آلن پیشنهادات شغلی زیادی دارد؛ ولی او تنها یک آرزو در سر دارد؛ ایجاد یک تغییر.
هوا تاریک شده بود و برف سیاهی در حال باریدن بود؛ ولی این هوای متغیر باعث نشده بود که اسکیبازان به هتل خود بازگردند. آلن کفشهایش را مرتب کرد. او در طول صعود 10 دقیقهای خود زیاد با بهترین دوستش کارل که اکنون در کنارش بود، صحبت نکرده بود. او احساس استرس فراوانی میکرد. حالا چه باید میکرد؟ به نظر مردم هیچ انتخابی نداشتن بسیار ناراحتکننده است، اما به نظر آلن داشتن انتخابهای خیلی زیاد، استرس بیشتری به همراه دارد.
او نقشه را از درون کیفش درآورد و با انگشت به یکی از مسیرهای اسکی اشاره کرد. «نظر تو چیست؟» کارل و آلن هر دو به اسکی علاقهمند بودند. آنها قبلا در این مسیر اسکی نکرده بودند. آلن به مسیر دیگر هم اشاره کرد و گفت: «البته من از قیافه آن یکی مسیر هم خوشم میآید.»
آنها هنوز تصمیم نگرفته بودند از چه مسیری بروند. آلن به مسیری که نزدیکتر بود اشاره کرد. سپس زانوهایش را خم کرد و خودش را به جلو راند و کارل هم با فاصله کمی دنبالش کرد.
اسکی در ریسک
چند ساعت قبل، کارل و آلن در حال خوردن سوپ مرغ داغشان بودند که کارل پرسید اوضاع چطور است.
«منظورت سر کار است؟»
«بله، کار و هر چیز دیگر. بابا حالش چطور است؟»
آلن گفت: «الان خیلی بهتر است. کی باورش میشود از مرگ مامان پنج سال میگذرد؟» او قاشقی از سوپ داغ را به دهان برد و تمام خاطرات بیمارستان و لولههای پلاستیکی و ملحفههای سفید و بوی مواد استریلکننده به ذهنش آمد. او فکر کرد که مرگ مادرش چقدر ناعادلانه بوده است. مادری که اینقدر خوب بود و برای دنیا این همه کار خوب کرده بود. او بنیانگذار چند موسسه خیریه بود که همگی کارشان را به خوبی انجام میدادند. او روزی را به خاطر آورد که آنها از گسترش سرطان در بدن مادرش مطلع شده بودند. مادرش دستش را گرفته بود و انگار بخواهد به او آرامش بدهد گفته بود: «آلن، عزیزم، تو هدیه من به دنیا هستی و تغییر بزرگتری نسبت به آنچه که من کردم در آن به وجود میآوری.»
در آن زمان آلن در یک شرکت مشاوره استراتژی کار میکرد که پس از اتمام تحصیلش به آن پیوسته بود. اگرچه بسیاری معتقدند که کار کردن بهترین روش فراموش کردن ناراحتیها است، آلن احساس میکرد که 20 روز از ماه را در سفر بودن، هیچ زندگی شخصی برای او به جا نگذاشته است. چند روز پس از تشییع مادرش فردی از طرف کمپانی به نام گرپتر به سراغش آمده بود و به او پیشنهاد یک شغل مدیر عاملی کرده بود. آلن تصمیم گرفته بود شغل پیشنهادی را بپذیرد.
کارل گفت: «من هم دلم برای مادرت تنگ شده است. هنوز هم آن کلاه مسخرهای را که از بنگلادش برایم آورده بود دارم. آن کلاه همیشه به من یادآوری میکند که برای موسسه خیریهاش پول بفرستم. این حداقل کاری است که میتوانم بکنم.»
آلن گفت: «من هم همین وضعیت را دارم. یک رویداد خیریه در حال نزدیک شدن است و وقت بیشتری از من میطلبد؛ ولی در هر حال از گرپتر هم نمیتوانم شکایت کنم. آنها با من خیلی خوب هستند.»
کارل گفت: «خوشحالم که این را میشنوم. تو هیچ وقت شبیه آدمهایی نبودی که دوست داشته باشند در سازمانهای بزرگ کار کنند. آیا واقعا خوشحالی؟»
آلن لبخند زد. کارل عزیز و دوستداشتنی، مسیر کاملا متفاوتی از زندگی را برای خود انتخاب کرده بود. او پس از اتمام دوره MBA در یک شرکت سرمایهگذاری نیویورکی مشغول به کار شده بود.
آلن گفت: «M&A (بخشی از شرکت که در مورد خرید و تصاحب یا ادغام با شرکتهای دیگر تصمیمگیری میکند) خیلی خوب است؛ هر روز چیز جدیدی برای یاد گرفتن وجود دارد. اگر نصف کارهایی که در حال حاضر مشغول به انجام دادنشان هستم به نتیجه برسند، ارتقا میگیرم.»
«حقوقت چطور است؟ آیا به اندازه ارزش کارت پول میگیری؟» آلن نمیدانست چه بگوید. پس شانههایش را بالا انداخت و هیچ نگفت.
کارل گفت: «این سوال را پرسیدم چون در این شرکت سرمایهگذاری یک موقعیت شغلی ایجاد شده است که برای تو بسیار مناسب است. میدانی، من در چند سال اول نزدیک نیم میلیون در سال درمیآوردم، الان این مقدار به 10 میلیون افزایش یافته است.»
آلن نفس عمیقی کشید و گفت: «وای کارل، چقدر زیاد؛ ولی تو با من فرق داری. تو اهل ریسک کردن هستی.»
کارل پاسخ داد: «به من راجع به ریسکپذیر نبودنت هیچ نگو. این همه سال همیشه دیدهام که از کوههای صعبالعبور چگونه اسکیکنان گذشتهای. مسلم است که این کار به ریسک نیاز دارد؛ ولی در واقع بیشتر باهوشتر بودن از بقیه مطرح است. تو هیچ مشکلی نخواهی داشت و با پولی که درمیآوری، در موقعیتی خواهی بود که یک تغییر بزرگ ایجاد کنی. بعد میتوانی کار کردن را تعطیل کنی و تا آخر عمرت در موسسات خیریهای که مادرت تاسیس کرده بود کار کنی.»
آلن به صندلی تکیه داد. مسلما باید بر روی این پیشنهاد فکر میکرد؛ ولی او در هفته اخیر از یک دوست دیگر هم یک پیشنهاد شغلی دیگر دریافت کرده بود.
یک پیشنهاد دیگر
شیوری در مقابل رستوران انتظارش را میکشید. او یکی از همدورهایهای دانشگاهش در دوره MBA بود. شیوری شاگرد اول کلاس شده بود و به کالیفرنیا رفته بود، بسیار زود به یک شرکت بزرگ کامپیوتری پیوسته و بعدها به استخدام یک شرکت دارویی درآمده بود.
اخیرا او با ترک این سازمان، به یک کارآفرین تبدیل شده و سازمانی را بنا نهاده بود که هدفش رساندن سریعتر و ارزانتر داروهای ضروری به آدمهای نیازمند در جهان سوم بود.
«الان کارها با استخدام چند آدم مشهور آسانتر شده است. سرمایهگذاران علاقه بیشتری به سرمایهگذاری نشان میدهند و من بالاخره میتوانم بر چند پروژه مورد علاقهام تمرکز کنم.» او راجع به برنامههایی برای شریک کردن سازمانهای دارویی برای ارسال داروهای سرطان به هند و اندونزی صحبت کرد. «همه اینها به نظر من بسیار هیجانانگیز است؛ اما آنچه تو باید به من بگویی این است که آیا ما به اندازه کافی برای سازمانهای دارویی جذاب هستیم
یا نه؟» آلن در حالی که غذا را سفارش میداد، به کاغذهایی که شیوری در مقابلش گسترده بود، نگاه میکرد.
شیوری پرسید: «آلن تو نمیخواهی به اینجا نقل مکان کنی؟»
«چرا این را میپرسی؟»
«ما به یک آدم با استعداد برای شروع این پروژه نیاز داریم و تو بهترین آدم ممکن به نظر میرسی. تو واقعا دوست نداری با رییسجمهور ملاقات کنی؟ در این شغل امکانش را پیدا میکنی. این البته اصل ماجرا نیست. به این موضوع فکر کن که تو میتوانی بسیاری از آدمها را از مردن به خاطر ایدز یا سرطان نجات دهی.»
نگاهی از بالا
گری، مدیر عامل M&A یک تنفس 10 دقیقهای اعلام کرد. قبل از اینکه تصمیم نهایی مبنی بر همکاری با سازمان آلمانی گرفته شود. آلن بعد از اسکی دیروز همچنان کمی خسته بود. بعد از آغاز مجدد جلسه او پرسید: «آلن، آیا واقعا به نظرت این سازمان همان چیزی است که ادعا میکند؟» آلن صدها ساعت وقت صرف رفت و آمد به آلمان و آشنایی با این سازمان کرده بود. این بزرگترین قراردادی بود که او تا حالا بر روی آن کار کرده بود. او تمام احتمالات را بررسی کرده بود و تحلیلگران بسیاری را به کار گماشته بود.
«بله، مسلما.»
گری گفت: «در این صورت دیگر حرفی باقی نمیماند. کاغذها را برای امضا آماده کنید.»
در حالی که آلن آماده ترک اتاق میشد، گری به او نزدیک شد وگفت: «نظرت راجع به یک اقامت چند ماهه در زوریخ چیست؟»
«منظورت چیست؟»
«آنجا تجارب ارزشمندی کسبخواهی کرد. به علاوه کوههای آلمان واقعا برای اسکی مناسب هستند. بعد که برگشتی، تو را به معاونت مدیرعاملی ارتقا میدهم و مستقیما به من گزارش میدهی تا آن موقع تمام تواناییهای لازم را خواهی داشت.»
پرش بزرگ
آلن به خانه خواهرش رسید. دوقلوهای چهار ساله بت دم در به استقبالش آمدند و او به هر کدام یک اسب کوچولوی نقرهای کادو داد و در عین حال فکر کرد آیا شانس داشتن خانوادهای برای خود را از دست داده است؟
او سر میز شام برای بت و اریک، خواهر و شوهر خواهرش آنچه را در شرکت اتفاق افتاده بود، تعریف کرد.
«اوه آلن. واقعا عالی است. تو چه گفتی؟» بت به عنوان یک معلم مدرسه آرزوهای متفاوتی را در سر میپروراند؛ ولی همیشه بهترینها را برای آلن آرزو داشت.
«من گفتم راجع به آن فکر میکنم. راستش دو پیشنهاد دیگر هم اواخر به دستم رسیده است.» او سپس راجع به حرفهایش با کارل و شیوری به آنها گفت.
«اگر با گرپتر بمانم، نه تنها شانس کار کردن با مدیرعامل را به دست میآورم که میتوانم تجربه عملی و جهانی هم به دست بیاورم و اگر به پیش رفتن ادامه دهم، خوب اینگونه میشود که هر شرکتی که به بالاترین مقامهای 100 شرکت برتر فرچون ارتقا یابد، مسلما تغییراتی را ایجاد خواهد کرد. اگر نزد کارل بروم، مسلما در مدتی کوتاه پول فراوانی را به دست میآورم و خواهم توانست تغییرات را در زمان کوتاهتری ایجاد کنم.»
بت گفت: «چون خواهی توانست کاری که مامان میکرد را از نظر مالی تامین کنی.»
آلن تایید کرد. «و مسلما آدمهایی مثل او از من خیلی بهتر هستند. برای همین درباره کار با شیوری هم شک دارم. اگر با او کار کنم، از همین الان خواهم توانست در زندگی افراد بسیار بیچاره تغییراتی بدهم و مسلما این موضوع بسیار خوشحالکننده است، ولی…»
«آلن، آیا آن خانم شیوری هنوز هم مانند دوران دانشگاه به نظرت جذاب است؟»
«او دقیقا همانی است که من به یاد دارم. جالب و باهوش.»
اریک او را از مهلکه با گفتن این جمله نجات داد که «به نظر میرسد مساله اصلی نه پول که داشتن بیشترین تاثیر بر دنیا است.»
آلن گفت: «دقیقا؛ کاش میدانستم چه باید کرد.»
بت گفت: «آلن تو همیشه یک فوق ستاره بودهای. هر آنچه را دوست داری انجام بده و مطمئن باش تاثیر به دنبالش میآید.»
سوال: آلن برای ایجاد بیشترین تغییر کدام پیشنهاد شغلی را باید بپذیرد؟
برگردان: سریما نازاریان
منبع: HBR
Hits: 0