دنیایی که اقتدارگرایان برای خود و دیگران درست میکنند، مرموز، ترسناک و پر از نیرنگ و دسیسه است. اقتدارگرایان هرجا که توانستند به حکومت برسند و سازمان مادی نیرومندی تاسیس کنند، پس از تضعیف رقبای داخلی به این فکر افتادند، همسایههای خود را و حتی دور دستها را نیز به تصرف ذهنی و عملی درآورده و حکومت خود را گسترده سازند.
مناسبات درونی احزاب و جمعیتهای اقتدارگرا پر از ترس و نگرانی از یکدیگر است. اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی (سابق) را میتوان نمونه برجسته حکومت و روشهای مهار آزادی در قرن معاصر تلقی کرد. ژوزف استالین، رهبر حزب کمونیست شوروی در این سیر و در نهایت اقتدارگرایی قرار داشت و نمونه کامل از یک توتالیتر به حساب میآید. این اقتدارگراها اما تا جایی و تا زمانی که زندهاند میتوانند به داوریهای خوب آینده مطمئن باشند و همان سیستمی که بنا گذاشتهاند بلافاصله پس از مرگ یا خلع قدرت، آنها را رسوا میکند. این همان کاری است که نیکیتا خروشچف، رهبر حزب کمونیست شوروی با استالین کرد و او را در کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی انجام داد. با این همه، خروشچف، همان آموزههای استالین را در اندازههای پایین و کمی تعدیل شده به کار برد. وقتی خروشچف خلع ید و از کار بر کنار شد، در زمان نگارش خاطرات خود نوشت: «اینک من همچون یک تارک دنیا در حومه مسکو زندگی میکنم. در عمل هیچگونه تماسی با مردم ندارم و فقط با کسانی در تماس هستم که مراقب تماسهای من با مردم و تماسهای مردم با من هستند…» در مقدمه خاطرات او همچنین آمده است که خاطرات خروشچف برای نخستین بار در سال 1971 در انگلستان (وهمزمان در آمریکا) به چاپ رسید. متن دستنویس روسی آن در سال 1970 به غرب راه یافت. اما چگونه؟ ادوارد کرانکشاو در مقدمه خود فرضهای متعددی را عنوان میکند و ازجمله مینویسد که هواداران خروشچف دستنویس خاطرات او را به جهان غرب رساندند تا مانع از تجدید قدرت هواداران استالین شوند…» با این همه و در حالی که گمان خروشچف با استالین تفاوت ماهیتی داشته است، اما خواندن برخی از داوریهای او این گمان را تضعیف میکند. بخشی از خاطرات او را که به مسائل اقتصادی مرتبط است میخوانید:
شوروی دومین قدرت اقتصادی جهان
اینکه زنده ماندهایم تا شاهد روزی باشیم که اتحاد شوروی به صورت دومین قدرت اقتصادی جهان درآمده است، موضوع کماهمیتی نیست. یکبار مک میلن [نخستوزیر انگلستان] به من گفت: «امروز انگلستان چه وضعی دارد؟ دیگر همان قدرتی نیست که روزگاری بر دریاها حکومت میکرد و از نفوذ قاطعی در سیاست جهان برخوردار بود. این روزها، فقط ایالات متحده و اتحاد شوروی هستند که درباره هر چیز تصمیم میگیرند.» دوگل رییسجمهور فرانسه که آدم معقولی است، همان حرف را و تقریبا با همان کلمات، به من زد: «آری آقای خروشچف، ایالات متحده و اتحادشوروی دو قدرت بزرگاند و فرانسه از قدرت و نفوذی که درگذشته داشته است اینک برخوردار نیست». پس میبینید که هم مکمیلن، هم دوگل، هر دو آنها کاملا اهمیت ما را در صحنه بینالمللی درک میکنند.
در گذران سالها، اتحاد شوروی حیثیت بزرگی را در نزد همه ملتهایی که به خاطر صلح، پیشرفت و آزادی از یوغ استعمار مبارزه میکنند، کسب کرده است. هدف سیاست خارجی ما این نبوده است که کشور خود را به زیان سایر کشورها دولتمند کنیم؛ ما هرگز به بهرهکشی یک انسان به وسیله یک انسان دیگر و استثمار یک دولت به وسیله یک دولت دیگر معتقد نبودهایم. برعکس، براساس سیاستهای اعلام شده و کردارمان، ما کشورها را تشویق به بهرهمند شدن از ثمرات کارشان نمودهایم. کمک ما به این کشورها، نه فقط با مشورت ما و براساس سرمشقی بوده است که بهجای گذاردهایم، بلکه کمکهای مادی سخاوتمندانهای هم کردهایم یا کالاها و تجهیزات را به قیمت ارزان به آنها فروختهایم. سیاست خارجی ما از این اعتقاد راسخ نشات میگیرد که راهی که لنین به ما نشان داد، نه تنها راه فردای اتحاد شوروی است، بل راه همه کشورها و ملتهای جهان نیز هست.
کمکهای اقتصادی شوروی به افغانستان: سیاست ما نسبت به افغانستان را در نظر بگیرید. من به اتفاق بولگانین (که در آن موقع نخستوزیر و رییس هیات ما بود) در بازگشت از سفر هند [در 1955] به افغانستان سفر کردیم. پادشاه افغانستان از ما دعوت کرده بود تا در کابل توقف کنیم. بر اثر گفتوگوهایی که پادشاه افغانستان و وزیرانش داشتیم، ما برداشت نسبتا روشنی از کشور عقبمانده اقتصادی چون افغانستان پیدا کردیم و میتوانستیم احساس کنیم که افغانها در جستوجوی یافتن راهی برای حل مشکلات خود هستند.
همچنین، روشن بود که آمریکا با افغانستان مغازله میکرد. آمریکا برای اینکه ما را در محاصره پایگاههای نظامی قرار دهد، کاملا متوجه کشوری مثل افغانستان شده بود. در ظاهر امر، به آن کشور کمکهای اقتصادی میکرد، اما در واقع میخواست که نظر مساعد سیاسی آنها را جلب کند، آمریکاییها همه نوع پروژه را با هزینه خویش به عهده گرفته بودند؛ جادهسازی، دادن وامهای اعتباری و نظایر آن. اما این کمکها را به خاطر دلسوزی یا کمک خیریه از جانب یک کشور ثروتمند به یک مملکت فقیر نمیکردند، نه، برنامه موسوم به کمکهای آمریکا در واقع بخشی از یک تلاش برای بهرهگیری از مشکلات اقتصادی صعب کشوری مانند افغانستان بود و آمریکاییها حتی به خود زحمت نمیدادند که هدفهای واقعیشان را پنهان کنند؛ به خود زحمت نمیدادند که یک برگ انجیر را برروی هدفهای خودپسندانه و میلیتاریستی خود بگذارند.
ما در گذشته دیدهایم که وقتی کاپیتالیستها و امپریالیستها و انحصارگران و میلیتاریستهای آمریکایی(همه آنها) در امور داخلی کشورهای آسیایی دخالت کردهاند چه اتفاقی افتاده است. آنها با کولهباری از پیشنهادات کمکهای اقتصادی راهی این کشورها میشدند و با یک امضای دیگر در زیر پیمان سیتو برمیگشتند. پاکستان به سیتو پیوست و آمریکاییها سعی کردند که هند را هم وادار به عضویت در آن نمایند. اما هند به شکرانه رهبری مترقیانه [جواهر لعل نهرو] ، این پیشنهاد را نپذیرفت و به عنوان یک کشور مستقل از همه بلوکهای نظامی، راسخانه روی پای خود ایستاد.
در هنگام دیدار ما از افغانستان، برای ما روشن بود که آمریکاییها در افغانستان رخنه کرده بودند تا به هدف آشکار خود که ایجاد پایگاه نظامی در آنجا بود، جامه عمل بپوشانند. ما نیز به نوبه خود یک نانوایی، یک راهآهن و موسسات آموزشی ساختهایم و تعهد ساختن چند صد کیلومتر جاده را به عهده گرفتهایم. این جاده از اهمیت سیاسی و اقتصادی زیادی برخوردار است زیرا از نزدیکی مرز ایران و افغانستان میگذرد.
قویا احساس میکنم سرمایهای که در افغانستان به کار انداختهایم به هدر نرفته است؛ اما اعتماد و دوستی افغانها را جلب کردیم و نگذاردیم این کشور در دام آمریکا بیافتد و گرفتار قلاب طعمه ماهیگیری پول آمریکا شود.
جای تردید نیست که اگر افغانها دوست ما نشده بودند، آمریکاییها میتوانستند آنها را مدیون چیزی سازند که خودشان آن را «کمکهای انسانی» مینامند. مقدار پولی که ما در کمک سخاوتمندانه خود به افغانستان صرف کردهایم، حکم قطرهای را در اقیانوس هزینههایی دارد که ما میبایست برای رویارویی با مخاطره ایجاد یک پایگاه نظامی آمریکا در افغانستان پرداخت کنیم. کافی است به سرمایهای بیندیشید که ما ناگزیر بودیم برای سرمایهگذاری در استقرار قدرت نظامیمان در طول مرز مشترک با افغانستان خرج کنیم؛ هزینهای میبود که خون مردم کشور ما را میدوشید، بیآنکه حتی ذرهای وسائل تولید ما را بالا ببرد.
مبنای کمکهای اقتصادی شوروی: فکر میکنم سیاست خارجی ما باید تا حدودی استوار بر یک سنت عامیانه باشد که از دوران کودکیم آن را به یاد میآورم: اگر یک کدبانو به روستای دیگری میرفت تا از دوستان و نزدیکانش دیدار کند، هرگز بدون بردن یک جعبه شیرینی نمیرفت (یا در کرسک ما، دوازده تخممرغ میبرد) تا یک هدیه خانگی را به میزبانانش پیشکش کند. این سنت باید به طرز معقول و با میانهروی به کار برده شود.
البته مغز یا مهارت زیادی نمیخواهد که آوازه عمومی مهربانی را به دست آورد که در حالی که خودش پول کافی برای خریداری خواربار مورد نیاز خانوادهاش ندارد، پول خود را صرف خریداری سوغات برای سایر خویشان خود میکند. باید از این عادت کاملا اجتناب کرد. سیاست «دادن هدیه خانگی» به سایر کشورها باید با هوشمندی و اعتدال صورت گیرد، به طوری که پاداش بخشندگیمان را نیز از لحاظ اقتصادی و سیاسی دریافت کنیم.
داستان اشکنازی پیانیست و رویای خروشچف
نیکیتا خروشچف، دهقانزاده اهل کالینووکا، طبعی خشن و زورگو داشت و انتقامجو، مغرور و انباشته از نیرنگهای پست بود. تحصیلات رسمی نداشت، ذهن پرورش نیافتهای داشت و به همین دلیل از زندان ذهنی استالین ساخته رهایی کامل نیافت.
او نیز همانند دوست قدیمیاش که او را پس از مرگ مفتضح کرد، شعارهای زیبایی از بهشت سوسیالیسم میدهد و البته آن را با مثالهایی آغشته میکند که خواندنی است. ماجرای اشکنازی پیانیست روسی یکی از آنهاست. وقتی من رییس دولت بودم، اشکنازی پیانیست روسی با یک زن انگلیسی که در یکی از کنسرواتوارهای ما تحصیل کرده بود پیوند زناشوئی بست. آن دو صاحب فرزندی شدند و به انگلستان رفتند تا با پدر و مادر همسر انگلیسی وی دیدار کنند. کوته زمانی بعد، گرومیکو به من گزارش کرد که سفیر ما در لندن تلگرافی به این مضمون برای وزارت امور خارجه فرستاده است:
«اشکنازی به این سفارت مراجعه کرده و میگوید که همسرش مایل به بازگشت به شوروی نیست و چون وی را بسیار دوست دارد لذا از سفارت کسب تکلیف کرده است.»
اینک باید بگویم که من به پیانوی اشکنازی گوش فراداده بودم و هنگامی که جایزه اول مسابقه چایکوفسکی را نصیب خود کرده بود به او تبریک گفته بودم. موضوع را با رفقایم در میان گذاردم و پیشنهاد کردم: «بیایید به اشکنازی اجازه دهیم تا هر مدتی که دلش میخواهد میتواند به شوروی بازگردد. ما واقعا راه چاره دیگری نداریم، زیرا اگر سماجت به خرج دهیم که همسر خود را رها کرده و به میهنش بازگردد، زیربار نخواهد رفت. او یک ضد- شوروی نیست، اما اگر او را در وضعی قرار دهیم که بین ماندن در نزد همسر خود و اطاعت از دستور دولتش یکی را برگزیند، از او یک ضد شوروی ساختهایم و دیری نخواهد پائید که در دام مهاجران روسی و سایر کسانی خواهد افتاد که بر روی او کار کرده و انواع افکار ضدیت با شوروی را به خورد او خواهند داد. ما نمیخواهیم این اتفاق بیافتد، پس چه اشکالی دارد که وی با تابعیت روسیاش در لندن زندگی کند و هر وقت دلش خواست در مسکو کنسرت بدهد یا به اینجا بازگردد؟ از این موضوع گذشته، او یک موسیقیدان است شغل آزاد دارد». همگی با نظر من موافقت کردند و این پیشنهاد پذیرفته شد.
این روزها، غالبا به رادیو گوش میدهم. رادیو دوست همیشگی من است و حتی وقتی برای قدم زدن از خانه بیرون میروم رادیوی خود را نیز همراه میبرم، چون هم از برنامههای آن لذت میبرم و هم برآگاهیم میافزاید. موسیقی و ترانههای فولکلوریک را بسیار دوست دارم و موسیقی مدرن را هم میپسندم. اما باید اعتراف کنم که آدمی به سن و سال من، علاقه بیشتری به چیزهایی دارد که جزئی از جوانیش بودهاند. اکثر برنامههای رادیو نسبتا خوب هستند لیکن وجود آشغال هوا را آلوده میکند. وقتی پیچ رادیو را بازمیکنم و میشنوم که اعلام میکند اشکنازی برای دادن یک به کنسرت به مسکو آمده است، شادمانی زیادی به من دست میدهد. خوشحالم از این که توانستیم نام شایسته او را به عنوان یک پیانیست بزرگ و نیز زندگی خانوادگیاش را حفظ کنیم. شاید در آینده اشکنازی و همسرش مایل به بازگشت به شوروی و اقامت همیشگی در مسکو شوند. شاید هم در لندن بمانند؛ من این امکان را نادیده نمیگیرم. در این صورت، اجازه دهیم هر جا که دلشان میخواهد زندگی کنند. فکر میکنم موقع آن رسیده است که به هر شهروند روسی همین فرصت را بدهیم. نمیتوانم باور کنم که با سپری شدن پنجاه سال از تاسیس دولت شوروی، ما همچنان درهای این بهشت را با قفل و کلید نگاهداریم.
ما کمونیستها معتقدیم که کاپیتالیسم جهنمی است که در آن رنجبران محکوم به بردگی هستند. ما سوسیالیسم را میسازیم و در بسیاری از زمینهها موفق بودهایم و در آینده نیز کامیاب خواهیم. بود شیوه زندگی ما – بیتردید- مترقیترین شیوه در جهان بوده و اکنون در مرحله تحول انسانیت است، اگر بخواهیم به زبان کتاب مقدس سخن گوییم، شیوه زندگی ما همان بهشتی است که در انجیل به ابنای بشر وعده داده شده است؛ البته نه آن چنان بهشتی که در صور میدمند و اگر بخواهید غذا بخورید کافی است که دهانتان را باز کنید تا غذا داخل آن شود. نه، ما چنین بهشتی نداریم- دست کم تا به حال- و به درستی نمیدانم که آیا آن را خواهیم داشت یا خیر. اما براساس اصل نسبیت و نسبی بودن امور، شیوه زندگی ما در مقایسه با دنیای سرمایهداری، یک دستاورد بزرگ است. ما دستاوردهای زیادی داشتهایم و شرایط دستاوردهای بزرگتر را پدید آوردهایم.
بنابر این، چرا ما باید کارهای متضاد انجام دهیم؟ چرا باید یک زندگی خوب برای مردم کشورمان فراهم سازیم و سپس هفت قفل بر در مرزهایمان بزنیم؟ گهگاه شهروندان ما با لحن مسخرهای میگویند: « پس شما با یک چماق ما را به بهشت میبرید، عجبا!!». موقعی که سیاست اشتراکی کردن اجباری و سایر اقدامات مشابه در جریان بود، مردم همین گلایهها را سر میدادند. فکر میکنم وقت آن رسیده است که به دنیا نشان دهیم مردم ما آزاد هستند؛ با میل خود کار میکنند، سوسیالیسم را میسازند چون به آن اعتقاد راسخ دارند و نه به این خاطر که راه چاره دیگری ندارند.
تردید ندارم که هم از لحاظ عملی و هم از جهت نظری، از هر دو جنبه برای ما مقدور است که مرزهایمان را باز کنیم. اگر مقدور نباشد، پس آزادی در کار نیست؟ بسیار خوب، میدانم برخی از افراد دلیل تراشی خواهند کرد: « نگاه کن، ما یک جامعه دارای ساختار طبقهای هستیم و نمیتوانیم اجازه دهیم که دشمنان طبقه کارگر آزادانه به آنجا رفت و آمد کنند». افراد اندیشمند میدانند که این گفته مربوط به یک دوره از بقای ما بود؛ ما پنجاه سال پیش طبقات دشمن را از بین بردیم و هر استدلالی که عنوان کننده طیف دشمنان طبقه کارگر در داخل اتحاد شوروی باشد، استدلال ابلهان است.
سیاست «ممنوع الخروج» کردن
نیکیتا خروشچف برای دفاع از بهشت سوسیالیستیای که لنین وعده آن را داده بود و معرفی دستاوردهای آن، به هنرمندان و ورزشکاران اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی استناد میکند. آیا نبوغ ذاتی یک هنرمند و یک ورزشکار با ممنوعالخروج کردن شهروندان روسی، همان بهشت سوسیالیستی است که خروشچف خود آن را نقد میکند؟
ماجرای مایاپیتسکایا بالرین روسی: میتوانم به پیشامد دیگری در دوره رهبری خود بیندیشم که نشان میدهد چگونه ما قادریم خود را از میراث ننگین مرزهای بسته- که همچون زنجیری بروجدان دولت شوروی افتاده است- برهانیم.
مایاپیتسکایا، بالرین شماره یک ما، نه فقط بهترین بالرین اتحاد شوروی است، بل در سراسر جهان نیز نظیر ندارد.
وی همواره محروم از رفتن به خارج برای اجرای برنامههای تماشاخانه بلشویکی بود. به من گزارش کردند که وی قابلاعتماد نیست و امکان دارد به شوروی بازنگردد.
خوب، من شخصا او را نمیشناختم و هرگز هم با او حرف نزده و از عقایدش بیخبر بودم. بیتردید، بسیار ناخوشایند بود اگر فرد پرآوازهای مانند او ناگهان حاضر به بازگشت به شوروی نشود و پناهندگی او به غرب، به عنوان یک وسیله تبلیغات ضدشوروی سودمند میافتاد و حسابی دل ما را میسوزاند.
سپس موقعی که یک گروه باله آماده رفتن به خارج بود، نامهای از مایا پیتسکایا دریافت کردم. مایا این نامه را به من به عنوان دبیر کمیته مرکزی حزب نوشته بود؛ یک نامه طولانی و رکور است.
او در نامهاش نوشته بود که وطنش را دوست دارد و از بیاعتمادی که نسبت به او نشان میدهند دلشکسته شده و احساس توهین میکند. چند نسخه از نامه او را کپی نمودم و آنها را میان اعضای پرزیدیوم توزیع کردم. موضوع را در پرزیدیوم عنوان نمودم و توصیه کردم که به وی اجازه سفر به خارج از کشور داده شود.
برخی ابراز تردید کردند که ممکن است وی بازنگردد. پاسخ دادم: «شاید این اتفاق بیفتد و هر چند وی را نمیشناسم، اما به وی اعتماد دارم و زندگی بدون اعتماد به دیگران ناممکن است. اگر این نامه را شرافتمندانه نمینوشت و با نیرنگ و ریا میخواست از کشور خارج شود و دیگر باز نمیگشت، طبعا یک ضایعه بزرگ و بسیار ناراحتکننده برای ما میبود.»
مایا پیتسکایا به این سفر رفت و من بارها با تماشای برنامههای هنرمندانه وی در خارج از کشور، پاداش درستاندیشی خود را گرفتم. او آوازه باله و فرهنگ شوروی را قوام بخشید و به کشورش بازگشت. این بود پاداش ما برای انجام کاری که در سازندگی یک جامعه سوسیالیستی کرده بودیم و مایا نیز افتخار شهروندی آن را داشت.
راستی چه میشد اگر ما به سیاست «ممنوعالخروج بودن مایا» ادامه میدادیم؟ چه میشد اگر همچنان مرزهای کشور را بر روی مایا میبستیم؟ شاید از او یک موجود افلیج میساختیم که با شوروی ضدیت میکرد. روح بشر بسیار ظریف است و باید با نهایت احترام با آن رفتار کرد و یک حرکت نسنجیده کافی است تا آن را نامتعادل سازد.
از تصمیمی که گرفتم و به مایا اجازه سفر به خارج از کشور را دادم سربلندم. خوشنودم که او سپاس این اعتماد را به طرز درستی داد.
بحران اعتماد: اگر قرار باشد ما مرزهای خود را باز کنیم، آیا امکان دارد که اعتماد و اطمینانی که به افراد کردهایم همواره مورد خیانت قرار گیرد؟ البته امکان دارد. زیرا در میان 240 میلیون مردم شوروی، بیشک عناصر ناپاکی وجود دارند. ناپاکها به سطح آب میآیند؛ همانگونه که اجسام سبک و توخالی نیز در یک محلول چنین میکنند.
بنابراین، اجازه دهید که اشغالها، تفالهها و پسماندههای اجتماع در سطح آب شناور شوند. آنچه که در اینجا میگویم، کاملا منطبق با سیاست لنین در سالهای اول انقلاب است؛ آن زمان که عادت داشتیم دشمنان اتحاد شوروی را به خارج از کشور تبعید کنیم.
کسانی که میخواستند از شوروی بروند مشکلی را در سر راه خود نمیدیدند و به آنها میگفتم: «میخواهی بروی؟ بسیار خوب، وسایلت را جمع کن و زود برو!» و آنها همین کار را کردند. اینک که پنجاه سال از آن زمان میگذرد هنوز ما ناگزیریم به هیچ کس اجازه خروج از کشور را ندهیم تا مبادا یک نفر پناهنده شود. چارهای نیست جز اینکه سیاست کنترل مرزی برای نگاه داشتن تفالهها و پسماندهها در داخل کشور را کنار بگذاریم.
باید درباره کسانی بیندیشیم که سزاوار عنوان پسمانده نیستند؛ کسانی که شاید گرفتار یک تغییر موقتی در اعتقاداتشان بشوند یا آنان که شاید میخواهند دوزخ سرمایهداری را- که هنوز برخی از جنبههای آن برای عناصر سست عقیده ما گیرایی دارد- بیازمایند.
ما نمیتوانیم این افراد را محبوس کنیم و ناگزیریم به آنها فرصتی بدهیم تا خودشان پیببرند که دنیا چه شکل و قیافهای دارد. اگر ما موضع خود را در این باره تغییر ندهیم، نگرانم که آرمانهای مارکسیسم- لنینیسم را که بر روی آنها شیوه زندگی ما ساخته شده است، بیاعتبار سازیم.
کاسترو هم سود، هم زیان
فیدل کاسترو، انقلابی کوبایی از جمله کسانی است که از یک طرف برای اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی فایده داشت، چون سوسیالیسم را در بیخ گوش ایالات متحده آمریکا پایهگذاری میکرد و خاری در چشم آمریکاییها بود و از سوی دیگر برای شوروی دردسر بزرگی بود.
دردسر بزرگ کوبا برای خروشچف این بود که باید همانند طفلی که نمیتواند درآمدش را افزایش دهد به جیب پدر کمونیست وصل شده و مدام از اتحاد جماهیر سوسیالیستی پول میخواست. نیکینا خروشچف در کتاب خاطراتش موضوع کمکهای اقتصادی به کوبا را توضیح داده است که میخوانید:
کوتهزمانی پس از سفر میکویان به کوبا، ما با این کشور روابط سیاسی برقرار کردیم و هیاتی را به آنجا گسیل داشتیم.
آمریکاییها ارسال نفت به کوبا را که منبع اصلی سوخت آنها بود قطع کرده بودند و کوباییها ناگزیر شدند از ما کمک بخواهند. شرکتهای نفتی آمریکایی روزانه 500 بشکه نفت از منابع کوبا استخراج میکردند و بقیه نفت مورد نیاز از خارج وارد میشد. رژیم کاسترو خواستار افزایش تولید نفت داخلی کوبا شد و چون نتوانست با شرکتها ی عامل به توافق برسد، قراردادهای نفتی امضا شده با این شرکتها را لغو کرد. در این میان، کوبا در فوریه 1960 یک قرارداد بازرگانی و پرداخت با شوروی بست که جنبه تهاتری داشت. یعنی شوروی در برابر خریداری شکر از کوبا، کالاهای موردنیاز این کشور (از جمله نفت) را تامین میکرد. اما شرکتهای نفتی آمریکایی از پالایش نفت وارداتی کوبا خودداری کردند. کاسترو به آنها اخطار کرد و چون به اخطارش توجه نکردند، مبادرت به مصادره داراییهای شرکتهای نفتی عامل کرد.
زندگی در این جزیره [کوبا] در خطر توقف قرار داشت و ما لازم میدیدیم که تحویل نفت به کوبا را در مقیاس وسیعی سازماندهی کنیم، اما ما سفینههای اقیانوسپیمای کافی در ناوگان نفتی خود نداشتیم.
تلاشهای ما در جهت تامین فرآوردههای نفتی مورد نیاز کوبا بار سنگینی را بر دوش سیستم کشتیرانی ما میگذارد و ما را ناگزیر ساخت تا تانکرهای جدیدی به ایتالیا سفارش دهیم. پس از اینکه ایتالیا با فروش این تانکرها به ما موافقت کرد، مجادلهای بر سر این موضوع بین آمریکا و ایتالیا آغاز شد. آمریکاییها ایتالیا را متهم کردند که روح همبستگی ایتالیا با کشورهای سرمایهداری را نادیده گرفته است. درسی که از این پیشامد گرفتیم این بود که اگر یک کشور سرمایهداری فرصت بیابد تا پول بیشتری را از راه تجارت با یک کشور کمونیستی به دست آورد، اهمیتی به همبستگی اقتصادی خود [با جهان سرمایهداری] نخواهد داد.
به محض اینکه با کوبا رابطه سیاسی برقرار کردیم، یک دیپلمات ورزیده را به عنوان سفیرمان درهاوانا گسیل داشتیم. همچنین، آلکسیف نیز در آنجا بود؛ یک روزنامهنگار که روابط دوستانهای با فیدل و روابط نزدیکتری با رائول داشت. وقتی رهبران کوبا به کمک ما احتیاج داشتند بیشتر با آلکسیف تماس میگرفتند تا سفیر ما در آنجا. آلکسیف هم بیدرنگ با مسکو تماس حاصل میکرد و درخواست کوبا را به ما اطلاع میداد. جای شکرش باقی بود که آلکسیف را در آنجا داشتیم، چون بعدا معلوم شد که سفیر ما برای ماموریت در کشوری که بهتازگی انقلاب کرده بود فرد نامناسبی بود. یکی از مشکلاتش این بود که گرفتار دیوانسالاری شد.
مشکل دیگرش این بود که وقتی اوضاع کوبا وخیم و تیراندازیها آغاز شد، او درخواست کرد که کوباییها یک محافظ را در اختیار وی قرار دهند. رهبران کوبا که همه آنها قبلا به عنوان چریک در تپهها جنگیده بودند از این درخواست او دچار حیرت و ناراحتی شدند. چراکه خود را هدفهای مناسبتری برای دشمنان انقلاب میدانستند و با وجود این بدون محافظ به همهجا میرفتند، در حالی که این اشرافزاده کمونیست [سفیر شوروی] خواستار نوعی مراقبت خاص از خود در برابر هر پیشامد ناخوشایند احتمالی شده بود! ما میدیدیم که سفیر ما به جای اینکه به گسترش روابط با کوبا کمک کند، بیشتر به آن آسیب میرساند و لذا او را فراخواندیم و آلکسیف را به جایش سفیر کردیم. کوباییها از پیش آلکسیف را میشناختند و به او اعتماد داشتند و سرانجام نیز ثابت شد که انتخاب او کار بسیار بجایی بود و او در نزد کوباییها روسفید درآمد.
در این ضمن، کاسترو سرگرم تحکیم موقعیت خود بود. او که در موقعیت استواری قرار داشت، به تدریج رفتار یک کمونیست متعهد را در پیش گرفت و هرچند که هنوز خود را یک کمونیست نمیدانست، اما کمونیستها را در لیست حکومتش گذارد. سیاستهای جدید کاسترو سبب شد که به دشمنان او افزوده شود: رییسجمهوری که خود کاسترو در هنگام رسیدنش به قدرت برای رژیم انتخاب کرده بود به آمریکا فرار کرد و بسیاری از همرزمان گذشته او در مبارزه برای استقلال کوبا، از وی رو برگرداندند، زیرا اکثر آنها با اصطلاحات سوسیالیستی مخالف بودند.
آنها از رژیم باتیستا خسته شده و مایل به واژگون کردن رژیم فاسدش بودند: لیکن پس از ملی کردن همه کسب و کارها توسط کاسترو و سیاستهای محدودکننده او نسبت به مالکان [اصلاحات ارضی] و مصادره دارایی آمریکاییهای ثروتمند [شرکتهای آمریکایی]، با کاسترو به مخالفت برخاستند.
در طول این مدت آمریکاییها با دقت مراقب اقدامات کاسترو بودند. نخست، آنها میاندیشیدند که زیربنای سرمایهداری اقتصاد کوبا دست نخورده باقی خواهد ماند. اما وقتی کاسترو اعلام کرد که قصد دارد راه و روش سوسیالیسم را در پیش گیرد، آمریکاییها فرصت اعمال نفوذ در کوبا را از دست داده بودند و نیروهایی نداشتند تا از جانب آمریکا در کوبا بجنگد و فقط یک راه چاره باقی مانده بود؛ حمله به کوبا!
کوباییها از ما درخواست اسلحه کردند و ما نیز به آنها تانک، توپخانه و مربیان نظامی میدادیم، به علاوه تفنگهای ضدهوایی و چند هواپیمای جنگنده. در نتیجه این کمکها، کوبا بهطور قابل اطمینانی مسلح شد. اما ارتش کوبا فاقد تجربه [رزمی] بود و نفرات آن هرگز قبلا از تانک استفاده نکرده و فقط با سلاحهای سبک نظیر تفنگهای خودکار و نارنجک و تپانچه جنگیده بودند. با یاری مربیان نظامی ما، آنها با سرعت فراگرفتند که چگونه از سلاحهای مدرنی که در اختیارشان گذارده بودیم استفاده کنند.
برگرفته: دنیای اقتصاد
Hits: 0