inequalities-and-their-impact-on-lifestyleچرا «احساس فقیر بودن» مانند «فقیر بودن» دردآور است؟ روز اولی که یک خانم جدید به عنوان مسوول غذای مدرسه سر کارش حاضر شد، فهمیدم که فقیر هستم. پیش از آن و تا آنجا که ذهن کلاس چهارمی‌ام به خاطر داشت، یک نفر مسوول توزیع غذا در مدرسه بود. من می‌دانستم که بعضی از بچه‌ها بابت غذایشان پول می‌دادند و بچه‌های دیگر مثل من، پولی برای غذا پرداخت نمی‌کردند. اما خانم پیری که مسوول توزیع ناهار بود، با همه ما به طور یکسان رفتار می‌کرد. تا اینکه او رفت و خانم جوان‌تری جای او را گرفت. وقتی در روز اول کاری خانم جدید، برای گرفتن غذا وارد صف شدم، جلوی من را گرفت و 1.25 دلار از من خواست. شوکه شدم و از آنجا که هیچ پولی نداشتم، من‌من کردن تنها کاری بود که می‌توانستم انجام دهم. در آن لحظه، حاضر بودم هر مقدار پولی را به او بدهم تا از آنجا فرار کنم. در این حین، خانم مسن‌تری جلو آمد و چیزی در گوش مسوول جدید گفت. در نهایت، صف غذا به وضعیت قبلی خود بازگشت. اما هفته سختی گذشت تا مسوول جدید یاد گرفت که چه کسی پول پرداخت می‌کند و چه کسی نه.

لحظه‌ای که فهمیدم ناهار مجانی‌ام به چه معناست، هنوز با من است. اگرچه پول خانواده‌ام نسبت به روز گذشته کمتر نشده بود، اما آن لحظه همه چیز را برای من تغییر داد. کم‌کم داشتم به تفاوت میان خودم و هم‌کلاسی‌هایم پی می‌بردم. به‌رغم اینکه همه ما لباس متحدالشکل می‌پوشیدیم، به نظر می‌رسید بچه‌هایی که برای ناهارشان پول می‌دهند، بهتر لباس می‌پوشند. آیا این موضوع به دلیل کفش‌هایشان بود؟ آنها حتی موهای بهتری داشتند. آیا به جای آنکه خانواده‌هایشان در خانه موهایشان را با قیچی کوتاه کنند، به آرایشگاه می‌رفتند؟ همیشه بچه‌ای خجالتی بودم، اما بعد از آن دیگر هیچ حرفی هم در مدرسه نمی‌زدم. اصلاً من که بودم که بخواهم حرف بزنم؟ ناگهان با نردبانی روبه‌رو شده بودم که پله‌هایش، کفش و مو و لهجه بود.

پله‌هایی که داشت چیز تازه‌ای را به من می‌فهماند. مهم نبود که در وضعیت خانواده من تغییری ایجاد نشده بود، حالا دیگر دیدگاه من تغییر کرده بود.

اگر عادت دارید مانند حسابداران، در فضای اصطلاحات مالی در مورد ثروت و فقر فکر کنید، حرف من برایتان منطقی نخواهد بود. دیدگاه من درآمد پدر و مادرم و مخارج ماهانه ما را تغییر نداد. در واقع هیچ‌چیزی را در جهان تغییر نداد. اما با دگرگون کردن ادراکات، افکار و کنش‌های من، آینده من را دگرگون کرد.

inequalities-and-their-impact-on-lifestyle

برای اینکه متوجه شوید ما چگونه در مورد «وضعیت»1 فکر می‌کنیم، یک نردبان 10‌پله‌ای را در نظر بگیرید. تصور کنید کسانی که بالای این نردبان قرار دارند، مرفه‌ترین افراد هستند. یعنی افرادی که بیشترین پول، بهترین تحصیلات و پولسازترین شغل‌ها را دارند. افرادی که پایین این نردبان قرار دارند هم در بدترین وضعیت رفاهی هستند. آنها کمترین پول، پایین‌ترین سطح تحصیلات و اگر شغلی داشته باشند، فرومایه‌ترین شغل‌ها را دارند. اگر شما بخواهید نسبت به وضعیت دیگران، موقعیت اقتصادی خودتان را تعیین کنید، خودتان را در کجای این نردبان 10پله‌ای قرار می‌دهید؟ این تصویر ساده، یکی از پراستفاده‌ترین سنجه‌ها برای مشخص کردن «موقعیت اجتماعی ذهنی»2 افراد است. بگذارید آن را «نردبان وضعیت»3 بنامیم. ما باید بتوانیم با توجه به درآمد، سطح تحصیلات و منزلت شغل یک فرد، موقعیت او را در این نردبان پیش‌بینی کنیم. اما نمی‌توانیم و حتی نمی‌توانیم به درست انجام دادن این کار نزدیک شویم. درست است که به طور میانگین، افراد با درآمد بیشتر، تحصیلات بالاتر و شغل بهتر، خودشان را در پله‌های بالای نردبان قرار می‌دهند، اما اثر این متغیرها، به نسبت کم است. در نمونه‌ای هزارنفری، بعضی خودشان را در بالای نردبان و بعضی در پایین نردبان قرار می‌دهند. اما تنها 20 درصد از خودارزیابی‌های آنها بر پایه درآمد، تحصیلات و شغل صورت می‌گیرد.

این ارتباط کم میان مولفه‌های سنتی وضعیت زندگی و درک ذهنی افراد از موقعیت‌شان، به این معناست که افراد زیادی وجود دارند که به لحاظ استانداردهای عینی (درآمد، تحصیلات و شغل خوب) در وضعیت مناسبی قرار دارند، اما با این حال خودشان را روی پله‌های پایینی نردبان وضعیت تصور می‌کنند. به همین شکل، افراد زیادی هستند که به لحاظ وضعیت عینی، ضعیف هستند، اما خودشان را در بالای نردبان قرار می‌دهند. به طور قطع، پول بخشی از داستان است، اما همه داستان که هیچ، حتی کاراکتر اصلی آن هم نیست. باید «ادراکات ذهنی از وضعیت» را جدی بگیریم. زیرا اطلاعات زیادی را در مورد سرنوشت افراد افشا می‌کنند. اگر شما خودتان را روی پله‌های پایینی نردبان قرار دهید، به احتمال بیشتری در سال‌های آتی از افسردگی، اضطراب و درد مزمن زجر خواهید کشید. هرچه پله پایین‌تری را انتخاب کنید، اینکه تصمیمات بد بگیرید و خوب کار نکنید، محتمل‌تر است. پله پایین‌تر، به معنی احتمال بیشتر برای اعتقاد پیدا کردن به مسائل ماوراءالطبیعه است. هرچه پله پایین‌تری را انتخاب کنید، مدت کمتری زنده خواهید ماند. بگذارید صراحتاً اعلام کنم که حرف من این نیست که اگر شما فقیر هستید، همه اینها با احتمال بیشتری برای شما رخ خواهند داد. حرف من این است که اگر شما «احساس» کنید که فقیر هستید، فارغ از درآمد واقعی‌تان، رخ دادن اینها برایتان محتمل‌تر است. البته که یکی از دلایلی که باعث می‌شود افراد احساس کنند فقیر هستند، این است که واقعاً فقیر باشند. اما همان‌طور که دیدیم، این تنها 20 درصد از داستان است. برای اینکه به باقی موضوع پی ببریم، باید سراغ افراد طبقه متوسط برویم و از آنها بپرسیم که چرا صرف‌نظر از درآمد واقعی‌شان، بسیاری از آنها احساس می‌کنند که در زندگی به ‌آرامی پیش می‌روند، اینکه به صورت ماهانه زندگی می‌کنند (حقوق‌شان فقط کفاف یک ماه از زندگی‌شان را می‌دهد) و این حس را دارند که اگر فقط ذره‌ای درآمد بیشتری داشتند، همه چیز مقداری بهتر می‌شد. برای فهمیدن نردبان وضعیت، باید ماورای حساب‌های بانکی افراد قدم بگذاریم و به خود مردم نگاه کنیم.

همه ما از درآمدی که داریم مطلع هستیم، اما فقط تعداد کمی از ما می‌دانیم که به اندازه کافی درآمد داریم یا خیر. زیرا تنها راه ممکن برای تعیین اینکه چقدر درآمد «کافی» است، مقایسه خودمان با دیگران است. ما آنقدر خودمان را با دیگران مقایسه می‌کنیم که حتی به ‌ندرت متوجه این کار خود می‌شویم. زمانی که همسایه ما خودرو جدیدی می‌خرد، ما معمولاً به خودمان نمی‌گوییم «آنها یک آئو‌دی دارند، پس من هم به یکی نیاز دارم». ما بالغ‌تر از این هستیم که چنین حرفی بزنیم. ممکن است به خودمان بگوییم که درآمد خوب همسایه‌مان ربطی به ما ندارد. یا اینکه او به خاطر سختکوشی‌اش لایق داشتن چنین خودرویی است. اما با این حال، دفعه بعدی که وارد خودرو خود شویم، بیشتر از روز گذشته متوجه پارگی روکش صندلی می‌شویم. «مقایسه اجتماعی»، چیزی است که همواره رخ می‌دهد. اینکه متوجه چنین مقایسه‌هایی در زندگی و محل کار خود شویم سخت است. زیرا این مقایسه‌ها در پس ذهن ما رخ می‌دهند، حال آنکه ما جلو خود را می‌بینیم. برای مثال، زمانی که سروصدا در رستوران زیاد می‌شود، ما احساس می‌کنیم دوستمان به آرامی صحبت می‌کند، زیرا توجه ما به صورت دوستمان است، نه به فضای رستوران.

inequalities-and-their-impact-on-lifestyle

برای لحظه‌ای درباره آنچه بیشتر از همه برای شما اهمیت دارد فکر کنید. ارزش‌هایی که شما را می‌سازند کدام‌اند؟ چه چیزی به شما انگیزه می‌دهد؟ من این سوالات را طی سال‌ها از صدها نفر پرسیده‌ام و پاسخ‌های رایج، ایده‌آل‌هایی چون عشق، ایمان، وفاداری، صداقت و شرافت را شامل می‌شوند. اگرچه تفاوت‌هایی در پاسخ‌ها وجود دارد، اما تمام جواب‌ها را می‌توان روی تنها یک کارت نوشت. این پاسخ‌ها برای مردان و زنان، شمالی‌ها و جنوبی‌ها و دموکرات‌ها و جمهوریخواهان یکسان است. اما هنوز هیچ‌کس به چیزی که ما چه به لحاظ مطالعات علمی و چه از جنبه انسانی می‌دانیم، اشاره نمی‌کند. اینکه فرد بگوید: «برای من، وضعیت مهم است.»

دیگران ممکن است چنین چیزی را نپذیرند، اما ما می‌توانیم این را در رفتار آنها مشاهده کنیم. ما می‌توانیم این را در لباس‌هایی که می‌خرند، خانه‌هایشان و کادوهایی که می‌دهند ببینیم. می‌توانیم به طور مکرر، جابه‌جایی استانداردهایی را که «کافی بودن» را برای آنها مشخص می‌کند، درک کنیم. وقتی حقوقتان افزایش می‌یابد، فقط چند ماه طول می‌کشد که خودتان را با سطح جدید درآمد وفق دهید و بعد از آن، دوباره حس خواهید کرد همانند قبل، به صورت ماهانه زندگی می‌کنید. آنچنان که حقوقتان افزایش می‌یابد، استانداردهایتان نیز بالاتر می‌رود. وضعیت همواره در حال پیشروی است، زیرا مقایسه مداوم با دیگران است که وضعیت را تعریف می‌کند.

ما در تمام موقعیت‌ها، اقدام به مقایسه اجتماعی خودمان با انواع انسان‌ها می‌کنیم و در این مقایسه‌ها، به طور عجیبی خودمان را در نیمه بالایی نردبان وضعیت می‌یابیم. برایمان راحت‌تر است که خودمان را آنجا قرار دهیم. لحظه‌ای به این فکر کنید که تا چه اندازه در کارتان خبره هستید. چقدر باهوشید؟ چقدر اخلاق‌مدارید؟ تا چه اندازه دوست وفاداری هستید؟ آیا راننده خوبی هستید؟ فکر کنید؛ می‌دانید که از همه نظر، از میانگین بالاتر هستید. در واقع، اکثر مردم عمیقاً فکر می‌کنند که در بیشتر چیزها از میانگین بهتر هستند. اما همان‌طور که همه می‌توانند بگویند، چنین چیزی ممکن نیست.

این یافته، «اثر دریاچه وُبِگان»4 نامیده می‌شود. دریاچه وبگان نام شهر و داستانی خیالی اثر «گریسون کیلور» است که در آنجا، همه زنان قوی هستند، همه مردان خوش‌چهره‌اند و همه بچه‌ها بهتر از میانگین هستند. این اثر در مطالعه‌ای که در سال 1965 روی بازماندگان حوادث رانندگی انجام شد، مورد شناخت قرار گرفت. محققان شش ماه روی این مطالعه وقت گذاشتند و بازماندگان حوادث را با گروه کنترل مقایسه کردند. به ازای هر فرد از بازماندگان، یک نفر با سن، جنسیت، نژاد و تحصیلات مشابه در گروه کنترل حضور داشت. یکی از سوالاتی که از بازماندگان پرسیده می‌شد در مورد توانایی رانندگی‌شان بود. اگرچه این سوال موضوع اصلی آن مطالعه نبود، اما سوال مربوط به توانایی رانندگی دلیل آن است که این مطالعه امروزه به یاد مانده است. زیرا بازماندگان حوادث که در بیمارستان بستری بودند، خودشان را راننده‌ای با مهارت بیشتر از سطح میانگین می‌دانستند. در واقع رتبه‌بندی آنها در مهارت رانندگی‌شان به اندازه رتبه‌بندی گروه کنترل بالا بود. به وضوح، بازماندگان حوادث اجازه نمی‌دادند که بیمارستانی شدنشان در نتیجه یک تصادف، روی تصویری که از خود به عنوان یک راننده خوب داشتند، تاثیر بگذارد. آیا ممکن بود که در آن تصادف‌ها، در واقع مجروحان مقصر نبوده باشند؟ در هر مورد، محققان گزارش‌های پلیس را به منظور یافتن مقصر و قربانی حادثه بررسی کردند. اما مشاهدات نشان داد رانندگانی که در تصادف صدمه دیده‌اند و طبق گزارش‌های پلیس مقصر بوده‌اند هم، هنوز خود را راننده‌ای با مهارت بالا تصور می‌کنند.

البته اینکه در ذهنمان خودمان را روی نردبان بالا می‌بریم، تنها روشی نیست که در مقایسه‌های اجتماعی استفاده می‌کنیم. در مواردی دیگران را پایین می‌کشیم. اخیراً در صف فروشگاهی ایستاده بودم و فهمیدم که یک بازیگر بسیار معروف چاق شده و خواننده‌ای هم، دیگر خوب نمی‌خواند. چرا همواره اشخاص نامدار، تیترها را تشکیل می‌دهند و هیچ‌گاه خبری در مورد جدایی یک تعمیرکار و پرستار از هم نمی‌شنویم؟ پاسخ این است که ما شیفته «وضعیت‌های عالی» هستیم. چرا تا این اندازه به «وضعیت» اهمیت می‌دهیم؟ همواره گفته می‌شود که انسان از حیوانات متمایز است. اما در مورد اهمیت دادن به وضعیت، تفاوتی میان انسان و حیوان وجود ندارد. در واقع این موضوع، بخشی از ذات ماست که در آن با حیوانات مشترکیم. ما راحت نیستیم که به جفت‌گیری میمون‌ها نگاه کنیم، از پستی و ابتذال آنها احساس شرم می‌کنیم، اما با این حال، دقیقاً می‌دانیم که چه چیزی محرک آنهاست.

در یک مطالعه، به میمون‌ها عکس‌های مختلفی داده شد تا به آنها نگاه کنند. این در حالی بود که حرکت چشمان آنها بررسی می‌شد. یک دسته از عکس‌ها از میمون‌هایی بود که در کلنی میمون‌های مورد مطالعه، بالاترین رتبه را داشتند و دسته دوم، عکس از میمون‌هایی بود که در پایین رتبه‌بندی قرار داشتند. هر بار که میمون به عکسی نگاه می‌کرد، به او آبمیوه سرد داده می‌شد. با این تفاوت که اگر میمون مورد مطالعه به عکس میمون‌های رده‌پایین نگاه می‌کرد، آبمیوه بیشتری دریافت می‌کرد. عملکرد میمون‌ها واضح بود. آنها می‌خواستند به عکس میمون‌ها بهتر نگاه کنند و برای این کار، حاضر بودند مقدار زیادی آبمیوه را از دست بدهند. در واقع حاضر بودند به یک صفحه خالی نگاه کنند تا عکس میمون‌های رده‌پایین؛ مگر اینکه آبمیوه بیشتری بگیرند. میمون‌های نر، تنها نگاه کردن به عکس میمون‌های ماده را به دیدن عکس میمون‌های رده‌بالا ترجیح می‌دادند.

inequalities-and-their-impact-on-lifestyle

باستان‌شناسان می‌گویند که در عمده تاریخ سیر تکاملی، نیاکان ما در گروه‌های کوچکی که غذایشان را از طریق شکار و گیاهان به دست می‌آورند، زندگی می‌کردند. این شیوه زندگی حداقل صد هزار سال به طول انجامید و طی این زمان، جوامع انسانی به‌شدت مساوات‌طلب بودند. از آنجا به این مساوات‌طلبی پی می‌بریم که فسیل‌های اجسادشان و وسایلی که به همراه داشتند، یکسان بودند. حال آنکه در جوامع بعدی که سلسله‌مراتبی‌تر بود، پادشاهان به همراه گنجینه‌هایشان و همسرانشان و مردم طبقه پست، اگر خیلی خوش‌شانس می‌بودند، با تکه‌ای پارچه دفن می‌شدند.

وقتی برای اولین‌بار در زمان دانشجویی به مساوات‌طلبی شکارچیان پی بردم، آنها را انسان‌هایی عاشق، صلح‌طلب، بخشنده، با روح آزاد و فارغ از مادی‌گرایی امروزی تصور می‌کردم. در واقعیت، دلیل اصلی اینکه شکارچیان به مساوات‌طلبی علاقه داشتند، اینکه خیرخواه‌تر از آنچه ما امروزه هستیم بودند، نیست. بلکه به آن دلیل است که انباشت ثروت بیشتر از دیگر اعضای گروه، برایشان سخت بود. زیرا ثروتی در انباشت شکار امروز و جمع‌آوری تمشک فردا وجود ندارد. بنابراین، تقسیم کردن منطقی به نظر می‌رسید. اگر من یک حیوان را شکار کنم، می‌خواهم با همه گوشت آن چه کار کنم؟ بهترین راه، ذخیره آن در شکم‌های دوستان و خانواده‌ام است. آنگاه، این کار من خوش‌نیتی برداشت خواهد شد و دفعه بعد که به مشکل خوردم، آنها کنارم خواهند بود.

این سیستم تقسیم متقابل به این دلیل کار می‌کند که مردم به خاطر می‌آوردند هرکسی چه چیزی گرفته و چقدر برای آن تلاش کرده بود و زمانی که شخصی بیشتر از دیگران سهم می‌برد، ناراحت می‌شدند. یک مطالعه روی گونه‌ای از میمون‌ها نشان می‌دهد که استعداد حساب‌وکتاب اجتماعی، موضوعی کهن است. نخستی‌شناسی به نام «سارا بروسنَن»، یک بازی ساده مبادله را با میمون‌ها طراحی کرد. در ابتدا، او به یک میمون، تکه‌سنگی می‌داد. سپس دستان خود را به سمت میمون می‌گرفت و زمانی که میمون تکه‌سنگ را پس می‌داد، تکه‌ای خیار به میمون می‌داد. در این بازی، میمون همواره تکه‌سنگ را با خیار عوض می‌کرد.

در بخش مهم آزمایش، بروسنن دو میمون را وارد بازی کرد که آنها بتوانند مبادلات همدیگر را ببینند. اول بروسنن با یکی از میمون‌ها بازی کرد و به ازای گرفتن تکه‌سنگ از میمون، به او تکه‌ای خیار داد. سپس همین بازی را با میمون دوم انجام داد، اما به جای دادن تکه‌خیار، به او انگور داد (توجه کنید که میمون‌ها انگور را به خیار ترجیح می‌دهند). بروسنن سپس به سراغ میمون اول رفت و دوباره بازی اولیه (تکه‌سنگ در عوض خیار) را انجام داد. از آنجا که مقداری غذا بهتر از هیچ غذایی است، او می‌خواست ببیند که آیا میمون انتخاب عقلایی (از منظر اقتصادی) را انجام می‌دهد و خیار را می‌گیرد، یا اینکه اعتراض می‌کند و رفتاری اجتماعی‌تر از خود بروز می‌دهد؟ یعنی از خیر غذا می‌گذرد تا نشان دهد با بی‌انصافی مخالف است.

این دفعه، میمون اولی خیار را نپذیرفت. میمون به تکه‌خیار نگاه کرد و سپس آن را به سمت بروسنن پرتاب کرد. این توالی بازی بیشتر از 12 ‌بار و با جفت‌های متفاوتی از میمون‌ها انجام شد. گاهی اوقات میمون اولی به‌سادگی تکه‌خیار را به طرفی پرت می‌کرد و گاهی آن را به سمت صورت آزمایش‌کننده می‌انداخت. در مواقعی میمون حتی سنگ را هم پس نمی‌داد. چرا باید برای کیفیت پایین‌تر، چیزی پرداخت کند؟

خیاری که تا همین چند دقیقه پیش قابل قبول بود، دیگر به اندازه کافی خوب نبود. زیرا میمون کناری داشت انگور می‌گرفت. نتایج این آزمایش قابل‌توجه است. زیرا نشان داد میمون‌ها بیشتر از اینکه پاداش واقعی، در دسترس و قابل خوردنشان برایشان مهم باشد، به جایگاهی که در مقایسه با میمون دیگر داشتند، اهمیت دادند. این حس انصاف، بیشتر از چیزی بود که خیلی‌ها فرض می‌کردند.

نخستی‌شناسان مراقبند که «وضعیت‌های درونی» حیواناتی را که مطالعه می‌کنند، با اصطلاحات انسانی توضیح ندهند. بنابراین هنگامی که یک میمون بالا و پایین می‌پرد، دندان‌هایش را نشان می‌دهد و خصمانه حمله می‌کند، نخستی‌شناسان ممکن است آن را «نمایش پرخاشگری» بنامند. اما نمی‌گویند که میمون عصبانی است. اگر شما به ویدئوی آزمایش بروسنن نگاه کنید، سخت خواهد بود که رفتار میمون‌ها را احساسی تفسیر نکنید. آنها خیار را به سمت آزمایش‌کننده پرت می‌کنند، سپس قفس‌شان را تکان‌تکان می‌دهند و همانند یک زندانی شورش می‌کنند. من یک نخستی‌شناس نیستم، پس به ‌سادگی می‌توانم بگویم که آن میمون‌ها عصبانی هستند.

کشف این موضوع که میمون‌ها، همانند انسان‌ها مخالف گرفتن پیامد نابرابر هستند، نشان می‌دهد این گرایش‌ها حاصل نمو هستند و نه یادگیری. اگر مردم واقعاً با این حس که به برابری اهمیت دهند به دنیا آمده‌اند، پس ما باید بتوانیم حتی در کودکان شواهدی بیابیم و در واقع، کودکان سه‌ساله، همانند میمون‌ها به نابرابری واکنش نشان می‌دهند. برای مثال در یک مطالعه از دو کودک خواسته شد به آزمایش‌کننده در تمیز کردن چند اتاق کمک کنند. به عنوان جایزه نیز به آنها برچسب داده می‌شد. گاهی جایزه‌ها برابر بود و گاهی به یک کودک، بیشتر از کودک دیگر برچسب داده می‌شد. حتی با اینکه کودکان سه‌ساله نمی‌توانستند جمله سهم نابرابر غیرمنصفانه است را به کار ببرند، هر یک هنگامی که کمتر از دیگری جایزه دریافت می‌کردند؛ ناراحت می‌شدند. همان‌طور که هر پدر و مادری می‌داند، نیازی نیست که کودکان بیاموزند دریافت مقدار برابر منصفانه و دریافت کمتر، غیرمنصفانه است. زمان می‌برد که کودکان یاد بگیرند بشمارند، اما به نظر می‌رسد درکی ذاتی از انصاف دارند.

اگر از مردم بپرسید که آیا به نظرشان نابرابری در سطح بالایی قرار دارد یا خیر، پاسخ‌های آنها با توجه به موقعیت خودشان متفاوت خواهد بود. مردمی که مشکلات مالی دارند اظهار خواهند کرد که نابرابری خیلی زیاد است. اما آنهایی که از سیستم فعلی منتفع شده‌اند، خواهند گفت که مشکلی وجود ندارد.

inequalities-and-their-impact-on-lifestyle

در سال 1928 و در خانه‌ای لوکس در بالتیمور، جان، پسر هفت‌ساله ویلیام لی رالز، مبتلا به دیفتری شد. دیفتری 20 درصد از بچه‌هایی را که به آن مبتلا می‌شوند، می‌کشد. اما پسر ویلیام رالز، بهترین خدمات پزشکی را که با پول قابل فراهم بود، در اختیار داشت. زیرا پدرش یکی از برجسته‌ترین وکلای بالتیمور بود. با درمان مداوم، جان بهبود یافت. اما قبل از بهبود، بیماری را به برادر کوچک‌ترش، بابی، منتقل کرد. بابی به اندازه جان خوش‌اقبال نبود و قبل از تولد شش‌سالگی‌اش از دنیا رفت. یک سال بعد، جان دوباره بیمار شد. این بار ذات‌الریه گرفت. اما باز هم بهبود پیدا کرد. با این حال، بیماری‌اش را به برادر دوساله‌اش، تامی، منتقل کرد و برای بار دوم، برادر کوچک‌تر مرد.

جان رالز بزرگ شد تا به مهم‌ترین فیلسوف سیاسی قرن بیستم تبدیل شود. معروف‌ترین بخش از نظریه عدالت رالز، یک آزمایش ذهنی بود که «پرده بی‌خبری»5 نامیده می‌شد. تصور کنید که در یک فضاپیما، از خوابی عمیق بیدار شده و هیچ چیزی را در مورد خودتان به خاطر نمی‌آورید. نمی‌دانید که ثروتمند هستید یا فقیر، قوی هستید یا ضعیف و اینکه باهوش هستید یا کم‌هوش. وقتی فضاپیمایتان به یک سیاره جدید نزدیک می‌شود، باید انتخاب کنید که می‌خواهید در چه جامعه‌ای زندگی کنید. مشکل اینجاست که نمی‌دانید در جامعه‌ای که انتخاب می‌کنید، چه موقعیتی به دست خواهید آورد. نابرابری در بعضی از این جوامع به‌شدت موج می‌زند؛ تا آنجا که برده‌داری به یک هنجار تبدیل شده است. بعضی از جوامع خیلی نامتوازن نیستند، اما سطح نابرابری‌شان همچنان زیاد است. به طوری که عده‌ای فقیر و عده‌ای ثروتمندند. اما جوامع دیگر مساوات‌طلب هستند و تنها تفاوت‌های کمی میان مردم این جوامع وجود دارد. شما کدام جامعه را انتخاب می‌کنید؟

بعضی از افراد ممکن است جامعه نابرابر را انتخاب کرده و روی موقعیتی که به دست خواهند آورد، قمار کنند. اما رالز اظهار می‌کند که هر انسان منطقی، جامعه مساوات‌طلب را انتخاب می‌کند. زیرا اطمینان دارد که حتی در بدترین حالت ممکن، زندگی قابل تحمل خواهد بود.

مساله دیگر این است که چرا نمی‌توانیم خودمان را با دیگران مقایسه نکنیم؟ امروزه خط فقر برای یک خانواده چهارنفره، 23 هزار و 850 دلار در سال است؛ صرف‌نظر از اینکه آن خانواده در نیویورک زندگی کند یا روی خط مرزی آرکانزاس با این حال زمانی که موسسه گالوپ در سال 2013 از آمریکایی‌ها پرسید که به نظرشان، سالانه به چه مقدار پول برای گذران زندگی یک خانواده چهارنفره نیاز است، به طور میانگین، پاسخ 58 هزار دلار بود. پاسخ آنها نسبت به درآمد واقعی خودشان بود. خانواده‌هایی با درآمد کمتر از 30 هزار دلار در سال، 44 هزار دلار مدنظرشان بود. اما خانواده‌های با درآمد 75 هزار دلار، اظهار داشتند که به حداقل 69 هزار دلار برای گذران زندگی یک خانواده چهارنفره در سال نیاز است.

بنابراین چه کسی واقعاً فقیر است و چه کسی نیست؟ پاسخ به این سوال پیچیده‌تر از آن است که به نظر می‌رسد. فقر و ثروت فقط درباره مقدار مطلق پول افراد نیست. در کشورهای توسعه‌یافته که فقیرانشان سوءتغذیه ندارند، مولفه کلیدی «موقعیت نسبی» است. برای درک اینکه چرا این موضوع مهم است، باید بر اساس پایه‌ای‌ترین روش‌ها، به آزمایش اینکه مغز انسان چگونه ارزش را قضاوت می‌کند، بپردازیم.

نگاهی به صفحه شطرنج شکل یک بیندازید. برای من غیرممکن خواهد بود که شما را قانع کنم، مربع خاکستری A کاملاً مشابه مربع روشن B است. اما در واقع مشابه است. هر طور که می‌خواهید، چند دقیقه به صفحه نگاه کنید. اما نخواهید توانست توهمی را که گرفتارش هستید کنار بگذارید. مغز شما دقیقاً در حال انجام کاری است که یک سیستم بصری خوب باید انجام دهد. یعنی «زمینه» را به حساب آورد. زیرا مغز شما می‌داند زمانی که اشیا در سایه قرار دارند، تیره‌تر به نظر می‌رسند. مغز شما با توجه به سایه‌ای که استوانه می‌سازد با خود می‌گوید: «اگر B در سایه اینقدر روشن به نظر می‌رسد، پس در واقع باید روشن‌تر باشد.» این وابستگی به زمینه (فضا)، منحصر به دید نیست. بلکه زمینه، در درک مغز ما از هر چیزی، نقشی محوری ایفا می‌کند. مردم همه چیز را، از روشنایی گرفته تا طبقه اجتماعی، از طریق «مقایسه نسبی» قضاوت می‌کنند. بدون اینکه برای این قضاوت تلاش کنند. آنها در یک نگاه، وضعیت دیگران را ارزیابی می‌کنند و تمایل دارند که در نردبان وضعیت، از دیگران بالاتر باشند (شکل صفحه شطرنج برای بخش بالا).

اما نابرابری چگونه سیاست‌های ما را از هم تفکیک می‌کند؟ تحقیقات در ایالات متحده به وضوح نشان می‌دهد که هرچه ثروتمندتر هستید، به احتمال بیشتری خود را جمهوریخواه می‌دانید و به آنها رای می‌دهید. هرچه هم فقیرتر باشید، به احتمال بیشتری خودتان را دموکرات می‌نامید و از آنها حمایت می‌کنید. به نقشه رای الکترال آمریکایی‌ها (شکل 2) در انتخابات ریاست‌جمهوری سال 2004 توجه کنید. ایالات تیره به جرج بوش و ایالات روشن، به جان کری رای دادند. این نقشه یکی از منابع نشان‌دهنده اشتباه ما در تصورمان از رای‌دهندگان فقیر و ثروتمند است.

ما به ایالت‌های ساحلی ثروتمند مانند نیویورک و کالیفرنیا نگاه می‌کنیم و جمعیت لیبرال‌ها را می‌بینیم و به ایالت‌های مرکزی فقیر می‌نگریم و جمعیت محافظه‌کاران را می‌بینیم. اما این تشریح در سطح ایالتی، نسبت به درآمد افراد در ایالت‌ها بی‌توجه است. اگر وارد جزئیات رای‌دهندگان شویم، تصویری کاملاً متفاوت را خواهیم دید.

شکل 3، نقشه الکترال انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا در سال 2004 را نشان می‌دهد که بر اساس درآمد رای‌دهندگان تنظیم شده است. عکس بالایی، نقش الکترالی را نشان می‌دهد که در آن، فقط رای فقیران در نظر گرفته شده است (پیروزی دموکرات‌ها). همچنین عکس پایینی نقشه الکترالی را نشان می‌دهد که در آن، فقط رای ثروتمندان مدنظر بوده است (پیروزی جمهوریخواهان). پول مهم است؛ و درست مقابل تصور کلیشه‌ای ما از دموکرات‌ها و جمهوریخواهان قرار دارد.

نابرابری مساله مرگ و زندگی است. دلایل زیادی مبنی بر بد بودن فقر برای سلامتی وجود دارند. فرد فقیر بدون مراقبت‌های بهداشتی اولیه و در سیستم آب و فاضلاب نامناسب زندگی می‌کند. فقیران ممکن است از گرسنگی بمیرند. همچنین سیستم ایمنی کودکانشان به خوبی توسعه نمی‌یابد و در اثر بیماری‌های عادی از بین می‌روند. می‌توانید در شکل4 مربوط به رابطه درآمد سرانه و امید به زندگی، تفاوت میان امید به زندگی در کشورهای فقیر و ثروتمند را مشاهده کنید.

در داستان «برق نقره‌ای»، شرلوک هولمز به قتل کسی که اسب‌ها را برای مسابقه آموزش می‌دهد و ناپدید شدن اسب معروفش در شب قبل از مسابقه رسیدگی می‌کند. یک کارآگاه اسکاتلندی از هولمز می‌پرسد، «آیا نکته دیگری هست که بخواهید توجه من را به آن جلب کنید؟»، هولمز پاسخ می‌دهد، «واقعه عجیب مربوط به سگ در شب». کارآگاه می‌گوید، «سگ در شب هیچ کاری نکرده است» و هولمز پاسخ می‌دهد، «این همان واقعه عجیبی بود که گفتم». سگی که پارس نکرد، به هولمز نشان داد که دزد اسب حتماً یک نفوذی بوده که با سگ آشنایی داشته است. ذهن خارق‌العاده هولمز متوجه شد که فقدان مدرک، خود یک مدرک است. اما برای دانشمندان زمان برد که بفهمند، چیزی در نمودار مربوط به رابطه پول و طول عمر مورد غفلت واقع شده است.

اگر به دقت به شکل مربوط به رابطه درآمد و امید به زندگی نگاه کنید، متوجه خواهید شد که خطی که کشورهای مختلف را مقایسه می‌کند، خم شده است. زمانی که کشوری به سطحی از توسعه مانند شیلی یا کاستاریکا می‌رسد، اتفاق جالبی رخ می‌دهد. خط کم‌شیب می‌شود. امید به زندگی در کشورهای بسیار ثروتمند مانند ایالات متحده، با کشورهای تقریباً ثروتمند مانند بحرین یا حتی کوبا تقریباً برابر است. بنابراین در سطح خاصی از توسعه اقتصادی، افزایش درآمد دیگر مهم نخواهد بود. روانشناسی به نام نانسی آدلر و همکارانش به این موضوع پی بردند، در «نردبان وضعیت»، پله‌ای که افراد خودشان را روی آن قرار می‌دهند، شاخص بهتری برای پیش‌بینی سلامت آنهاست؛ تا درآمد واقعی یا تحصیلاتشان. یکی دیگر از سوالاتی که ممکن است برایتان پیش آمده باشد این است که چرا مردم به چیزی که نیاز دارند باور کنند، اعتقاد دارند؟ در سال 1968، جامعه‌شناسی به نام «پیتر برگر» در مصاحبه با نیویورک‌تایمز اظهار داشت که «تا قرن بیست و یکم، افراد مذهبی تنها در بخش‌های کوچک و برای مقابله با فرهنگ سکولار جهانی، دور هم جمع خواهند شد…» آیا پیش‌بینی روشنفکران درست از آب درآمده است؟ هم نه و هم بله. نه از آن جهت که به وضوح، بیشتر جهان عمیقاً مذهبی باقی مانده است. بررسی‌ها نشان می‌دهد که حدود 84 درصد از هفت میلیارد نفر جمعیت جهان به مذهب اعتقاد دارند. اما این موضوع، بازتابی از شکست نظریه‌ای که بیان می‌کند علم جایگزین مذهب خواهد شد، نیست.

سوال این است که آیا کشورهای توسعه‌یافته از نظر اقتصادی، کمتر از کشورهای فقیر مذهبی هستند؟ در اینجا پاسخ به‌وضوح مثبت است. همان‌طور که در شکل 5 می‌بینید، هرچه کشور ثروتمندتر باشد، به طور میانگین، مذهب برای شهروندانش کم‌اهمیت‌تر است. اگر به دیگر سنجه‌ها مانند فراوانی کلیسا، یا نسبت افرادی که به خدا اعتقاد دارند نگاه کنیم، به همین نتیجه خواهیم رسید. بیشتر از 90 درصد جمعیت کشورهای بسیار فقیر مانند پاکستان و نیجریه، اذعان می‌کنند که مذهب از اهمیت زیادی در زندگی‌شان برخوردار است. اما چنین افرادی تنها 20 درصد از جمعیت کانادا، استرالیا و آلمان را تشکیل می‌دهند. به نظر می‌رسد که کاملاً واضح است که هرچه زندگی افراد به لحاظ مادی در امنیت بیشتری قرار داشته باشد، نیاز کمتری به مذهبی بودن دارند. اما با این حال دو داده پرت در این الگو وجود دارد. اولی چین است. یعنی کشوری که در آن، دولت کمونیست، برای دهه‌ها مذهب را توقیف کرده بود. پس تعجبی نیست که مذهب برای مردم چین، نسبت به پیش‌بینی‌ها از اهمیت کمتری برخوردار باشد. اما معمای دیگر، کشور مذهبی ایالات متحده است. به‌رغم اینکه آمریکا بالاترین درآمد سرانه را دارد، میزان اعتقادات مذهبی مردمش حدوداً به اندازه مکزیک، لبنان و آفریقای جنوبی است.

البته شایع بودن مذهب به عوامل زیادی به جز درآمد بستگی دارد، عواملی همچون تاریخ یا فرهنگ مخصوص یک کشور. برای مثال، بخشی از آمریکا به دست پناهندگان مذهبی تاسیس شد که می‌تواند قسمتی از سطح غیرمعمول مذهب در آمریکا را توضیح دهد. با این حال مطالعات اخیر توضیحی قوی‌تر ارائه می‌کنند. «فردریک سولت» این موضوع را مورد بررسی قرار داد و توانست روند کلی نمودار و داده‌های پرت را توضیح دهد. بعد از تفاوت قائل شدن میان کشورهای کمونیستی و غیرکمونیستی، دیگر چین داده پرت نبود. اما مهم‌تر، نقشی بود که نابرابری درآمدی بازی می‌کرد. کشورهایی که نابرابری در آنها بیشتر بود، مذهبی‌تر بودند. زمانی که نمودار داده‌ها برای نشان دادن رابطه میان نابرابری درآمدی و مذهب رسم شد، ایالات متحده دیگر یک داده پرت نبود و درست روی خط قرار داشت؛ یعنی چیزی که پیش‌بینی شده بود. بنابراین مردم به چیزی که نیاز دارند باور کنند، اعتقاد دارند.

پی‌نوشت‌ها:
1- Status
2- Subjective social status
3- Status ladder
4- Lake Wobegon Effect
5- the veil of ignorance

 

نوشته: مرتضی مرادی  |  برگرفته: هفته نامه تجارت فردا

Hits: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *