behavioral-economics-over-time

در طول دهه‌های اول تاریخ خود، اقتصاد رفتاری بحث‌های زیادی را برانگیخت که آنها را می‌توان در دو دسته کلی جای دارد. ابتدا صاحب‌نظران در رشته‌های اصلی و مرتبط با اقتصاد رفتاری (اقتصاد، روانشناسی، علوم شناختی و علوم اعصاب) این موضوع را مطرح کردند که آیا حوزه کاری‌شان از ادغام و ترکیب‌شدن با دیگر رشته‌ها سودی می‌برد یا خیر. سپس متخصصان حوزه‌های برآینده (همچون اقتصادی رفتاری و اقتصاد عصب‌پایه‌) در مورد چگونگی شیوه شکل‌گیری و پیشرفت این حوزه‌ها بحث‌های جدی و اساسی را در درون پارادایم علمی خود مطرح کردند. برای فهم کامل این مناقشات و اختلاف نظرها، باید هم ریشه‌های فکری و هم پیش‌زمینه‌ها و روش مطالعه در اقتصاد رفتاری را مورد تدقیق قرار داد. ریشه‌های تاریخی شکل‌گیری اقتصاد رفتاری را در دو انقلاب علمی می‌توان یافت؛ شکل‌گیری علم اقتصاد نئوکلاسیک در دهه 1930 و تولد روانشناسی شناختی (در همان دهه) و علوم اعصاب‌شناختی در دهه 1990. در این یادداشت تلاش می‌شود یک مرور کوتاه تاریخی از تحولات در نظریه‌های تصمیم‌گیری ارائه کنیم تا بتوانیم ظهور علم اقتصاد رفتاری را در بستر تاریخی خود فهم کنیم.

تولد علم اقتصاد را اغلب اوقات به انتشار کتاب «ثروت ملل» آدام اسمیت در سال ۱۷۷۶ نسبت می‌دهند. با انتشار این کتاب، دوران کلاسیک علم اقتصاد آغاز می‌شود. اسمیت برخی از پدیده‌هایی را توضیح می‌دهد که برای فهم رفتار انتخابی و تجمیع انتخاب‌ها در فعالیت‌های بازاری مهم و اساسی هستند. این تبیین‌ها در اصل مبتنی بر بینش‌های روانشناختی بودند. اسمیت در کتابش تبیین می‌کند که چگونه ویژگی‌های محیطی بر رفتار یک ملت (شامل مصرف‌کنندگان و تولیدکنندگان) اثر می‌گذارد.

دوران پس از اقتصاد کلاسیک، دورانی است که نظریه‌های اقتصادی بسیار ناهمگون می‌شوند. مکاتب فکری مختلفی با رویکردهای متفاوت توسعه پیدا می‌کنند. برخی از اقتصاددانان آن زمان (اجورث، رمزی و فیشر) به‌دنبال ابزارهایی برای استخراج ارزش ذهنی از سیگنال‌های فیزیکی بودند اما این اقتصاددانان رفتاری اولیه از چنین ابزارهایی برخوردار نبودند.

یکی از اجزای مکتب فکری کینز آن بود که با تنظیم‌گری در رفتار مصرف‌کننده می‌توان پایه‌ای برای سیاست مالی و مدیریت نوسانات اقتصادی فراهم کرد. بسیاری از عناصر نظریه کینز، مانند «تمایل به مصرف‌» یا «خوی حیوانی‌ کارآفرینان که بر تصمیم‌های سرمایه‌گذاری موثر هستند»، بر مفاهیم روانشناختی استوار بودند. این بدنه فکری در سیاست‌های مالی دهه 1960 آمریکا غالب بود.

در اوایل دهه 1930 گروهی از اقتصاددانان – در میان معروف‌ترین آنها می‌توان به اَرو، ساموئلسون و دبرو اشاره کرد- به واکاوی ساختار ریاضی رفتار و انتخاب مصرف‌کننده در بازار پرداختند. به‌جای آنکه مدل‌هایی ساخته شود که مجموعه‌ای از شاخص‌های روانشناختی‌ای را دربر گیرد که پیش‌بینی‌کننده رفتار انتخابی افراد باشد، این گروه از نظریه‌پردازها به‌دنبال آن ساختار ریاضی از انتخاب‌ها بودند که از فروض ساده و ابتدایی نشات می‌گرفتند. بسیاری از این مدل‌ها (و شیوه مدل‌سازی‌شان) به این معنا که تنها بر انتخاب‌های بهینه و ایده‌آل و تخصیص کارای منابع تمرکز داشته‌اند، هنجاری هستند. در مقابل این‌گونه مدل‌سازی، تبیین رفتار واقعی مردم (همان‌طور که روانشناسان انجام می‌دهند) و چگونگی عملکرد واقعی بازار قرار دارد.

برای فهم کامل این رویکرد، اولین و یکی از مهم‌ترین این مدل‌ها را در نظر بگیرید: اصل ضعیف ترجیحات آشکارشده‌. این اصل توسط پائول ساموئلسون در دهه 1930 توسعه داده شد. او بیان می‌کند که اگر یک مصرف‌کننده میان یک سیب و یک پرتقال، سیب را انتخاب می‌کند، به معنای آن است که او ترجیحاتی را برای سیب آشکار می‌کند. اگر تنها فرض کنیم که این به معنای دوست ‌داشتن (دوست ‌داشتن یک رابطه درونی و پایدار فرض می‌شود) سیب نسبت به پرتقال است، درباره رفتار آینده او چه می‌توانیم بگوییم؟ آیا اصلاً چیزی می‌توانیم بگوییم؟ آنچه ساموئلسون و محققان بعدی به لحاظ ریاضی نشان داده‌اند این موضوع است که حتی مفروضات ساده درباره انتخاب میان گزینه‌های دوتایی که به معنای آشکارسازی ترجیحات پایدار در طول زمان است، می‌تواند دلالت‌های بسیار قوی داشته باشد. بنابراین رویکرد ترجیحات آشکارشده از یکسری از مفروضات (اصول موضوعه) شروع می‌شود که به نوعی یک نظریه را به زبانی رسمی بیان می‌کند. نظریه به ‌عنوان مثال به ما می‌گوید که یکسری از انتخاب‌های مشاهده‌شده به معنای مشاهده میزان علاقه یا مطلوبیت افراد به گزینه‌های انتخاب‌شده است. بر این اساس معیار خوب بودن یک نظریه در سادگی اصل موضوع و قدرت پیش‌بینی‌کنندگی آن است.

پس از توسعه اصل ضعیف ترجیحات آشکارشده، نظریه‌های بعدی با الهام از این رویکرد، تصمیم‌گیری در شرایط عدم قطعیت و شرایط ریسکی را مدل کردند. در میان آنها، می‌توان به نظریه مطلوبیت انتظاری وون ‌نیومن‌ و مورگن ‌اشترن‌ و نظریه مطلوبیت انتظاری ذهنی سویج‌ اشاره کرد. نکته جالب توجه در مورد این نظریه‌ها این است که بیان می‌کنند فردی که از این اصول موضوعه پیروی می‌کند، «گویی» از یک تابع مطلوبیت پیوسته برخوردار است که ارزش ذهنی هر مقداری را به ارزش واقعی آن ربط می‌دهد و «گویی» هدف او از انتخاب‌هایش بیشینه‌سازی مطلوبیت کلی است که از فعالیت‌های خود به‌دست می‌آورد. وون ‌نیومن و مورگن ‌اشترن در کتاب ارزشمند خود، اصول نظریه بازی را پی‌ریزی می‌کنند که به اعتقاد آنها مسائل تصمیم‌گیری در نظریه بازی حالت خاصی از نظریه مطلوبیت انتظاری بوده که در آن پیامد یک تصمیم حاصل انتخاب‌های تعداد زیادی از بازیگران است.

در پایان این دوران، به نظر می‌رسید که اقتصاد نئوکلاسیک در تبیین پدیده‌ها بسیار قدرتمند است. این نظریه‌های انتخاب مصرف‌کننده بعدها پایه اصلی شکل‌گیری طرف تقاضای نظریه تعادل عمومی رقابتی اَرو-دبرو را شکل داد. تعادل عمومی سیستمی است که قیمت‌ها و مقادیر تمام کالاها به‌طور همزمان طوری تعیین می‌شوند که عرضه و تقاضا را برابر کند. تعادل عمومی ابزار مهمی است زیرا به اقتصاددانان این امکان را می‌دهد که تمام پیامدهای یک تغییر سیاستی (به‌ عنوان مثال وضع مالیات بر کالاهای لوکس می‌تواند به دلیل ایجاد بیکاری برای تولیدکنندگان آن منجر به افزایش جرم شود) را پیش‌بینی کند. این نوع از تحلیل تنها مختص علم اقتصاد است و تا حدی نشان‌دهنده تاثیرگذاری عمیق علم اقتصاد در تنظیم‌گری و سیاستگذاری است.

از آنجا که از یک دستگاه تحلیلی قدرتمند و مبتنی بر اصول موضوعه می‌توان ویژگی‌های مشاهده‌ناپذیر ترجیحات را با استفاده از انتخاب‌های مشاهده‌پذیر استخراج کرد، نیاز به تاکید بیشتر نیست که تا چه حد دیدگاه مبتنی بر ترجیحات آشکارشده علاقه به ماهیت روانشناختی ترجیحات را کاهش داد. پیش از انقلاب نئوکلاسیک، در سال 1897 پارتو اشاره می‌کند که این یک حقیقت تجربی است که علوم طبیعی تنها زمانی پیشرفت کردند که به‌جای تلاش برای واکاوی ماهیت پدیده‌ها، پرداختن به نظم طبیعی آنها را به‌عنوان نقطه عزیمت خود در نظر گرفتند. علم اقتصاد محض بنابراین علاقه بسیار کمی به پرداختن ابعاد روانشناسی پدیده‌ها دارد.

در ادامه این تلاش‌ها، میلتون فریدمن کتاب تاثیرگذار خود به ‌نام «روش‌شناسی اقتصاد اثباتی» را نوشت. او استدلال می‌کند که مفروضات زیربنایی یک پیش‌بینی درباره رفتار بازاری عاملان اقتصادی می‌تواند غلط باشد اما آن پیش‌بینی تقریباً درست باشد. برای مثال حتی اگر یک انحصارگر با یک قلم و کاغذ ننشیند قیمت حداکثرکننده سود خود را حساب کند، او طوری رفتار می‌کند که گویی به دلیل نیروهای رقابتی در بازار چنین محاسبه‌ای را انجام داده است. استدلال فریدمن به اقتصاددانان این تضمین را داد که شواهد‌ ناقض مفروضات‌شان را نادیده بگیرند.

اتفاق بعدی در این دوران برای فهم چگونگی به‌ وجود آمدن اقتصاد رفتاری بسیار بااهمیت است. در سال 1953، موریس آللی‌ اقتصاددان فرانسوی و برنده جایزه نوبل اقتصادی در سال 1988 یکسری از انتخاب‌های دوگانه‌ای را طراحی کرد که به نقض روشن و سیستماتیک ترجیحات آشکارشده و فرض «استقلال» در نظریه مطلوبیت انتظاری انجامید. آللی یافته‌های خود را که بعدها به «پارادوکس آللی» مشهور شد در یک کنفرانس در فرانسه ارائه و نشان داد که افراد بسیاری از جمله خود سویج اشتباهات فاحشی در آن مرتکب شده بودند!

سال‌ها بعد از پارادوکس آللی، دانیل الزبرگ‌ پارادوکس مشهور دیگری را نمایش داد که نشان می‌دهد «ابهام»‌ (لفظی که خود الزبرگ استفاده می‌کرد) یا «وزن شواهد» (اصطلاحی که کینز استفاده می‌کرد) در قضاوت احتمال رخداد یک پدیده می‌تواند تحت ‌تاثیر انتخاب‌ها باشد که یکی از مفروضات اصلی سویج را زیر سوال می‌برد. این دو پارادوکس این موضوع را نشان داد که شکل تبعی تابع مطلوبیت که نظریه مطلوبیت انتظاری و نظریه مطلوبیت انتظاری ذهنی را مطرح می‌کنند، به‌کلی اشتباه است. بنابراین هدف نظریه‌های جدیدتر آن بود که بتوانند این رفتارهای پارادوکسیکال را طوری تبیین کنند که هم به لحاظ روانشناختی امکان‌پذیر و هم به لحاظ منطق ریاضی ممکن باشد.

یکی از اولین پاسخ‌ها به این مجموعه از مشاهدات آن بود که مدل‌های نئوکلاسیک می‌توانند پدیده‌ها را تبیین کنند اما تنها تحت شرایط خاصی می‌توانند این کار را انجام دهند. رویکرد دیگری که برای پاسخ به این مشاهدات مورد استفاده قرار گرفت، توسط هربرت سایمون‌ مطرح شد.

او معتقد بود که به دلیل پیچیدگی‌های دنیای واقعی و محدودیت‌های شناختی انسان‌ها، افراد در موقعیت‌های تصمیم‌گیری معمولاً ساده‌سازی‌هایی انجام می‌دهند. اولاً آنها عمداً ساده‌سازی‌هایی در «الگوی موقعیت انجام می‌دهند تا آن الگو را به درون محدوده ظرفیت‌های محاسباتی خود آورند». ثانیاً به‌جای ارزیابی تمام گزینه‌ها، معمولاً مجموعه‌ای برگزیده از گزینه‌ها به طور ترتیبی مورد ارزیابی قرار گرفته و اولین گزینه رضایت‌بخش انتخاب می‌شود. این تصمیم‌گیران معمولاً دارای سطحی از آرمان در اهداف خود هستند که مشخص می‌کند چه چیزی رضایت‌بخش است. سایمون این رویه تصمیم‌گیری را راضی شدن به وضع موجود‌ نامید. این رویه به طور محدود عقلانی‌ است به این معنا که به طور ارادی عقلانی است اما این عقلانیت توسط ظرفیت شناختی مغز انسان و پیچیدگی‌های محیط محدود می‌شود. تنها در موقعیت‌های بسیار ساده و روشن می‌توانیم انتظار داشته باشیم که افراد از بیشینه‌سازی مطلوبیت یا عقلانیت بی‌عیب و نقص استفاده کنند. به عنوان مثال موقعیتی را در نظر بگیرید که یک فرد بزرگسال قصد دارد رژیم غذایی خود را انتخاب کند. از لحاظ نظری، این تصمیم می‌تواند بسیار پیچیده باشد. فرد می‌تواند از میان هزاران غذا بر اساس جنبه‌های مختلف همچون میزان ارزش غذایی یا سلامت، مزه، زمان آماده‌سازی، هزینه، درجه فرآوری، در دسترس بودن و… دست به انتخاب بزند. غذاها می‌توانند به روش‌های بسیار متفاوتی ترکیب و آماده شوند. بر اساس نظریه مطلوبیت انتظاری یا نظریه مطلوبیت انتظاری ذهنی، مردم خواهان بیشترین رضایت از بابت مصرف غذا یا کمترین هزینه هستند. یافتن رژیم غذایی بهینه مسلماً برای مغز ما بسیار پیچیده است. با وجود این، امکان تغییر رویه تصمیم‌گیری برای ساده‌سازی امور وجود دارد. به عنوان مثال، می‌توانیم از انتخاب میان گزینه‌هایی که به دلیل تربیت‌های فرهنگی، قومی و خانوادگی برایمان آشناست، شروع کنیم. معمولاً وقتی چیزی به مجموعه انتخاب‌هایمان اضافه می‌شود که می‌بینیم یکی از دوستان‌مان آن را مصرف می‌کند یا توسط رسانه‌ها (تلویزیون، رادیو، فیلم‌ها، روزنامه‌ها، مجلات، کتاب‌ها و اینترنت) توصیه می‌شود. به طور معمول تعداد کمی از غذاها را امتحان می‌کنیم و تا جایی به انتخاب کردن آنها یا دیگر غذاها ادامه می‌دهیم که دست کم، با توجه به بودجه‌مان، کمترین میزان رضایت ما را تامین کند. این غذاها آنهایی هستند که به اندازه کافی خوشمزه هستند، به اندازه کافی مواد غذایی را تامین می‌کنند، مقرون‌ به‌ صرفه و در دسترس هستند و برای آماده شدن زمان زیادی را نمی‌گیرند. گاهی اوقات غذای جدیدی را به رژیم غذایی خود اضافه می‌کنیم. مطمئناً نمی‌توان گفت ما در حال بیشینه‌سازی یا بهینه‌سازی رضایت‌مان هستیم، چه رسد به اینکه هزینه‌ها را حداقل کنیم. این رویه با دیدگاه هربرت سایمون درباره تصمیم‌گیری کاملاً سازگار است یعنی ما در تصمیم‌گیری برای رژیم غذایی به طور محدود عقلانی هستیم.

دیدگاه دیگر که عمدتاً از طرف روانشناسان مورد تصدیق قرار گرفت، از تحقیقات دانیل کانمن‌ و آموس تورسکی‌ به‌دست آمد. مطالعات آنها به طور خاص بر عملکرد شناختی ذهن انسان و اینکه چرا افراد در معرض خطاهای قابل پیش‌بینی در قضاوت‌ها و تصمیم‌گیری‌های خود قرار دارند، تمرکز دارد. پژوهش‌های آنها در مقایسه با پژوهش سایمون، تمایل به تمرکز بر تصمیم‌های کوچک‌تر و موقعیت‌های کمتر‌پیچیده دارد تا انواع متفاوت سوگیری‌های شناختی انسان را از هم تمییز دهد. تحقیق تجربی آنها بیشتر اوقات در شرایط آزمایشگاهی انجام می‌شود چراکه امکان آزمایش کنترل‌شده را فراهم می‌آورد. یک روش برای شروع به درک خطاهای شناختی که تحقیق کانمن و تورسکی آشکار کرده است، استفاده از تمایز بین انسان اقتصادی و انسان معمولی است که تی‌لر و سانستین در کتاب مشهور خود «تلنگر»‌ به کار می‌برند. انسان اقتصادی دارای حافظه‌ای بزرگ‌تر از بزرگ‌ترین اَبَرکامپیوترهاست، همیشه پیش‌بینی‌های بدون تورش می‌کند و هیچ‌گونه خطای پیش‌بینی‌پذیر سیستماتیکی در تصمیم‌گیری‌های خود مرتکب نمی‌شود. از طرف دیگر انسان معمولی نه‌تنها دارای حافظه و ظرفیت شناختی محدود است بلکه همچنین در پیش‌بینی و تصمیم‌گیری دچار خطاهای پیش‌بینی‌پذیر می‌شود. به عنوان مثال، انسان‌های معمولی دارای «گرایش سیستماتیک به خوش‌بینی غیرواقعی درباره زمانی که تکمیل شدن پروژه‌ها طول می‌کشد» (مغلطه برنامه‌ریزی)‌ هستند. آنها همچنین معمولاً «نسبت به همراهی با وضعیت موجود‌ یا وضعیت پیش‌فرض‌ از تمایلی قوی برخوردار هستند» (تورش وضعیت موجود).

این آزمایش‌ها باعث شد بسیاری از محققان به خصوص اقتصاددان‌ها و روانشناسان به تصمیم‌گیری علاقه‌مند شوند و تقریباً همه دانشمندان این حوزه به این نتیجه برسند که مثال‌های نقض رویکرد مبتنی بر اصول موضوعه می‌تواند به دستگاه تحلیلی دیگری منجر شود که بر اصول روانشناختی تصمیم‌گیری اتکای بیشتری داشته باشد. این گروه از اقتصاددان‌ها و روانشناسان که خود را اقتصاددانان رفتاری نامیدند، استدلال می‌کردند که شواهد و ایده‌های روانشناختی می‌تواند مدل‌سازی رفتار انسان را بهبود بخشد. در یک تعریف، اقتصاد رفتاری مدل‌هایی از محدودیت محاسبه عقلانی، قدرت اراده و خودخواهی ارائه می‌کند و درصدد تدوین این محدودیت‌ها با استفاده از یک زبان رسمی و واکاوی دلالت‌های تجربی آن در قالب نظریه‌های ریاضی، اطلاعات آزمایشگاهی و تحلیل اطلاعات میدانی است.

محققان اقتصاد رفتاری بسیاری از دلایل مربوط به این مساله که چرا ذهن ما به طور سیستماتیک در قضاوت و تصمیم‌گیری دچار خطا می‌شود را شناسایی کرده‌اند. این خطاها در میان بسیاری از عوامل دیگر، از اثر لنگری‌، قضاوت بر اساس نمایندگی‌، اطمینان بیش از حد، بی‌فکری منتج از نظریه، زیان‌گریزی، آشکارگی‌، استفاده از حساب‌های ذهنی، چارچوب‌بندی، ترجیحات ناسازگار، پیش‌بینی ناقص متاثر از احساسات‌، مشکلات مرتبط با احتمالات و زمان، مغلطه روایی‌، تورش بازاَندیشی‌، تورش تصدیق‌ و تخمین بیش از اندازه بزرگ حوادث نادر هستند. به این دلایل، یافته‌های اقتصاد رفتاری به شدت این دیدگاه را که انسان‌ها همچون انسان‌های اقتصادی عقلانی رفتار نمی‌کنند تایید می‌کنند. انسان‌ها به طور حتم انسان‌های اقتصادی نیستند. انسان‌ها دارای بسیاری از تورش‌ها هستند و خطاهای زیادی مرتکب می‌شوند که نشان می‌دهد انسان اقتصادی نیستند. این خبر بدی است. اما خبر خوب آن است که انسان‌ها در بسیاری از جنبه‌ها و موقعیت‌ها منطقی‌ هستند. بسیاری از روش‌های اکتشافی‌ که مردم استفاده می‌کنند در بیشتر اوقات خوب کار می‌کنند و گاهی زمان تصمیم‌گیری را کوتاه می‌کنند. به علاوه، در بسیاری از موقعیت‌ها، انسان‌ها در تصمیم‌گیری‌ها و قضاوت‌هایشان به طرز خاصی تابع امیال آنی، احساسی یا مقاوم به استدلال‌های منطقی نیستند.

نتیجه این یافته‌ها، باعث شکل‌گیری اختلاف‌نظرهای عمیقی میان اقتصاددانان رفتاری، که تلاش می‌کردند با تجمیع شواهد تجربی و آزمایشگاهی نظریه‌های خود را توسعه دهند و اقتصاددانان نئوکلاسیکی که به‌دنبال نظریه‌های ساده اما جهانشمول بودند، شد. این مباحثات همچنین به اصول روش‌شناختی دو پارادایم نیز کشیده شد. این نکته نیز باید مطرح شود که تاثیرگذاری‌های ناشی از ایده‌های مطرح‌شده در اقتصاد رفتاری به لحاظ تاریخی تقریباً با افزایش علاقه‌مندی اقتصاددانان، همچون چارلز پلات‌ و ورنون اسمیت‌، به آزمایش‌های کنترل‌شده بر سیستم‌های اقتصادی همراهی دارد. اقتصاددانان که علاقه‌مند به استفاده از روش‌های آزمایشگاهی در علم اقتصاد بودند، بر این عقیده بودند که اصول علم اقتصاد باید همه‌جا صادق باشد (همان‌طور که علوم طبیعی و علوم فیزیکی همه‌جا صادق است). نظر این دسته از اقتصاددانان این بود که اگر نظریه‌های علم اقتصاد در شرایط ساده و کنترل‌شده آزمایشگاهی شکست می‌خورند، می‌توان انتظار داشت که در محیط‌های پیچیده‌تر از آزمایشگاه نیز در تبیین پدیده‌ها با شکست همراه باشد. با این حال همپوشانی بسیار بالایی میان اقتصاد رفتاری و اقتصاد آزمایشگاهی وجود دارد. اقتصاد رفتاری بر این پیش‌فرض استوار است که توجه به اصول روانشناختی تحلیل‌های اقتصادی را بهتر می‌کند این در حالی است که اقتصاد آزمایشگاهی فرض می‌کند که استفاده از آزمایش‌های کنترل‌شده، آزمون نظریه‌های اقتصادی را بهبود می‌بخشد. در هر صورت مکتب نئوکلاسیک یک نظریه مشخص و پیش‌بینی‌های بسیار قوی‌ای داشت اما اقتصاددانان رفتاری تلاش می‌کردند با بهبود مفروضات این نظریه‌ها، با استفاده از روش‌های آزمایشگاهی آزمون آنها را دقیق‌تر کنند. از آنجا که اقتصاددانان رفتاری بیشتر نظریه‌هایی را مطرح می‌کردند که بر چگونگی پردازش اطلاعات و شیوه انتخاب افراد بر اساس این اطلاعات متمرکز بود، می‌توان گفت که اقتصاد عصب‌پایه از میان اقتصاد رفتاری و اقتصاد آزمایشگاهی به وجود آمد. گام منطقی برای آزمون این نظریه‌ها به صورت طبیعی، جمع‌آوری اطلاعات بر الگوریتم‌های پردازش اطلاعات و انتخاب‌های منتج از آن خواهد بود. اگر پردازش اطلاعات را بتوان در قالب فعالیت‌های عصبی در نظر گرفت، آنگاه از اندازه‌گیری این فعالیت‌ها می‌توان برای آزمون این نظریه‌ها استفاده کرد. مزیت عمده این روش آن است که به‌طور همزمان می‌توان محدودیت‌های پردازش اطلاعات، چگونگی عملکرد مغز و انتخاب‌های منتج از آن (به عنوان خروجی‌های رفتاری) را مورد تحلیل قرار داد.

 

نوشته: امیرمحمد تهمتن، پژوهشگر اقتصاد رفتاری در دانشگاه صنعتی شریف  |  برگرفته: چطور

Hits: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *