پردازندگان انتظارات عقلانی – غولهای اقتصاد کلان که زیر تیغ تیز نقد پل رومر قرار گرفتند
پل رومر، همانطور که احتمالاً در صفحات پیش خواندید، در مقالهای که اخیراً در نقد رویکرد اقتصاد کلان نوشته است به برخی از همقطاران خود تاخته است. غولهای اقتصاد کلان در دهههای اخیر که همگی به پاس یافتههای خود که نتیجه سالها مطالعه و تحقیق بوده است، برنده نوبل اقتصاد شدهاند. پل رومر در مقاله خود برخی از دستاوردهای آنان را به طور تلویحی زیر سوال برده و حتی از انحراف و کجروی در مسیر علم اقتصاد کلان یاد کرده است. رابرت لوکاس، ادوارد پرسکات و توماس سارجنت سه اقتصاددانی هستند که رومر برخی یافتهها و نظرات آنان را نقد کرده است. البته از نام فین کیدلند نیز نباید گذشت. فردی که به واسطه همکاریهای گسترده با ادوارد پرسکات همراه با او برنده نوبل اقتصاد شد و عملاً در مطالعات و تحقیقات نیز همکار او بود. اما این اقتصاددانان حوزه کلان چه دستاوردهایی داشتهاند؟
لوکاس و ارائه نظریه انتظارات عقلانی
رابرت لوکاس در سال 1995 برنده نوبل اقتصاد شد. کمیته نوبل دلیل این انتخاب را بسطدهی و کاربردی کردن فرضیه انتظارات عقلانی و در نتیجه تغییر تحلیل اقتصاد کلان و عمیق کردن درک ما از سیاستهای اقتصادی عنوان کرد. لوکاس بیش از هر اقتصاددان دیگری در فاصله سالهای 1970 تا 2000 میلادی نظریه اقتصاد کلان را متحول کرد. آثار او مستقیماً منجر به مطالعات فین کیدلند و ادوارد پرسکات شد و آنان را نیز به جایزه نوبل 2004 رساند. لوکاس زمانی در مورد علم اقتصاد در دهه 1970 نوشت: «اکنون دو شکل کاملاً متفاوت از تئوری اقتصاد کلان وجود دارد که هر دو هم ادعا میکنند اقتصاد کینزی هستند.» به گفته لوکاس یکی از این دو به دنبال تطبیق دادن اقتصاد کلان با اقتصاد خرد استاندارد بود. مشکل این تئوری به مدلهایش برمیگردد که از ارائه پیشبینی ناتوان بود. شکل دیگر نیز سرشار از مدلهای اقتصادسنجی کلان بود که میتوانست با دادهها تطبیق یابد و برای پیشبینی به کار رود اما رابطه روشنی با نظریه اقتصادی نداشت. اقتصاددانان زیادی تلاش کردند تا این دو منش از نظریه اقتصاد کلان را متحد کنند، اما به نتایج نامطلوبی رسیدند.
لوکاس معتقد بود که میتواند بهتر عمل کند. نوآوری اصلی او در مقالهای در سال 1972 بود که توانست از شر این فرضیه خلاص شود که سیاستگذاران دولتی میتوانند دائماً مردم را گول بزنند. اقتصاددانانی چون میلتون فریدمن و ادموند فلپس هم پیش از آن عنوان کرده بودند که بدهبستان بلندمدتی بین بیکاری و تورم وجود ندارد یا به اصطلاح خود اقتصاددانان منحنی فیلیپس در بلندمدت عمودی میشود. استدلال این دسته از اقتصاددانان این بود که در کوتاهمدت چنین بدهبستانی وجود دارد چرا که دولت نرخ رشد عرضه پول را افزایش میدهد در نتیجه قیمتها بالا میرود. لذا کارگران دستمزدهایی را میپذیرند که خود را بالاتر از قبل نشان میدهد، آنها همچنین مشاغل پیشنهادی را زودتر از قبل قبول میکنند در نتیجه بیکاری کاهش مییابد. اما این رابطه در بلندمدت برقرار نیست. لوکاس موفق شد با رسمی کردن این تفکر آن را بسط دهد و گام بعدی را بردارد. او عنوان کرد که در اقتصاد خرد استاندارد، اقتصاددانان مردم را عاقل فرض میکنند. او همین فرضیه را به اقتصاد کلان هم بسط داد و اصطلاح «انتظارات عقلانی» را بر آن نهاد و گفت در نهایت مردم میفهمند که سیاستگذاران از چه مدلی در اقتصاد استفاده میکنند. نظریه انتظارات عقلانی میگوید اگر دولت قصد دارد با افزایش نرخ رشد عرضه پول، بیکاری را کاهش دهد، تنها زمانی موفق میشود به نتیجه برسد که افزایش رشد پول بیشتر از انتظار مردم باشد. در نتیجه اثر بلندمدت آن نیز تورمی بالاتر خواهد بود نه نرخ بیکاری کمتر. به عبارت دیگر دولت مجبور است که غیرقابل پیشبینی عمل کند.
رابرت لوکاس در مقاله دیگری در سال 1976 مسالهای را مطرح کرد که به عنوان «نقد لوکاس» بر مدلهای اقتصادسنجی کلان خوانده میشود و نشان میدهد که معادلات عملی مختلف تخمین زدهشده در این مدلها مربوط به زمانی است که مردم انتظارات خاصی در مورد سیاست دولت داشتهاند. زمانی که این انتظارات تغییر میکند، همانطور که نظریه انتظارات عقلانی لوکاس میگوید، معادلات عملی نیز تغییر میکند و مدلها را برای پیشبینی نتایج سیاستهای پولی و مالی مختلف بیفایده میسازد. برای مثال اگر یک مدل اقتصادسنجی نشان دهد که برای یک دوره زمانی سه درصد کاهش در نرخ تورم با دو درصد رشد بیکاری همراه است، فرد نمیتواند این همبستگی را برای پیشبینی اثر سه درصد کاهش نرخ تورم در آینده نیز به کار ببرد چرا که انتظارات مردم همسان با انتظارات پیشین آنها در زمانی که معادله قبلی به راه بوده است، نیست. یکی از مهمترین کاربردهای مطالعات و تحقیقات لوکاس که توسط توماس سارجنت، اقتصاددان برنده نوبل در سال 2011، نیز تایید شد، این است که دولت «معتبر» -دولتی که خودش را به مردم میفهماند و میقبولاند- میتواند نرخ تورم بالا را به سرعت و بدون اینکه باعث ایجاد نرخ بالای بیکاری شود، کاهش دهد. دلیلش این است که اعتبار دولت باعث میشود تا مردم به سرعت انتظارات خود را تعدیل کنند. آنطور که بعداً سارجنت مینویسد کلید این اعتبار، سیاست مالی است. اگر دولت تعهد کند که بودجه را متوازن میکند، انگیزه اصلی برای ایجاد تورم را از بین برده است. البته همه اقتصاددانان حوزه کلان با نظریات لوکاس موافق نبودند اما بسیاری از آنها راه مناسبی برای تقابل با نظرات او نداشتند. اغلب اقتصاددانان در دهه 1970 معتقد بودند که لوکاس میخ آخر را بر تابوت اقتصادی کینزی کوبیده است. با این حال اقتصاددانهای کینزی نیز سعی کردند با استفاده از نظریه انتظارات عقلانی به او پاسخ دهند. لوکاس علاوه بر این بسط و توسعه نظریه انتظارات عقلانی، در حوزه رشد اقتصادی نیز از اقتصاددانان پیشرو بود. او در سال 1988 در کتاب «درباره مکانیک توسعه اقتصادی» کمک کرد تا موانعی که پیش روی علم اقتصاد توسعه در مورد کشورهای فقیر و رشد اقتصادی در کشورهای ثروتمند وجود داشت برداشته شود. رابرت لوکاس در سال 1994 برنده نوبل اقتصاد شد. نطق نوبل او یکی از درخشانترین سخنرانیهای نوبل در حداقل 20 سال گذشته است که در آن از یافتههای علم اقتصاد در مطالعات و تحقیقات اقتصاددانان در دهه 1970 میگوید.
از جالبترین رویدادهای زندگی این اقتصاددان طلاق اوست. مثالی که سایر اقتصاددانان به شوخی از آن به عنوان یک نمونه عینی انتظارات عقلانی نام میبرند. رابرت لوکاس در سال 1988 از همسرش ریتا جدا شد. ریتا در زمان جدایی شرط کرد که اگر لوکاس برنده نوبل اقتصاد شود، 50 درصد از جایزه به او برسد. البته این شرط یک تاریخ انقضا تا تاریخ 31 اکتبر 1995 داشت. با این همه ریتا درست پیشبینی کرده بود و رابرت لوکاس در تاریخ 10 اکتبر 1995 برنده جایزه نوبل شد. اقتصاددانان به مزاح میگویند مدل لوکاس به کار همسرش آمد: او انتظارات عقلانی -یا لااقل درست- داشت.
انتظارات عقلانی از چرخههای تجاری
ادوارد پرسکات، در سال 2004، به همراه فین کیدلند، به خاطر دستاوردهایشان در اقتصاد کلان پویا -انسجام زمانی سیاست اقتصادی و نیروهای پیشبرنده چرخههای تجاری- جایزه نوبل اقتصاد را از آن خود کردند. در سال 1982، پرسکات و کیدلند مقالهای نوشتند که این دیدگاه کینزی را که تغییر در تقاضای کل برای کالاها و خدمات پیشبرنده چرخههای تجاری است به چالش کشید. مقاله پرسکات و کیدلند اساساً در سنت «انتظارات عقلانی» رابرت لوکاس ریشه داشت. لوکاس این استدلال را طرح کرده بود که مشکل اصلی الگوهای کینزی و پولگرایانه استاندارد این بود که رابطهای که بین متغیرهای کل (یعنی مصرف و درآمد) برقرار میکردند بیتوجه به سیاستگذاری دولتی فرض شده بود. پرسکات و کیدلند ادعا کردند که تغییرات تکنولوژیک میتوانند عامل بسیاری از نوسانها در اشتغال و بازده تولیدی باشند، و نیز تغییرات تقاضای کل برای تبیین چنین نوسانهایی ضروری نیستند. آنها به طور خاص نشان دادند که اگر کشسانی و انعطافپذیری عرضه کار سه باشد، و اگر «شوکها»ی گوناگون (مثل تغییرات پیشبینینشده) در بهرهوری کل عوامل پایدار و واجد اندازه درستی باشند، مدل آنها میتواند 70 درصد نوسانهای تولید در آمریکای پس از جنگ جهانی دوم را تبیین کند.
گام بعدی این بود که نشان دهند فرضهای کلیدیشان معقول است. در سال 1986، پرسکات فهمید که «شوکها» در بهرهوری کل عوامل پایدارند و اندازه درستی دارند، اما فرض «سه» بودن برای کشسانی عرضه نیروی کار بالا به نظر میرسد. با این حال، پرسکات در سخنرانی جایزه نوبل خود به این نکته اشاره کرد که این تنها به این دلیل نامعتبر به نظر میرسد که تصویر اکثر مردم از کسانی که کار میکنند بیشتر در تطبیق با مزدهای بالایشان است، در حالی که آنچه واقعاً اتفاق میافتد این است که درصد کوچکی از جمعیت که کار نمیکرد اکنون آغاز به کار کرده است. ادوارد پرسکات در سخنرانی نوبل خود نتایجی مهم از پژوهش خودش و کیدلند درباره چرخههای تجاری گرفت: «ما آموختیم که نوسانهای چرخه تجاری، تطبیق بهینه با شوکهای واقعی هستند. نمیتوان از هزینههای یک شوک بد گریخت، و سیاستهایی که میکوشند چنین کنند، ضدبهرهور هستند، به ویژه اگر کارایی تولید را کاهش دهند.»
پرسکات در اوایل دهه 2000، برای ارزیابی اینکه این تطبیقپذیری ساعتهای کاری با مزدها معقول بودهاند یا نه، ساعتهای کاری در کشورهای مختلف را بررسی کرد. استدلال او این بود که چون کارگران با تور مزدی نرخهای نهایی مالیات تطبیقپذیری نشان میدهند، میتواند با مطالعه کشورهایی با تفاوتهای بزرگ در نرخهای نهایی مالیات، چگونگی ساعتهای تطبیقپذیر را بررسی کند. او اشاره کرد که کانادا، ایالات متحده و ژاپن نرخهای نهایی مالیات نزدیک به 40 درصد دارند، در حالی که این رقم در فرانسه، آلمان و ایتالیا 60 درصد است. پرسکات نشان داد که کشسانی عرضه کار به رقم «سه» پیشبینی میکند که اروپای غربی حدوداً یکسوم کمتر از آمریکای شمالی و ژاپن کار میکند. شواهد پیشبینی او را تایید میکنند. علاوه بر این، او فرض را بر این گذاشت که کشسانی عرضه کار با این واقعیت که ساعتهای کارشده هر شخص در فرانسه و آلمان در اوایل دهه 1970 -هنگامی که نرخهای نهایی مالیات پایینتر بوده- بسیار بالاتر بوده است. با این حال، باید اشاره کرد که بسیاری از اقتصاددانان هنوز کشسانی معادل سه را بالا میدانند.
پرسکات در روششناسی اقتصاد نوکلاسیک هم صاحبنظر است. او در سال 1989 به همراه رابرت لوکاس و نانسی استوکی کتاب «روش بازگشتی در پویششناسی اقتصادی» را نوشت. نویسندگان این کتاب پس از نگاهی کلی به رویکرد بازگشتی، کاربستهای اقتصادی برای برنامهریزی پویای جبرگرایانه و نظریه ثبات معادلات دیفرانسیلی درجه اول ارائه میکنند. سپس به برنامهریزی پویای تصادفمحور و نظریه همگرایی زمان فرآیندهای گسستهزمان مارکوف میپردازند و هر یک را با یک کاربست اقتصادی بیشتر تشریح میکنند. در نهایت دو قضیه بنیادی اقتصاد رفاهی را طرح میکنند و نشان میدهند که روشهای گفتهشده را چگونه میتوان بر نظامهای تعادل عمومی به کار بست. پرسکات در سال 2000، به همراه استفن پارنته، کتاب «موانع ثروت» را نوشت. این کتاب مبتنی بر کارهای قبلی پرسکات درباره بهرهوری عوامل کل است. پرسکات و پارنته در این کتاب میکوشند به این پرسش پاسخ دهند که چرا همه جای دنیا مثل آمریکا ثروتمند نیست. این دو در کتاب خود استدلال میکنند که تفاوت در «بهرهوری عوامل کل» (TFP) میتواند این مساله را تبیین کند. این تفاوتها از آنجا وجود دارند که برخی کشورها با هدف حمایت از صنایعی که از شرایط کنونی تولید سود میبرند، در برابر کاربست کارآمد فناوریهای آماده استفاده موانعی ایجاد میکنند.
توماس سارجنت
مطالعات توماس سارجنت، اقتصاددان و استاد دانشگاه نیویورک که در سال 2011 به همراه کریستوفر سیمز توانست نوبل اقتصاد را از آن خود کند، عملاً انقلابی در تفکر اقتصادی در دهههای 1970 و 1980 ایجاد کرد. به گواهی کمیته نوبل، تحقیقات او روی دادههای سری زمانی اقتصاد کلان، پنجرههای جدیدی را به روی محققان اقتصاد کلان گشود. تحقیقات او همچنین سمت و سوی سیاستگذاریهای اقتصاد کلان در جهان را تغییر داد. سارجنت را میتوان یکی از رهبران اصلی نظریه انتظارات عقلانی دانست که توانست اقتصاد کلان و متغیرهای آن را تا حدی پیشبینیپذیر کند. او که پس از رابرت لوکاس یکی از نخستین بنیانگذاران مکتب انتظارات عقلانی بود، در عمدهترین نقش خود در اقتصاد کلان مدرن تفکر کینزی را که بیش از 40 دهه بر اقتصاد کلان غالب بود، به چالش طلبید. در دیدگاه کینزی رابطه علت و معلولی بین متغیرهای مختلف اقتصادی و اقتصاد کلان وجود دارد. در این دوران تلاش اقتصاددانان بر محاسبه میزان دقیق این تاثیر متمرکز شده بود. به عنوان مثال در تفکر کینزی، ارتباطی معلوم و ثابت بین نرخ بهره و بیکاری وجود دارد و در صورت محاسبه دقیق، میتوان با تغییر درست متغیری که در اختیار دولت است (در اینجا، نرخ بهره) متغیر دیگر (در اینجا نرخ بیکاری) را به میزان لازم و با دقتی بالا تغییر داد. اما سارجنت نشان داد، این ارتباط دقیق به این دلیل که مردم بخشی از آن را تشکیل میدهند، وجود ندارد. اگر مردم بدانند (بر اساس تجربههای قبلی، اطلاعرسانی یا هر عامل مشابهی) با افزایش بیکاری، بانک مرکزی با هدف کاهش نرخ بیکاری به میزان مطلوب، عرضه پول را افزایش میدهد و در نتیجه تورم افزایش خواهد یافت، شروع به افزایش میزان دستمزد مورد تقاضای خود میکنند. در نتیجه، تنها به دلیل انتظارات مردم، میزان بیکاری افزایش مییابد و دیگر بانک مرکزی نخواهد توانست با تغییر از پیش معلومشده میزان عرضه پول، اثر لازم بر نرخ بیکاری را ایجاد کند. او در مقالهای در سال 1977 با عنوان «آیا اقتصاد کینزی به پایان رسیده است» درباره این موضوع بحث میکند که بدون در نظر گرفتن انتظارات مردم، به عنوان بازیگران عقلانی اقتصاد نمیتوان از تاثیرگذاری موثر بر متغیرهای اقتصادی سخن گفت. در دهه 1980 مطالعات سارجنت در این زمینه ابعاد جدیدی پیدا کرد. او در مقاله تحسینشده «برخی ناخوشایندی اصول پولگرایان» که به همراه سارجنت نوشت، ادعا کرد که یک سیاست پولی کارا در وهله اول نیاز به سیاستگذاری کارای مالی دارد. او با بررسی چهار کشور آلمان، اتریش، مجارستان و لهستان که در اوایل دهه 20 دچار ابرتورم شده بودند نشان داد که همه این ابرتورمها توسط دولت و با هدف تامین مالی مخارج دولتی ایجاد شد و هر چهار کشور تنها زمانی توانستند بر مشکلات ناشی از آن فائق آیند که انتظارات مردم را مدیریت کردند. مدیریت انتظارات در این حالت طبیعتاً با پیشبینیپذیر شدن اقدامات دولت، پرهیز از تغییر سیاست ناگهانی و کنترل کسری بودجه و حتی ایجاد توازن بودجه انجام شد. وی نحوه رویکردش به مکتب انتظارات عقلانی را در سه کتاب مهم خود، تئوری اقتصاد کلان، تئوری اقتصاد کلان بازگشتی و تئوری اقتصاد کلان دینامیک ارائه کرده است. کتابهایی که به متون مقدس اقتصاد کلان مدرن معروف هستند و کسی نمیتواند ادعای کارشناسی در مکتب انتظارات عقلانی را بدون خواندن و درک آنها داشته باشد.
اما شاید بزرگترین دستاورد او، هنوز در راه باشد. این اقتصاددان 73ساله، شاگردان بسیاری تربیت کرده است. کلاسهای درس او، به گواهی بسیاری مفیدترین کلاسهایی بوده که در دوران دانشجویی گذراندهاند. او آنطور که دانشجویانش بعد از اعطای نوبل اقتصاد، در مقالهای با عنوان «توماس سارجنت: استاد و مرشد» در سایت دانشگاه نیویورک نوشتند، نهتنها اقتصاد کلان که روش برخورد با اقتصاد را به دانشجویان میآموزد: «تام به ما یاد داد درباره هر موضوع تنها یک بار صحبت کنیم؛ یک بار، دقیق، با بررسی همه جوانب و بدون استفاده از صفت، برای همین ما یاد گرفتهایم قبل از صحبت چندین بار درباره همه جوانب موضوع فکر کنیم. او در حالی درس میدهد که به ندرت حرف میزند اما همه ما میدانیم که گاهی یک اشاره و نگاه، میتواند بیشتر از هر کلمهای آموزشدهنده باشد.» تربیت شاگردانی که احتمالاً تا مدتهای مدید، در جایگاههای مختلف بر اقتصاد جهان تاثیرگذار خواهند بود. این احتمالاً بزرگترین دستاورد توماس سارجنت است.
برگرفته: دنیای اقتصاد
Hits: 0