند بود. در این­صورت پرسشی که مطرح می­شود این است که پس آن­ها چگونه به وسایل مورد نیاز خود دست می­یابند؟ پاسخ این است که آن­ها با فروش تنها چیزی که نزدشان قابلیت فروش دارد یعنی فروش توانایی انجام کار موفق به دستیابی وسایل زندگی خود می­شوند. شاید آن­ها بتوانند دست به انتخاب بین کارفرماهای مختلف زده و تصمیم بگیرند که نیروی کار خود را به چه کسی بفروشند اما در هر صورت از این فروش، آنان را گریزی نیست. آن­ها نمی­توانند بین دو گزینه­ی فروش یا عدم فروش نیروی کارشان دست به انتخاب بزنند زیرا در این­جا مسئله مرگ و زندگی در میان است.

پیش از این که بتوان در باره سرمایه­داری سخن گفت باید شرایط خاصی فراهم شده باشد. موضوع این است که نه تنها باید یک اقتصاد کالایی فراهم باشد که در آن عده­ای از انسان­ها صاحب ابزار تولیدی هستند بلکه هم­چنین باید یک کالای ویژه و منحصر به فرد نیز در دسترس باشد و آن کالا چیزی نیست جز نیروی کار انسانی. مارکس می­گوید برای این که چنین کالایی در دسترس باشد بایستی کارگران به معنای دوگانه­ای آزاد شده باشند. آن­ها باید از سویی آزادی فروش نیروی کار خود را کسب کرده باشند(یعنی دارای حق مالکیت بر توانایی کار خود باشند چیزی که مثلا بردگان فاقد آن بودند) و در ضمن باید از حق مالکیت بر وسایل تولیدی نیز “آزاد” باشند (یعنی ابزار تولیدی باید از مولدین جدا شده باشد). به بیان دیگر، یک جنبه­ی منحصر به فرد روابط تولیدی سرمایه­داری وجود انسان­هایی است که فاقد ابزار تولیدی هستند و در نتیجه مجبورند تا حق مالکیت خود بر نیروی کارشان را به سرمایه­دار به فروشند و حق استفاده از آن را به او واگذار کنند. آن­ها نیروی مولده خود را به او می­فروشند تا در مقابل آن قادر شوند وسایل زندگی مورد نیازشان را خریداری کنند.

در حالی که جدایی مولدین از ابزار تولید شرط لازم برای استقرار روابط تولیدی سرمایه­داری است اما شرط کافی آن نیست. اگر کارگران از ابزار تولید جدا باشند دو گزینه پیش پای آنان هست: ۱ – یا آن­ها نیروی کارشان را به صاحب ابزار تولید می­فروشند، ۲ – یا این که ابزار تولید را از صاحبان­شان اجاره می­کنند. اقتصاددانان معمولی در نقل یک روایت سنت طولانی دارند آن هم این که نتیجه کار، فارغ از این که سرمایه کار را اجاره کند یا به عکس، کار سرمایه را اجاره کند، همیشه یک­سان است. اما خواهیم دید که از نظر مارکس این دو گزینه دارای تفاوت عظیمی با یک­دیگر هستند. تنها در صورتی که سرمایه نیروی کار را خریداری کند با سرمایه­داری و خصلت ویژه آن روبه­رو هستیم.

سرمایه­داری به وجود نیروی کار به مثابه­ی یک کالا و هم­چنین ترکیب آن با سرمایه نیاز دارد. سرمایه­دار حق استفاده از قابلیت انجام کار را از کارگر خریداری می­­کند زیرا در این­جا با کالایی مواجه ایم که سرمایه­دار را قادر می­سازد تا به تحقق تنها هدفش نائل آید که همانا کسب سود است. تنها و تنها به خاطر افزایش سرمایه است که نیروی کار برای سرمایه­دار اهمیت دارد.

حالا مبنایی برای انجام مبادله بین دو طرف در بازار فراهم شده است: یک طرف دارنده­ی پول است و طرف دیگر دارنده­ی نیروی کار. هر یک خواهان آن چیزی است که در تصرف دیگری است و هر یک از این مبادله نصیبی می­برد. به نظر می­رسد با یک داد وستد (مبادله) آزاد روبه­رو هستیم. این همان­جایی است که اکثریت اقتصاددانان غیرمارکسیست توقف می­کنند. آن­ها به این داد و ستد (مبادله) نگاه کرده و اعلام می­کنند: “ما آزادی را مشاهده می­کنیم”. این همان­جایی است که مارکس “عرصه آزادی، برابری، مالکیت و نوع­دوستی (بنتام)” توصیفش کرد. در واقع از آن­جا که آن­ها تنها سوداگری در بازار را مشاهده می­کنند پس لاجرم تنها چیزی که ملاحظه می­کنند آزادی است.

اما آن­چه ما در این­جا توصیف می­کنیم یک اقتصاد مبتنی بر بازار به معنای ساده آن نیست. هر اقتصاد مبتنی بر بازار به معنای فروش نیروی کار به سرمایه­دار نیست. دفاع از یک اقتصاد مبتنی بر بازار دفاع از سرمایه­داری به معنای آن نیست، همان­طور که دفاع از بازار به معنای دفاع از برده­داری نیست (که البته می­دانیم حاوی خرید و فروش بردگان نیز بود). البته مدافعان سرمایه­داری چنین تمایزی بین سرمایه­داری و بازار قائل نمی­شوند. مارکس در این باره می­گوید که ایدئولوژی این افراد آنان را بدان جا رهنمون می­شود که تفاوت بین بازار پیشاسرمایه­داری و سرمایه­داری را مخدوش کنند.

چرا چنین است؟ به ویژگی منحصر به فرد آن بازار اقتصادی بیندیشید که در آن نیروی کار به سرمایه­دار فروخته می­شود. پس از پایان عمل سوداگری حال مارکس توجه ما را به تغییری معطوف می­کند که در وضعیت هر یک از طرفین اتفاق افتاده است. “آن که پیش از این صاحب پول بود اکنون به عنوان سرمایه­دار با گام­های بلند پیشاپیش راه می­رود؛ و مالک نیروی کار به عنوان کارگر از پی او روان است”. اما آن­ها به کجا گام بر می­دارند؟ آن­ها وارد محل کار می­شوند جایی که سرمایه­دار حالا دارای فرصت و از این امکان برخوردار است که حق مالکیت خریداری شده خود را مصرف کند.

عرصه تولید سرمایه­ داری

به دو جنبه از فرآیند تولید تحت روابط سرمایه­داری باید دقت کرد. اول این که کارگران تحت هدایت، نظارت و کنترل سرمایه­دار کار می­کنند. اهداف سرمایه­دار خصلت و هدف تولید را تعیین می­کند. هدایت و فرمان­های مربوط به فرآیند تولید از جایی بالادست کارگران به آنان ابلاغ می­شود. در این­جا دیگر شاهد یک رابطه­ی آزاد و برابر بین کارگر و سرمایه­دار نیستیم، از آن دست که در بازار به مثابه­ی خریدار و فروشنده ملاحظه شد. حالا شاهد یک رابطه­ی عمودی و نابرابر هستیم بین آن که قدرت را اعمال می­کند و آن که نمی­کند. در این­جا یک سیستم فرماندهی را مشاهده می­کنیم که مارکس آن را هم­چون استبداد محل کار سرمایه­داری توصیف می­کند. این است معنای آزادی و برابری در عرصه تولید.

اما چرا سرمایه­دار دارای چنین قدرتی بر کارگر است؟ زیرا او حق استفاده از توانایی انجام کار او را خریداری کرده است. سرمایه­دار حق مالکیت او را خریده است. کارگر این حق مالکیت را به فروش رسانده است و ناگزیر از این فروش بوده است زیرا تنها راه پیش پای او برای زنده ماندن است.

دومین ویژگی تولید سرمایه­داری عبارت است از این که کارگران هیچ ادعایی مبنی بر حق مالکیت بر محصولات نتیجه فعالیت­شان ندارند. آن­ها نمی­توانند ادعایی داشته باشند. زیرا تنها چیزی را که می­توانست به آنان امکان دهد که این ادعا را طرح کنند، که همان توانایی انجام کار بود، به سرمایه ­دار فروخته­اند. این وضعیت خلاف شرایط مولدین شاغل در یک شرکت تعاونی است که دارای حق مالکیت بر محصولات تولیدی هستند و در نتیجه از نتایج و ثمرات تلاش­های خود بهره­مند می­شوند. کار و زحمت بیش­تر کارگران در یک شرکت سرمایه­داری یا بهره­وری بالاتر آنان تنها منجر به افزایش ارزش مالکیت سرمایه­دار می­شود. بر خلاف یک شرکت تعاونی (که دارای روابط تولیدی سرمایه­دارانه نیست) در موسسه تولیدی سرمایه­داری همه ثمرات فعالیت مولد کارگر متعلق به سرمایه­دار، این مدعی نهایی، است. به همین دلیل است که فروش نیروی کار از چنین اهمیتی به مثابه­ی یک ویژگی متمایزکننده سرمایه­داری برخوردار است.

پس چه اتفاقی در عرصه تولیدی می­افتد؟ همه آن­چه که رخ می­دهد ناشی از منطق درونی روابط تولید سرمایه­داری است. از آن­جا که هدف سرمایه­دار تولید ارزش اضافی است او تنها تا جایی نیروی کار را خریداری می­کند که قادر به تولید ارزش اضافی باشد. از نظر مارکس شرط لازم خلق ارزش اضافی، انجام کار است- انجام کاری بیش از آن­چه سرمایه­دار بابت آن دستمزد به کارگر پرداخت می­کند. سرمایه­دار به وسیله­ی کنترل خود بر تولید و مالکیت بر محصول کار تلاش دارد تا کارگران را وادارد تا ارزش بیش­تری تولید کنند، ارزشی بیش از آن­چه بابت آن دستمزد دریافت داشته­ اند.

اما این امر چگونه اتفاق می­افتد؟ ما همواره قادر به محاسبه میزان ساعات کار لازم روزانه برای بازتولید کارگر تحت شرایط متعارف و جاری هستیم. مارکس می­گوید تعیین ساعات “کار لازم” به وسیله­ی محاسبه­ی نسبت بین معیار موجود در پیوند با سطح نیازهای لازم زندگی (دستمزد واقعی) و سطح عمومی بهره­وری ممکن می­شود. اگر بهره­وری افزایش یابد در آن صورت ساعات کار کم­تری برای بازتولید کارگران لازم خواهد بود. موضوعی ساده است. البته روشن است که سرمایه­دار هیچ نفعی در این ندارد که کارگران به اندازه­ی بازتولید نیروی کار خود به کار مشغول باشند. آن­چه سرمایه­دار طلب می­کند انجام کار اضافی از سوی کارگران است- یعنی کار انجام شده توسط کارگران (کار روزانه­ی سرمایه­دارانه) باید از میزان و سطح کار لازم تجاوز کند. تفاوت نرخ کار اضافی و کار لازم آن چیزی است که مارکس نرخ استثمار می­نامد (یا همان چیزی که در شکل پولی، نرخ ارزش اضافی نامیده می­شود).

حالا می­توانیم آن­چه را مارکس بدان تحت عنوان “قانون حرکت” سرمایه ارجاع می­دهد ترسیم کنیم. این همان خصوصیات پویای سرمایه و ناشی از روابط تولیدی سرمایه­داری است که او به آن­ها اشاره می­کند. توجه داشته باشید که از نقطه نظر سرمایه، هدف همه این فرآیند تنها سود است. کارگر تنها وسیله­ای برای این هدف است- هدف رشد سرمایه.

اجازه دهید با یک فرضِ افراطی کارمان را شروع کنیم- آن هم این که فرض کنیم کار روزانه معادل با میزان کار لازم است (یعنی آن که کار اضافی انجام نمی­شود). چنان­چه این فرض دارای اعتبار بود در آن صورت هیچ گونه تولید سرمایه­داری وجود نمی­داشت. در این صورت سرمایه­دار چه کاری می­تواند بکند تا به هدف خود دست یابد؟

یک گزینه این است که سرمایه­دار از کنترل خود بر تولید استفاده کند تا میزان کار انجام شده توسط کارگر را افزایش دهد. بدین ترتیب کار روزانه را تا آن حدی که ممکن است طولانی کند. یک کار روزانه ۱۰ ساعته؟ خوب است. کار روزانه ۱۲ ساعته؟ باز بهتر. در این حالت کارگر کار بیش­تری برای سرمایه­دار انجام می­دهد، کاری بیش از دستمزد دریافتی­اش و سرمایه نیز در این حالت رشد می­کند. گزینه­ی دیگر این است که شدت کار روزانه را افزایش دهید. سرعت انجام کار را بالا برید. کارگر را وادارید تا در مدت زمان تعیین شده با سرعت و شدت بیش­تری کار کند. کاری کنید که هیچ حرکت اضافی و بیهوده انجام نشود، هیچ زمانی تلف نشود. هر لحظه­ای که کارگران از کار باز می­مانند در واقع به معنای از دست رفتن آن زمانی است که باید برای سرمایه­دار کار کنند.

گزینه­ی دیگر این است که دستمزد کارگران را یا مزد واقعی را کاهش دهید. افرادی را استخدام کنید که با دستمزد کم­تری کار می­کنند. افراد را وادارید تا با یک­دیگر رقابت کنند تا ببنید کدام­یک بیش­ترین کار را در مقابل کم­ترین افزایش دستمزد انجام می­دهند. خارجی­های مهاجر را بیاورید فقیران مهاجر را از روستاها بیاورید. محل تولید را به جایی منتقل کنید که نیروی کار ارزان یافت می­شود.

این منطق درونی سرمایه است. گرایش درونی سرمایه افزایش استثمار کارگران است. در یک مورد کار روزانه افزایش می­یابد در مورد دیگر دستمزد واقعی سقوط می­کند. در هر دو مورد نرخ استثمار رو به افزایش است. مارکس در این بار چنین گفت: “سرمایه­داران در تلاش دائمی برای کاهش سطح دستمزدها و رساندن آن به سطح حداقل و افزایش کار روزانه به سطح حداکثر هستند”. او ادامه می­دهد که “همه­ی این­ها در حالتی است که کارگر نیز در جهتی مخالف سرمایه­دار فشار می­آورد”.

به بیان دیگر در چارچوب روابط سرمایه­داری، زمانی که سرمایه برای افزایش کار روزانه، هم مدت و هم شدت آن، تلاش می­کند و می­خواهد دستمزدها را به سمت پایین سوق دهد، کارگران نیز برای آن مبارزه می­کنند که کار روزانه را کاهش داده و سطح دستمزدها را افزایش دهند. در این راستا آن­ها دست به تشکیل اتحادیه­های کارگری می­زنند. همان­طور که سرمایه مبارزه می­کند کارگران نیز دست به مبارزه طبقاتی می­زنند. چرا؟ به عنوان مثال مبارزه بر سر کار روزانه را در نظر آورید. چرا کارگران زمان بیش­تری برای خود می­خواهند؟ مارکس در این رابطه می­گوید که کارگران این زمان را برای “آموزش، تحصیل و تهذیب خود، برای رشد ذهنی خود، برای تحقق کارکردهای اجتماعی خود، برای روابط اجتماعی برای شکوفایی آزادانه توانایی­های اصلی تن و روح­شان می­خواهند”. مارکس در این باره می­نویسد: “زمان، فضایی برای رشد و شکوفایی انسانی است. انسانی که وقت آزادی در اختیار خود ندارد، انسانی که همه اوقاتش، به جز آن­چه مصروف خواب، خوراک و نظایر آن می­شود، در کاری که برای سرمایه­دار انجام می­دهد، بلعیده ­شود ارزش کمتری از یک حیوان بارکش دارد”.

موضوع نبرد برای دستمزدهای بالاتر چه می­شود؟ البته نیازهای ضروری جسمانی کارگران به خاطر زنده ماندن امری مسلم است. اما مارکس درک می­کرد که کارگران به چیزی بیش از این نیاز دارند. نیازهای اجتماعی کارگران شامل “اهتمام کارگران برای کسب رضایت خاطر از نوعی عالی­تر و کسب فرهنگی عالی­تر، تبلیغ به خاطر تعلقات و منافع­شان، اشتراک روزنامه، شنیدن درس­نامه­ها، آموزش فرزندان­شان، رشد ذائقه­اش و نظایر آن می­شود”. مختصرا می­توان گفت که کارگران نیز دارای اهدافی از آن خود هستند. از آن­جا که آن­ها اعضای جامعه هستند، نیازهای­شان نیز خصلت اجتماعی دارد. نیازهای آنان به مثابه­ی موجودات انسانی در یک جامعه در تقابل با گرایشات درونی سرمایه قرار دارد. زمانی که هم­چون مارکس به سویه­ی کارگر می­نگریم متوجه “نیاز خود کارگر به رشد و تکامل می­شویم”.

از منظر سرمایه اما کارگران و به راستی که همه بشریت تنها ابزاری برای یک هدف (کسب سود) هستند. آن­ها هدفی در خود نیستند. چنان­چه تحقق اهداف سرمایه کاربرد نژادپرستی را اقتضا کند، یا تفرقه کارگران، غیرقانونی کردن یا درهم شکستن اتحادیه­ها از سوی دولت را اقتضا کند، چنین خواهد شد. چنان­چه تحقق اهداف سرمایه ویرانی زندگی و آینده­ی مردم را به وسیله­ی بستن واحدهای تولیدی و انتقال آن­ها به نقطه­ای از جهان که نیروی کار ارزان در دسترس است و اتحادیه­ها نیز ممنوع هستند، اقتضا کند، آن­گاه چنین خواهد شد. سرمایه­داری هرگز سیستمی نبوده است که اولویت آن را انسان­ها و نیازهای­شان تشکیل دهد.

درست است که میزان کار روزانه از زمان مارکس کاهش یافته و دستمزدها نیز افزایش یافته است اما این امر به معنای بی­اعتباری توصیف مارکس از سرمایه­داری نیست- زیرا هر گام به جلو با وجود مقاومت سرمایه­داران میسر شده است (همان­طور که در زمان مارکس چنین بود). مارکس قانون ده ساعت کار روزانه را، قانونی که کار روزانه در انگلیس را به ده ساعت کاهش داد، یک پیروزی بزرگ نامید، یک پیروزی بر “حاکمیت کور قوانین عرضه و تقاضا” که اقتصاد سیاسی طبقه سرمایه­دار را تشکیل می­دهد. او در همین باره افزود: “برای اولین بار در روز روشن اقتصاد سیاسی طبقه (سرمایه­دار) تسلیم اقتصاد سیاسی طبقه کارگر شد”.

به عبارتی می­توان گفت که دست­آوردهای کارگران نتیجه­ی مبارزات آنان است. آن­ها در جهت مخالف سرمایه فشار می­آورند، آن­ها برای کاهش نرخ استثمار مبارزه می­کنند. آن­چه به طور تلویحی در اقتصاد سیاسی کارگران و در مبارزه آنان وجود دارد غلبه بر تفرقه بین خودشان است (فارغ از منبع و علت آن). هیچ یک از این چیزها جدید نیست. مارکس دشمنی بین کارگران انگلیسی و ایرلندی را در آن زمان هم­چون علت ضعف آنان بیان کرد: “این همان رازی است که به واسطه­ی آن طبقه سرمایه­دار قدرت خود را حفظ می­کند و آن طبقه خود از این مسئله نیک آگاه است”. بدین معنا مبارزه بین سرمایه­داران و کارگران بر سر درجه­ی جدایی کارگران نیز هست.

دقیقا از آن­جا که کارگران (با توجه به نیازهای آنان به مثابه­ی موجودات انسانی) در برابر کاهش دستمزدها و افزایش کار روزانه مقاومت می­کنند، سرمایه­داران باید راهی دیگر برای رشد سرمایه پیدا کنند، و به این دلیل آن­ها مجبورند که ماشین را در روند کاری وارد کنند تا بهره­وری افزایش یابد. با افزایش بهره­وری در مقایسه با دستمزدهای واقعی، آن­ها از میزان کار لازم کاسته و نرخ استثمار را افزایش می­دهند. مارکس می­گوید که در مبارزه بین سرمایه و کار، سرمایه­داران فرآیند تولیدی را دستخوش انقلاب می­سازند.

موضوعی که مارکس در سرمایه مورد پژوهش قرار می­دهد، شیوه­هایی است که بدان طریق سرمایه­داران شیوه­ی تولید سرمایه­داری را دچار تغییر و تحول ساخته­اند تا به اهداف خود دست یابند. سرمایه­داران از شیوه­ی تولیدی پیشاسرمایه­داری (آن شیوه­ی تولیدی که ویژگی­اش کار دستی در واحدهای کوچک بود) شروع کردند و با استفاده از از کنترل خود بر تولید و اعمال قدرت خود بر کارگران کار روزانه را گسترش داده و آن را شدت بخشیدند. اما یک سلسله موانع درونی در برابر شیوه­ی گسترش ارزش اضافی و هم­چنین خودگستری سرمایه هست، موانعی که از یک­سو توسط مرزهای جسمانی انسانی در برابر کار روزانه نهاده شده است و از سوی دیگر توسط خود کارگران و با مقاومت آنان در برابر این گسترش اعمال می­شود. به این ترتیب سرمایه­داران به سمت ایجاد انواع جدید تقسیم کار می­روند، شکل­های جدیدی از هم­کاری اجتماعی تحت کنترل آنان در فرآیند تغییریافته تولیدی به وجود می­آید. یک تاثیر مهم این تغییرات افزایش بهره­وری و رشد سرمایه بود.

به جز این، حتی درون این شکل جدید کارگاهی که توسط تقسیم کار درون محل کار به وجود آمده بود موانعی در برابر رشد سرمایه وجود داشت. شکل تولید هم­چنان وابسته به کارگران ماهر با دوره­های کارآموزی طولانی بود و شکل تولید در معرض فشار و مقاومت کارگران ماهر قرار داشت که در برابر حاکمیت سرمایه در محل کار مقاومت می­کردند. مارکس روشن می­کند که چگونه در اواسط قرن نوزدهم، سرمایه به جایی رسیده بود که باید فراتر از این موانع رفته و شیوه­ی تولید را باز هم بیش­تر تغییر ­دهد- و به همین دلیل ماشین­آلات و سیستم کارخانه را رشد داد. با این تحول و تکامل آن­چه که مارکس “شیوه­ی خاصِ تولید سرمایه­داری” نامیده است، به وجود آمد و سرمایه نه تنها کارگران را به وسیله قدرت خود برای اعمال سرکردگی بر آن­ها در محل کار، بلکه هم­چنین به وسیله­ی اعمال تابعیت واقعی بر آن­ها، مطیع خود ساخت. حالا به جای این که کارگران ابزار تولید را به کار برند ابزار تولیدی آن­ها را در تولید به کار می­گرفتند.

مارکس با پژوهش پیرامون منطق سرمایه فراسوی آن تغییراتی که در طول زندگی خودش در شیوه­ی تولید اتفاق افتاده بود، قادر گشت تا روند ظهور کارخانه­های بزرگ اتوماتیزه شده، ترکیب ارگانیک ماشین­آلاتی که قادر به انجام عملیات پیچیده و بغرنج تولیدی هستند را توصیف کند. در این “ارگان­های مغز انسانی، که به وسیله­ی دست انسانی خلق شده­اند” همه دانش علمی و همه محصولات ذهن انسانی هم­چون چیزی منتسب به سرمایه و نه کارگران جمعی ظاهر می­شود و و کارگرانی که در این “کارخانه­های خودکار” به کار گرفته می­شوند خودشان هم­چون چیزی بی­اهمیت پدیدار می­شوند که “در حاشیه­ی فرآیند تولید حضور دارند و سوژه­ی اصلی آن نیستند”.

تحول تولید از راه جذب محصولات مغز انسانی، قابلیتی برای یک بهره­وری عظیم ایجاد می­کند. ظاهرا یک امتیاز این وضع این است که حالا امکان غلبه بر فقر در سطح جهانی هست، امکان آن هست که کار روزانه را به طور جدی کاهش داد (که شرط رشد انسانی است). اما فراموش نکنید که این­ها هدف سرمایه­دار را تشکیل نمی­دهد، و سرمایه­دار این تغییرات را بدین سبب در شیوه­ی تولیدی وارد نمی­کند. به جای کاهش کار روزانه، آن­چه سرمایه­دار می­خواهد کاهش ساعات کار لازم است آن­چه او می­خواهد افزایش کار اضافی و نرخ استثمار است.

از آن­جا که افزایش بهره­وری، هدف سرمایه نیست و هدف او افزایش سود خودش است، پس تکنولوژی و تکنیک­های تولیدی که گزینش می­شوند نیز لزوما موثرترین­ها نیستند، یعنی منطبق با اهداف کارگران نیستند. منطق سرمایه به آن دسته از گزینه­های تکنیکی روی می­آورد که کارگران را بیش از پیش دچار تفرقه کرده و نظارت هدایت کارهای آنان را ساده­تر کند. مسلما دغدغه­ی سرمایه­ گزینش آن نوع تکنولوژی نیست که به مولدین بیش­ترین لذت و رضایت را در کارشان اعطا کند. سرمایه دغدغه­ی آن دسته از کارگرانی را نیز ندارد که در اثر ورود ماشین­ها و تکنولوژی جدید بیکار می­شوند. اگر قرار است مهارت­های شما از دست برود اگر قرار است شغل شما ناپدید شود همان خواهد شد. سرمایه می­برد و شما می­بازید. مارکس در این باره چنین می­گوید: “در سیستم سرمایه­داری همه روش­های افزایش بهره­وری اجتماعی کار به قیمت کارگر منفرد تمام می­شود”.

به یک جنبه­ی مهم دیگر نیز در وارد کردن ماشین­آلات به روند تولید و کار باید دقت شود. هر کارگری که توسط ماشین بیکار شود به کسانی می­پیوندد که مارکس ارتش ذخیره­ی کار نامیده است. وجود این ارتش بیکاران نه تنها اعمال انضباط کاری را درون محل کار برای سرمایه­دار ممکن می­کند بلکه دستمزدها را نیز درون محدوده خاصی در انطباق با تولید پرسود سرمایه­داری نگه می­دارد. پر کردن مداوم صفوف این ارتش باعث آن می­شود که حتی آن دسته از کارگرانی که به وسیله­ی سازمان­دهی و مبارزه “می­توانند به میزان خاصی از مشارکت در رشد کلی ثروت دست یابند” نیز نتوانند دستمزدها را با رشد سریع بهره­وری منطبق کنند. مارکس باور داشت که نرخ استثمار هم­چنان ادامه خواهد یافت. حتی به رغم رشد دستمزدها، “تفاوت بین موقعیت زندگی کارگر و زندگی سرمایه­دار به رشد خود ادامه خواهد داد”.

به طور خلاصه باید گفت که مارکس تصویری از فرادستی سرمایه در عرصه تولیدی ارائه می­کند. سرمایه به وسیله­ی اعمال کنترل بر تولید و بر طبیعت و نیز هدایت سرمایه­گذاری می­تواند درجه­ی استثمار کارگران را افزایش داده و تولید ارزش اضافی را گسترش دهد. به رغم این که سرمایه می­تواند با مقابله کارگران مواجه شود، با این همه سرمایه فراسوی موانع رشد خود در عرصه تولیدی می­رود. مارکس توجه داشت که یک تناقض درونی در سرمایه­داری هست که سرمایه را از آن خلاصی نیست. سرمایه نمی­تواند به عرصه­ی تولید اکتفا کرده و آن­جا برای همیشه جا خوش کند بلکه مجبور است به عرصه­ی گردش بازگشته و محصولات و کالاهای خود را به فروش برساند- فروش کالاهایش نیز در بازارهایی مجرد انجام نمی­شود بلکه تحت شرایط خاص تولید سرمایه­ داری انجام می­شود.

تلاش برای فروش “مازاد تولید”

هر چه سرمایه در عرصه تولیدی موفق­تر باشد کالاهای هر چه بیش­تری تولید می­کند که حاوی ارزش اضافی هستند. اما سرمایه­داران که این کالاها را برای خود نمی­خواهند. آن­چه آن­ها می­خواهند فروش این کالاها و تحقق ارزش اضافی نهفته در آن­ها است. پس آن­ها باید از نو وارد عرصه­ی گردش شوند (این بار هم­چون فروشندگان) تا بتوانند سود بالقوه را تحقق بخشند. مارکس در این­جا می­گوید که آن­ها با یک مانع جدید در برابر رشد خود مواجه می­شوند- که وسعت بازار است. به این ترتیب سرمایه­داران توجه خود را به سوی یافتن شیوه­های جدیدی برای رفتن به فراسوی این موانع معطوف می­کنند، همان­طور که آن­ها به سوی افزایش ارزش اضافی در عرصه تولید می­روند به سمت افزایش وسعت بازارهای فروش نیز حرکت می­کنند تا ارزش اضافی خود را متحقق کنند. مارکس در این رابطه می­گوید: “همان­طور که سرمایه از سویی دارای گرایش خلقِ کار اضافی است از سوی دیگر دارای گرایش مکمل برای خلق فضاهای بیش­تر مبادله است”. فارغ از وسعت بازار، سرمایه­داران همیشه تلاش دارند تا آن را باز هم گسترش دهند. مارکس توجه داشت که “گرایش برای خلقِ بازار جهانی مستقیما در دل مفهوم و معنای سرمایه مستتر است. هر مرزی هم­چون مانعی برای فائق آمدن بر آن تلقی می­شود”.

اما سرمایه چگونه بازار را گسترش می­دهد؟ از راه گسترش و انتشار نیازهای تاکنونی در یک دایره­ی وسیع­تر به وسیله “تولید نیازهای جدید”- یا آن­چه اهتمام و تلاش برای فروش نامیده می­شود.[۳] با درک خصلت سرمایه­داری می­توانید متوجه شوید که چرا سرمایه ناگزیر از چرخش به سمت عرصه­ی گردش است. گرچه تنها در قرن بیستم بود که گسترش و رشد “شیوه­ی تولید خاص سرمایه­داری” اهتمام و تلاش فروش را به طور خارق­­­العاده­ای افزایش داد. هزینه­های زیادی که سرمایه­داری مدرن صرف تبلیغات و آگهی می­کند، پاداش­های سرسام­آوری که به ستاره­های دنیای ورزش می­پردازد که حضورشان می­تواند منجر به افزایش تعداد تماشاچیان تلویزیون و در نتیجه افزایش درآمدهای تبلیغاتی گردد- برای چیست؟ همه این­ها (و بسیاری چیزها­ی شبیه آن) مگر جز گواه موفقیت سرمایه در عرصه­ی تولید و اجبار آن برای ایجاد موفقیتی در همان سطح برای فروش کالاهای تولید شده است؟ برای آن که کالاهای حاوی ارزش اضافی نهفته در آن­ها قادر به “جهش مرگبار” فروش موفقیت­آمیز بشوند سرمایه باید به طور وسیع در عرصه­ی گردش، سرمایه­گذاری کند (که در یک جامعه عقلانی هم­چون به هدر دادن منابع انسانی و مادی و چیزی غیرقابل پذیرش تلقی می­شود).

مشکل سرمایه در عرصه­ی گردش اما تنها گسترش این عرصه نیست، بلکه این نیز هست که سرمایه اصولا گرایش به گسترش تولید ارزش اضافی فراسوی توانایی خود برای تحقق ارزش اضافی دارد. مارکس نشان می­دهد که “تولیدِ گزاف اصلی­ترین تضادِ سرمایه­ی رشدیافته است”. بدین معنا سرمایه دارای یک گرایش مداوم به سمت تولیدِ گزاف سرمایه است، گرایشی به گسترش ظرفیت مولد دارد که بازار سرمایه­داری قادر به جذب آن نیستند. تولید سرمایه­داری “بدون توجه به مرزهای واقعی بازار یا نیازهایی که امکان پرداخت پشتوانه آن­ها است” انجام می­شود. به همین دلیل همواره شاهد یک “تنش دائمی بین ابعاد محدود مصرفی بر مبنای سرمایه­داری و نوعی از تولید هستیم که دائما در تلاش غلبه بر این موانع درون­ماندگار است”.

از نظر مارکس گرایش درون­ماندگار سرمایه به تولیدِ میزان گزافی از ارزش اضافی، میزانی بیش از آن­چه که امکان تحقق­اش هست، مستقیما ناشی از موفقیت­های سرمایه در عرصه­ی تولید است- یا به بیانی ناشی از موفقیت آن در افزایش نرخ استثمار است. آن­چه که سرمایه در عرصه­ی تولید انجام داده است حالا در عرصه­ی گردش عقوبتش می­کند: سرمایه با تلاش “برای کاهش کار لازم و افزایش کار اضافی تا مرز حداکثر” هم­زمان “موانعی بر سر راه عرصه­ی مبادله ایجاد می­کند که همان عرصه­ی تحقق ارزش­ خلق شده در عرصه­ی تولید است”. مارکس می­گوید: “تولیدِ گزاف (اضافه تولید) دقیقا از آن­جا ناشی می­شود که مصرف کارگران هم­پای بهره­وری در کار پیش نمی­رود”.

یک دوره افزایش شدید در بهره­وری در حالی که دستمزدها پس پشت آن لنگ می­زنند علت فوق­انباشت سرمایه و تاثیرات آن است (همان­طور که در دوران بحران بزرگ دهه­ی ۱۹۳۰ اتفاق افتاد). امروز با توجه به رشد عظیم در ظرفیت تولیدی در اکناف و اطراف جهان، در کشورهایی با دستمزدهای پایین و ارتش ذخیره کار، به علت آن که دهقانان به شهرها مهاجرت می­کنند (یا شاید بهتر باشد بگوییم به شهرها رانده می­شوند؟) چقدر با چنین وضعیتی فاصله داریم؟ امکان سرمایه برای حرکت به کشورهایی با دستمزد پایین به خاطر ساخت کالاهایی که مجددا به کشورهای پیشرفته صادر می­شوند، شکاف بین بهره­وری و دستمزد را افزایش می­دهد- یعنی نرخ استثمار را در جهان افزایش می­دهد و این امر به معنای آن است که اهتمام برای فروش و عبور کالاها از عرصه­ی گردش باید شدت یابد. بدین معنا تقابل بین دستمزدهای پایینی که به زنان کارگری که کفش­های نایک را تولید می­کنند و اجرتی که به مایکل جردن و امثال او برای تبلیغ این مارک ورزشی پرداخت می­شود چیزی بیش از یک منظره زشت و وقیح است. ما در این­جا با یک اتصال اندام­وار بین این دو پدیده روبه­رو هستیم که باید بدان توجه شود.

اولین نشانه­ی فوق­انباشت سرمایه تشدید رقابت بین سرمایه­داران است. (چرا چنین چیزی باید اتفاق افتد اگر که توانایی تولید ارزش اضافی و رشد بازار فروش با هم هم­خوانی داشتند؟) نتیجه­ی نهایی فوق­انباشت نیز بحران است، “راه­حل­های موقتی و خشونت­بار برای تضادهای موجود، گسست­های خشونت­باری که توازن از دست رفته را از نو برای مدتی استقرار می­بخشد”. در این راستا انبار کالاهای به فروش نرفته رشد می­کند. اما اگر کالاها تحت شرایط موجود نتوانند به فروش برسند در آن صورت نمی­توانند تحت این شرایط نیز تولید شوند. پس تولید کاهش می­یابد، تعطیل کردن تولید در همه جا جار زده می­شود- به رغم این که قابلیت تولید وجود دارد و نیاز مردم نیز بر جای خود باقی است. اما سرمایه­داری که موسسه نیکوکاری و اعمال خیریه نیست.

به هنگام بحران است که ماهیت سرمایه­داری برای همگان روشن می­شود: منطق کسب سود و نه ارضای نیازهای اجتماعا رشدیافته انسان­ها است که خصلت و میزان تولید را تعیین می­کند. کدام سیستم اقتصادی دیگری می­تواند هم­زمان این حجم عظیم از منابع به کار گرفته­ نشده را تولید کند که به مصرف نمی­رسند، مردمان بیکاری تولید کند که کسی به آن­ها نیازی ندارد، و از سوی دیگر نیز مردمانی با نیاز سوزان به آن­چه که می­تواند تولید شود، خلق کند؟ کدام سیستم اقتصادی دیگری می­تواند به مردم در گوشه­ای از جهان اجازه دهد گرسنگی بکشند و در گوشه­ای دیگر از وفور نعمت بنالند و از “تولید بیش از اندازه مواد غذایی شکایت کنند؟”.

بازتولید سرمایه

بسیار چیزهای دیگر می­توان در باره تحلیل مارکس از سرمایه­داری گفت- بسیار چیزها که یک مقدمه کوتاه نمی­تواند از عهده آن برآید. تمرکز فزاینده سرمایه در دست معدودی از شرکت­ها و بنگاه­های بزرگ اقتصادی، تقسیم جهان به دو اردوگاه دارندگان و بازندگان، استفاده از دولت توسط سرمایه- همه این­ها مطالبی است که در بررسی مارکس از سرمایه­داری یافت می­شود. به همین ترتیب نیز یک شکاف جدی و ناهم­خوانی عظیم بین منطق سرمایه و طبیعت می­توان یافت. یک تضاد اصلی بین “همه سرشت تولید سرمایه­داری با رویکرد معطوف به سود مالی بی­واسطه” و “شرایط دائمی زندگی که برای زنجیره نسل­های پیاپی انسانی مورد نیاز است”، وجود دارد. مارکس می­گوید که تولید سرمایه­داری موجبات رشد فرآیند اجتماعی تولید را از راه “ویرانی و تخریب هم­زمان منابع اصلی و اولیه ثروت که زمین و کارگرند” فراهم می­کند.[۴]

حول روایت اصلی سرمایه­داری که مارکس نقل کرده است به اندازه کافی گفته شده است- همان روایتی که نیازهای سرمایه را در برابر نیازهای انسانی تصویر می­کند. تصویر مارکس سیمایی از یک سیستم گسترش­یابنده است که تلاش دارد تا برآورده شدن نیازهای انسانی را از آنان دریغ دارد و در ضمن با ایجاد نیازهای مصنوعی و جدید سعی در وسوسه آنان به خرید کالاهای جدید می­­کند- لویاتانی که حریصانه زندگی انسان­ها و طبیعت را در جستجوی سود می­بلعد، مهارت و توانایی­های انسان­ها را یک شبه نابود می­کند و به نام پیشرفت و ترقی، نیازهای خود کارگر به رشد و شکوفایی را مسدود می­کند. از چه رو است که این درجه از پلیدی و شناعت هم­چنان در اطراف ما یافت می­شود؟

اشتباه بزرگی است اگر فکر کنیم که مارکس تصور می­کرد از میان برداشتن سرمایه­داری کار ساده­ای خواهد بود. مارکس می­دانست که سرمایه­داری دچار بحران می­شود اما او بر این نکته واقف بود که این بحران­ها خصلت ادواری دارند و دائمی نیستند. او هرگز بر این باور نبود که سرمایه­داری روزی خودبه­خود سقوط کند. او معتقد بود که خصلت و ذات سرمایه­داری در حین یک بحران بر همه آشکار می­شود. با رشد تمرکز سرمایه نیز خلق و خوی سیستم باز هم روشن­تر می­شود. پس آیا این همه برای آن کفایت نمی­کند که انسان­های عاقل به این نتیجه برسند که باید این سیستم را از میان برداشته و به جای آن یک سیستم نوین بدون استثمار و مبتنی بر نیازهای انسانی بنا نهند؟

مارکس تصور نمی­کرد که چیزی به طور خودبه­خودی بتواند منجر به الغای سرمایه­داری بشود. مردم شاید علیه جنبه­های خاصی از سرمایه­داری مبارزه کنند- آن­ها شاید برای میزان و اندازه­ی کار روزانه مبارزه کنند، برای سطح دستمزدها و شرایط کار، بر علیه تخریب طبیعت از سوی سرمایه و نظایر آن مبارزه کنند اما تا زمانی که خصلت و ماهیت سرمایه­داری را درک نکرده باشند تنها برای یک سرمایه­داری مهربان­تر یک سرمایه­داری با صورتک انسانی مبارزه خواهند کرد. به بیان مارکس آن­ها در این حالت تنها درگیر “یک نبرد گریلایی علیه سرمایه­داری و تاثیرات آن هستند” و به الغای آن نمی­اندیشند.

در واقع چیزی برای مارکس روشن­تر از شیوه­ی برقراری و ثبات هژمونی سرمایه یا شیوه­ی بازتولید حاکمیت آن نبود. حاکمیت آن تداوم دارد زیرا مردم سرمایه را چیزی ضروری درک می­کنند. زیرا چنین به نظر می­رسد که سرمایه بیش­ترین سهم را در جامعه موجود ادا می­کند، و باور غالب این است که بدون سرمایه شغل و درآمدی نخواهد بود و اصولا زندگی بدون سرمایه وجود نخواهد داشت. هر جنبه از بهره­وری اجتماعی کارگران هم­چون بهره­وری سرمایه پدیدار می­شود- و چیزی تصادفی در باره این شکل ظهور یا پدیدار وجود ندارد. مارکس در این باره می­گوید: “درک بهره­وری اجتماعی کار هم­چون ادای سهم مادی سرمایه به قدری محکم در ذهن مردم جای افتاده است که پیشرفت­ها و مطلوبیت­های ناشی از ماشین­آلات، استفاده از علم، اختراعات و نظایر آن همگی ضرورتا در این شکل بیگانه­شده درک می­شوند و در نتیجه همه این چیزها هم­چون ادای سهم سرمایه دیده می­شوند”.

چرا؟ در قلب این رازروزی سرمایه، رازورزی درون­ماندگار آن، ویژگی اصلی سرمایه­داری قرار دارد، این که کارگران توانایی خلاق خود را در مقابل یک گونی سیب­زمینی به سرمایه­دار واگذار می­کنند، یعنی موضوع همان فروش نیروی کار است. مارکس در ادامه می­گوید که با مشاهده این عمل مبادله ،هرگز چنین به نظر نمی­رسد که گویا کارگران تنها معادل کار لازم خود را دریافت کرده و به جز آن میزانی کار اضافی نیز برای سرمایه­دار انجام داده­اند. قرارداد کاری به آن­ها چیزی در این باره نمی­گوید، به آن­ها نمی­گوید که دستمزد شما برای زنده نگه داشتن شما بر اساس قواعد و معیارهای روز است. به عکس چنین به نظر می­رسد که کارگران ضرورتا کمیت معینی از کار خود یعنی همه کار روزانه خود را به سرمایه­دار می­فروشند و در مقابل آن یک دستمزد (کمابیش) عادلانه و منصفانه دریافت می­کنند- یعنی این که برای همه کاری که در طول روز انجام داده­اند دستمزد دریافت کرده­اند. مگر که این رازورزی طور دیگری نیز می­تواند خود را بنمایاند؟ به طور خلاصه باید گفت که ضروروتا چنین تصور می­شود که کارگر تحت استثمار نیست و منشاء سود جای دیگری است.

چنین به نظر می­رسد که سود نتیجه ادای سهم سرمایه­دار است. تنها کارگران نیستند که در تولید سهم دارند، نخیر سرمایه­داران نیز ادای سهمی کرده­اند و باید معادل آن را دریافت کنند. همه ما آن­چه را که کاشته­ایم درو می­کنیم (از آن­جا که عده­ای بیش از دیگران کاشته­اند در نتیجه هنگام برداشت نیز سهم بیش­تری نسبت به دیگران می­برند!). این­جا شما با خرد توجیه­گرانه اقتصاددانان روبه­روهستید که (همان­طور که مارکس می­گفت) این ظاهر و پدیدار را در شکل فرمول­ها و معادله­های ریاضی شرح و بسط می­دهند. پس با توجه به شکل فروش نیروی کار که ضرورتا در حالتی جز واقعیت خود پدیدار می­شود، ملاحظه می­کنیم که چیزی ساده­تر از درک چرایی این رازورزی نیست. این موضوع منشاء “همه مفاهیم عدالت است که هم کارگران و هم سرمایه­داران بدان باور دارند، همه­ی رازورزی شیوه­ی تولید سرمایه­داری همه­ی توهم سرمایه­داری در باره آزادی از این­جا ناشی می­شود”.

دیگر این که از آن­جا که سود هم­چون نتیجه­ی استثمار دیده نمی­شود بلکه ناشی از ادای سهم سرمایه تلقی می­شود، ضرورتا سرمایه انباشت شده نیز نتیجه و محصول خودِ کارگر تلقی نمی­شود بلکه ناشی از فداکاری سرمایه­دار و ریاضت­کشی او و چشم­پوشی­اش از مصرف سود تحصیل شده­اش تلقی می­شود- یعنی تاثیر “ریاضت نفس این نادم مدرن ویشنو،[۵] سرمایه­دار است”.

به طور خلاصه سرمایه هم­چون چیزی کاملا مستقل از کارگر هم­چون یک منبع مستقل ثروت پدیدار می­شود (هر چه بیش­تر چنین تصور شود همان­قدر هم علم و بهره­وری اجتماعی هم­چون یک شکل از سرمایه ثابت تصور می­شود).

پس شگفت­آور نیست اگر کارگران سرمایه را هم­چون غازی که تخم طلایی می­گذارد دیده و چنین نتیجه بگیرند که برآوردن نیازهای سرمایه امری طبیعی است. سرمایه­داری ماهیتی دارد که مطابق آن چنین به نظر می­رسد که گویا هیچ بدیلی برایش متصور نیست. همان­طور که مارکس گفت: رشد تولید سرمایه­داری موجب رشد طبقه کارگری می­شود که به واسطه­ی سنت، آموزش و عاداتش مقتضیات سرمایه­داری را هم­چون قوانین طبیعی چیزی بدیهی می­شمارد. سازمان روند تولید سرمایه­داری زمانی که کاملا رشد یافته است، همه گونه مقاومتی را در هم می­شکند.[۶] پذیرش سرمایه در شکل ظهورش موجب تداوم بازتولید سیستم می­شود. اما آن­چه روشن است این است که مارکس گمان نمی­برد که برانداختن سرمایه­داری کاری ساده باشد.

گذر از سرمایه ­داری

اما با این همه مارکس گمان می­کرد که این کار ممکن است. دقیقا به خاطر ماهیت رازورزانه درون­ماندگار سرمایه بود که مارکس نقطه عطف مطالعات خویش سرمایه را به رشته تحریر در آورد. او باور داشت که توضیح خصلت واقعی سرمایه به کارگران اهمیت دارد. این امر از چنان اهمیتی برخوردار بود که “فدا کردن سلامتی و سعادت خود و خانواده خود­” را ضروری تشخیص داد. به طور خلاصه این که مارکس سرمایه را هم­چون یک عمل سیاسی به نگارش درآورد و این اثر بخشی از یک پروژه انقلابی بود.

او تاکید داشت که برای درک سرمایه باید به لایه زیر سطح نفوذ کرد تا درک ساختار پنهان سیستم ممکن شود. با بررسی اجزای مختلف سیستم در جداسری از یک­دیگر درک سرمایه­داری­ ممکن نخواهد بود. بدین معنا با مطالعه مجزای رقابت قادر نخواهیم بود که پویایی سیستم را درک کنیم بلکه در پدیدارها، یعنی آن شکلی که قوانین درونی سرمایه ضرورتا بر عاملان پدیدار می­شود، غرق خواهیم شد و در نتیجه پرسش­های درستی طرح نخواهیم کرد. به عکس باید سیستم را هم­چون یک کلیت درک کرد و پرسید- که این سیستم چگونه خودش را بازتولید می­کند؟ یعنی باید پرسید که سرمایه­داران و کارگران که هر دو برای روابط تولیدی سرمایه­داری ضرورت دارند از کجا ناشی می­شوند؟

آن­چه مارکس با مطالعه و پژوهش سرمایه­داری به مثابه­ی یک سیستم بازتولیدگر نشان داد این بود که سرمایه هم­چون یک مقدمه توضیح­نادادنی در مقابل کارگر نایستاده است (آن­طور که ضرورتا پدیدار می­شود) بلکه باید هم­چون نتیجه­ی استثمار قبلی، نتیجه­ی اخذ ارزش اضافی قبلی درک شود. چنین منظری برای بررسی سیستم، یعنی هم­چون چیزی که مقدمات خود را بازتولید می­کند، به ژرفای ناچیز همان نظری اشاره دارد که دستمزدها را ناشی از ادای سهم کارگران به فرآیند تولید می­داند. چنان­چه کارگران تنها کمیتی از کار خود را می­فروشند و در مقابل کمیتی معادل آن را دریافت می­دارند، آن­گاه باید پرسید چه ضمانتی هست که آن­ها آن­قدر پرداختی دریافت کنند که قادر به بازتولید خود باشند؟ به بیان دیگر چه ضمانتی داریم که آن­ها (به مثابه­ی یک گروه) آن قدر پرداختی دریافت نکنند که قادر شوند از راه پس­اندازهای خود کارمزدی را ترک گفته و از آن فرار کنند؟ سیستم چگونه می­تواند از چنین کاری جلوگیری به عمل آورده و خود را سرپا نگه دارد؟

مارکس با تحلیل کل سیستم از آن راززدایی کرد. به منطق تحلیلی او وارد شوید آن­گاه دیگر قادر نخواهید بود سرمایه را هم­چون خدایی اعجاب برانگیز بنگرید که در قبال فداکاری­های ما، معاش ما را به ما ارزانی می­دارد. به جای آن شما سرمایه را هم­چون محصول انسان­های مشغول کار و زحمت خواهید دید. خواهید دید که سرمایه محصول توانایی خود ما است که علیه ما به کار گرفته شده است. توجه مارکس به کلیت سیستم روشن می­کند که موضوع اصلاح سرمایه­داری یا از بین بردن این جنبه یا آن جنبه نادرست آن در میان نیست بلکه موضوع دور انداختن همه این سیستم غیرانسانی است.

این امر به معنای آن نیست که مارکس می­خواست کارگران را از مبارزه برای رفرم بازدارد. به عکس او باور داشت که اگر کارگران در زندگی روزمره خود درگیر مبارزه و چالش با سرمایه نشوند، تبدیل به “ابزار بی­حس، کندذهن و کمابیش خوب پرورانده شده و فربه تولیدی” می­شوند. موضوع دائمی مورد نظر مارکس اهمیت پراتیک انقلابی است که عبارت است از تغییر هم­زمان خود و شرایط اطراف خود. کارگران با مبارزه علیه سرمایه و برای تحقق نیازهای خود قادر می­شوند تا خود را به شیوه­ای نوین از نو بیافرینند و بدین ترتیب برای جامعه نوین آماده شوند. آن­ها متوجه نیازشان به درک ماهیت سیستم شده و متوجه می­شوند که نمی­توانند خود را محدود به جنگ گریلایی علیه تاثیرات سیستم موجود کنند. این جا همان پاشنه آشیلی است که به گفته مارکس سرمایه­داری را واژگون خواهد کرد.

جامعه­ای که مارکس به مثابه­ی بدیل سرمایه­داری در نظر داشت جامعه­ای بود که در آن رابطه­ی تولیدی مبتنی بر همبستگی مولدین آزاد باشد. افراد آزادِ همبسته “بهره­وری اجتماعی و اشتراکی خود را هم­چون ثروت اجتماعی خود درک خواهند کرد” و برای تحقق نیازهای همگان تلاش خواهند کرد. آن­ها خود را هم­چون اعضای یک جامعه واقعا انسانی می­آفرینند که اجازه رشد و شکوفایی کامل قابلیت­های انسانی را به آن­ها اعطا خواهد کرد.

در تقابل با جامعه سرمایه­داری “که در آن کارگران برای تحقق نیاز ارزش­افزایی زندگی می­کنند” (یعنی هم­چون ابزاری برای رشد سرمایه هستند) جامعه بدیل “تجسم شرایط وارونه موجود خواهد بود که در آن ثروت جامعه برای تحقق نیازهای خود کارگران به رشد و پیشرفت مصرف خواهد شد”.[۷] در چنین جامعه­ای “رشد آزادانه هر فرد شرط رشد آزادانه همگان است”.

 

پای نوشت:

[۱] از نظرات ارائه شده توسط داگ داود (Doug Dowd) و سید شنیاد (Sid Shniad) در ارتباط با پیش­طرح قبلی این مقاله بسیار سپاسگزارم. اگر همه نظرات آنان را به نپذیرفتم اما بسیاری از آن­ها را در این­جا استفاده کرده­ام.

[۲] من تصمیم گرفتم تا بسیاری از نقل­قول­های مستقیم مارکس را در این­جا ذکر کنم نه به این خاطر که خواننده را در جستجوی منابع آشفته سازم بلکه به این سبب که موضوع را به زبانی شیواتر و مناسب­تر از زبان خودم توضیح دهم. بیش­تر نقل قول­هایی که از مارکس ذکر شده است برگرفته از جلد اول سرمایه است تنها جلدی از سرمایه که مارکس خود آن را تکمیل کرد. هم­چنین از دست­نوشته­های پرباراش در سال­های ۱۸۵۷-۸ که تحت نام گروندریسه به چاپ رسیده است، نیز استفاده کرده­ام. من بسیاری از این نقل قول­ها را قبلا در کتاب فراسوی سرمایه: اقتصاد سیاسی مارکس در باره طبقه کارگر (۱۹۹۲) استفاده کرده­ام که نسخه گسترش­یافته­ای از آن به زودی زیر چاپ می­رود. (کتاب او در سال ۲۰۰۳ چاپ شد و ترجمه فارسی آن نیز از این قلم انجام یافته است). هم­چنین برای برخی از استدلالات و نقل­قول­ها نگاه کنید به مفاله من Mars Falling Rate of Profit: A Dialectical View در مجله اقتصادی کانادا (مه ۱۹۷۶) و هم­چنین نگاه شود به Analytical Marxism and the Marxian Theory in Crisis در مجله اقتصادی کمبریج (مه ۱۹۹۴).

[۳] مارکس خودش اصطلاح “اهتمام و تلاش برای فروش” را به کار نمی­برد. این اصطلاح توسط پل باران (Paul Baran) و پل سوئیزی (Paul M. Sweezy) در سرمایه انحصاری (۱۹۶۶) به کار گرفته شد و من نیز آن را به کار می­برم تا تداوم بین کارهای متاخر و آثار خود مارکس را مورد تاکید قرار دهم. اهمیت این موضوع برای سرمایه­داری قرن بیستم نزد تورستین وبلن (Thorstein Veblen) نیز به چشم می­خورد.

[۴] برای یک بررسی خوب پیرامون مشکل سرمایه­داری با محیط زیست نگاه شود به John Bellamy Foster, The Vulnerable Planet, 1999 برای یک بررسی با جزییات بیش­تر در پیوند با اهمیت مرکزی محیط زیست برای مارکس نگاه شود به Marx’s Ecology, 2000

هم­چنین نگاه شود به James O’Connor که در کتاب و مجله زیر یافت می­شود:

Natural Causes: Essays in Marxism, 1998

Capitalism Nature Socialism, Marx and Nature: A Red and Green Perspective. 1999

[5] ویشنو یا بشن، ایزد بزرگ ودایی و یکی از سه خدای عمده­ی هندو است که با برهمن و شیوا تثلیث آیین هندو یا تریمورتی را تشکیل می­دهند.

[۶] مارکس: سرمایه جلد اول ص. ۸۹۹٫ من در این­جا روند عدم ذکر جای نقل قول گسست می­کنم زیرا به رغم اهمیت این فراز در صفحه (و دیگر فرازهای موجود در آن) به آن توجه کافی مبذول نشده است.

[۷] مارکس سرمایه جلد اول ص. ۷۷۲

 

برگردان : فروغ اسدپور

برگرفته

Hits: 3

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *