why-successful-people-dont-set-goals

سال که نو می‌شود، مردم فکرشان می‌رود پیش تعیین کردن اهداف جدید برای سال جدید و شرکت‌ها شروع می‌کنند به بررسی عملکردشان در سال گذشته و نشان کردن چیزهایی که می‌خواهند در سال جدید به آنها برسند. اگر کمی در اینترنت بگردید، می‌بینید چه انبوهی از مقاله‌های خوب در مورد تعیین کردن هدف‌ها نوشته شده است: «چرا هدف تعیین کردن مهم است؟»، «چطور برای خودمان هدف تعیین کنیم؟»، «چطور به اهدافمان برسیم؟»، و…

حالا بیایید از زاویه‌ی دیگری به مسئله‌ی تعیین اهداف نگاه کنیم. چه می‌شود اگر هدف تعیین کردن در واقع چیز بدی باشد؟ می‌دانم که این عقیده چقدر بحث‌برانگیز است! هرچه باشد، ۹۹.۹٪ مردم که مشاوران کاری بزرگ، مربیان باسابقه‌ی ورزشی و انواع آدم‌های مورد احترام دیگر هم جزوشان هستند، عمیقا توصیه می‌کنند که برای خودتان هدف تعیین کنید، حتی اگر خودشان برای خودشان هدف تعیین نکنند! می‌دانم. حواسم هست، اما به خواندن ادامه دهید.

در دنیای کسب‌وکار، تعیین اهداف چیزی است که هر عقل سلیمی از مفید بودن آن خبر دارد و پژوهش‌ها هم از آن حمایت می‌کنند. مثلا شاید در مورد آن پژوهشی که در دانشگاه یِیل (Yale) انجام شد، شنیده باشید. طبق این مطالعه، فقط ۳ درصد از دانشجویان ورودی ۱۹۵۳ عادت داشتند اهداف خودشان را به طور واضح و مشخص روی کاغذ بنویسند. ۲۰ سال بعد، ارزش دارایی‌های همین سه درصد روی هم بیشتر از مجموع ارزش دارایی‌های ۹۷ درصد بقیه بود. قانع‌کننده است، نه؟ شاید بیش از هزار مقاله وجود داشته باشد که به این پژوهش ارجاع داده‌اند. کسانی مثل آنتونی رابینز هم از این مطالعه به عنوان اساس و پایه‌ی کتاب‌ها و سمینارهایشان یاد می‌کنند.

بله، قانع‌کننده بود اگر درست می‌بود. مسئله این است که نیست. چنین پژوهشی اصلا وجود خارجی ندارد. یک افسانه‌بافی صرف است. در واقع حتی سایت کتابخانه‌ی خود دانشگاه ییل هم می‌گوید این پژوهش اصلا وجود ندارد!

خُب که چی؟ چه اهمیتی دارد اگر این تحقیق درست نباشد؟ همه می‌دانند که آدم‌های موفق همیشه برای خودشان هدف تعیین می‌کنند. اما آیا واقعا آدم‌های موفق همین کار را می‌کنند؟

حوالی دهه‌ی ۱۹۹۰، مقاله‌ی جالبی در یک مجله استرالیایی چاپ شده بود. نویسندگان این مقاله می‌خواستند ببینند چه چیزی باعث می‌شود آدم‌های موفق، موفق باشند. آنها گروهی از مدیران بلندپرواز، قهرمانان ورزشی و شخصیت‌های مشهور در سینما و تلویزیون را بررسی کرده بودند تا ببینند چه ویژگی‌هایی بین آنها مشترک بوده است. یکی از ویژگی‌هایی که بررسی شد، عادت ِ تعیین کردنِ اهداف برای آینده بود.

این ویژگی بین آنها مشترک نبود!

همین قضیه الان هم در شرکت‌های مدرنی مثل گوگل دیده می‌شود. این شرکت‌ها برای خودشان هدف‌های سالانه تعیین نمی‌کنند، جز در بعضی موارد مالی که باید به کمیسیون بورس و اوراق بهادار جواب بدهند. گوگل مخالف این مشخص کردن اهداف است، چون این کار باعث می‌شود توانایی کارمندانشان برای جواب دادن به نیاز بازار کاهش پیدا کند، چیزی که به‌هرحال تحت کنترل‌شان هم نیست. انبوهی از نقل‌قول‌های مشهور از افراد یا شرکت‌هایی که اغلب نابود شده‌اند وجود دارد که فکر می‌کرده‌اند دقیقا می‌دانند قرار است صنعت به کجا راه ببرد، اما حالا حرفشان برای ما خنده‌دار است.

بیایید چند مورد از این حرف‌های خنده‌دار را با هم مرور کنیم:

«انسان‌ تا پنجاه سال آینده پرواز نخواهد کرد» -ویلبور رایت، یکی از برادران رایت، مخترعان هواپیما، ۱۹۰۱

«این گروه به هیچ‌جا نمی‌رسد» -پیت بست، درامر اولیه‌ی گروه بیتلز، ۱۹۶۲

«هیچ دلیلی ندارد که کسی بخواهد در خانه‌اش یک کامپیوتر داشته باشد.» -کن اولسن، مدیر شرکت دیجیتال اِکوئیپمنت (شرکت کامپیوتری بزرگی که در اوج ارزش سهامش به دلیل سرمایه‌گذاری نکردن بر کامپیوترهای شخصی ورشکست شد)

چطور می‌شود اهداف واقع‌گرایانه تعیین کرد وقتی پیش‌بینی همه‌ی فاکتورهای تاثیرگذاری که خارج از کنترل ما هستند غیرممکن است؟

مطالعات زیادی در مورد چیزی که باعث می‌شود افراد موفق، موفق باشند انجام شده است. مثلا می‌توان از تحقیقاتی یاد کرد که در کتاب استفان کاوی، «هفت عادت مردمان موفق» به آنها ارجاع داده شده است. این مردمان موفق ویژگی‌های مشابهی دارند، از جمله: مصمم بودن، تمرکز کردن و تعهد کامل بر یک هدف. مشکل این تحقیق این است که داده‌های خود را فقط از افراد موفق و نه از تمام جمعیت، بدست آورده و بنابراین نمی‌تواند اطلاعات کاملی بدست بدهد.

تعجبی ندارد که در مورد چیزی که باعث می‌شود شکست‌های مفتضحانه و ناموفق اتفاق بیفتند، کتاب‌های زیادی پیدا نمی‌کنید. با این حال در بعضی پژوهش‌ها که اکثرا مطالعات موردی هستند، یافته‌ها حاکی از این بوده که افراد ناموفق هم عادت‌های یکسانی دارند. مصمم بودن برای رسیدن به هدف و تعهد کامل به آن می‌تواند باعث شود واقعیت‌ها را نبینید و توانایی مقابله با تغییرات در محیط یا بازار را از دست بدهید. در واقع، در مستند «استیو جابز» (۲۰۱۳)، تمرکز یک‌جانبه‌ای که باعث می‌شود جابز موفق شود، همان دلیلی است که او را از اپل برکنار می‌کنند. این تمرکز بر هدف باعث شد او عوامل دیگری که شرکتش برای موفق شدن به آنها نیاز داشت را نادیده بگیرد.

خب، پس شاید خوبی‌های هدف تعیین کردن آنقدرها هم حکمی قطعی نیست. حتی شاید مشکل یا ضرری هم داشته باشد، کسی چه می‌داند؟! همین سوال از افراد موفقی که در آن مجله‌ی استرالیایی با آنها مصاحبه شده بود، پرسیده شد. ورزشکارها یک جواب ساده داشتند:

«وقتی هدف تعیین می‌کنی، محدودیت‌هایت را هم تعیین می‌کنی.»

یعنی چی؟ بگذارید توضیح بدهم. یک دونده را تصور کنید که مسافت ۴۲ کیلومتری ماراتون را در چهار ساعت می‌دود. حالا این دونده می‌خواهد این مدت زمان را به زیر سه و نیم ساعت برساند. او همه‌ی تمریناتش را همان‌قدر که لازم است انجام می‌دهد تا به سرعت لازم برسد. روز مسابقه که شد، ماراتون را در ۳ ساعت و ۲۹ دقیقه تمام می‌کند. موفق شد و به هدف رسید، نه؟

حالا تصور کنید همان دونده تصمیم بگیرد یک برنامه‌ی هفتگی متعادل شامل استقامت عضلانی، وزنه زدن و دویدن داشته باشد. هر هفته او به برنامه‌اش پابند می‌ماند: پایبندی به پیشرفت مداوم. روز مسابقه می‌رسد و او در ۳ ساعت و ۱۹ دقیقه ماراتن را تمام می‌کند. اگر «هدف» ۳ ساعت و نیم برای خودش تعیین کرده بود، تمام تلاشش را نمی‌کرد. خودش را دست‌کم می‌گرفت.

حالا دوباره تصور کنید همین دونده‌ای که هدف سه و ساعت نیم تعیین کرده، اصلا واقع‌گرایانه نگاه نکرده است و به میزان وقتی که داشته و مدت زمانی که تا مسابقه باقی مانده توجهی نکرده است. اگر روی هدفش تمرکز کند و در عین حال به رکورد سه ساعت و ۳۹ دقیقه برسد، ناامید می‌شود و احساس می‌کند شکست خورده است، در حالی که شاید همین رکورد برایش پیشرفت بزرگی محسوب بشود. اما حالا به جای خوشحال شدن، از نرسیدن به یک هدف غیرواقع‌بینانه آزرده شده و شاید اصلا دیگر در ماراتون بعدی شرکت نکند. این اتفاق در محیط‌های کاری هم می‌افتد و مصداق آن زمانی است که کارمندان کارشان را بد و بی‌کیفیت انجام می‌دهند تا صرفا بتوانند بگویند فلان تعداد ساعت کار کرده‌اند و مربع کنار هدفشان را تیک بزنند.

کسانی که می‌خواهند وزن کم کنند هم این اتفاق را تجربه می‌کنند. آنها با خود می‌گویند: «می‌خوام در یک ماه فلان قدر وزن کم کنم!» در حالی که باید تمرکزشان را بگذارند بر روزانه درست غذا خوردن و خوب ورزش کردن. مشکل وزن کم کردن اینجاست که چون یک هدف بلندمدت است و رسیدن به آن زیاد طول می‌کشد، بنابراین انگیزه داشتن برایش کمی سخت‌تر است؛ همین می‌شود که سهل‌انگاری و پرخوری‌ها راحت توجیه می‌شوند، چرا که افراد فکر می‌کنند خب، هنوز چند ماه فرصت دارم! وزن کم کردن یک روند خطی نیست که مدام سیر صعودی داشته باشد، به خصوص در مورد افراد خیلی چاقی که حساسیت انسولین‌شان را از دست داده‌اند. این مسئله باعث می‌شود یک موقعیت بغرنج شکل بگیرد که در آن هدف بلندمدت به اندازه‌ی کافی انگیزه‌بخش نیست و در مقابل هدف کوتاه‌مدت هم نمی‌تواند آنقدر که باید، روند پیشرفت را دقیق نشان بدهد.

پس به جای تعیین کردن محدودیت‌هایتان از طریق تعیین کردن اهداف بلندمدت، بیایید و صرفا به یک برنامه‌ی پیشرفت منظم متعهد باشید. شاید همه‌ی افراد موفق، اهداف بلندمدت نداشته باشند، اما به رشد شخصی‌شان پایبند هستند. آنها می‌گردند تا ببینند در هر روز چه کاری می‌توانند بکنند که یک پیشرفت کوچک داشته باشند، پیشرفت‌های اندکی که در گذر زمان روی هم جمع می‌شوند. اگر هر روز ۱ درصد پیشرفت کنید، با رشدی که این ۱ درصد نسبت به هر روزِ قبلی دارد، بعد از ۶۸ روز ۱۰۰٪ بهتر از دیروزِ خودتان خواهید شد.

در زبان ژاپنی به این اصطلاحِ پیشرفت ِ مداوم، کایزن (kaizen) می‌گویند. من این کلمه را روی مچ پایم خال‌کوبی‌ کرده‌ام!

 

نوشته: مریم مقدس برهان  |  منبع: breakingmuscle  |  برگرفته: چطور

Hits: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *