سادهترین تعریفی که میتوان از اقتصاد رفتاری ارائه داد این است که این شاخه از علم اقتصاد به مطالعه رفتار اقتصادی انسان و پیامدهای آن میپردازد. حتی رفتارهایی که در زندگی عادی و روزمره ما به صورتی تکرارشونده در جریان هستند. درواقع اقتصاد رفتاری در سادهترین وجهاش در تلاش است تا بفهمد چرا مردم برای دوران بازنشستگی خود پسانداز میکنند، چرا به دنبال تحصیلات عالی میروند، ماشینهای کهنه خود را میفروشند و ماشین نو میخرند یا حتی چرا قادر به ترک سیگار نیستند و هزاران رفتار روزمره دیگر. همچنین اقتصاد رفتاری تلاش میکند تا بفهمد که آیا افراد لزوماً انتخابهای صحیحی انجام میدهند و اینکه چگونه و از چه طریقی میتوان آنها را در اتخاذ انتخابهای بهتر یاری کرد.
از طرف دیگر بحث نقض فروض اقتصاد متعارف در خود این علم هم مطرح بوده است و لزوماً چیزی نیست که صرفاً افرادی از خارج از علم اقتصاد به آن اشاره کرده باشند. اما شهود تازهای که علوم میانرشتهای برای اقتصاد به ارمغان آوردهاند شاید در وهله اول در روششناسی و نحوه مواجهه با مساله باشد. بدین ترتیب که اگر فرضاً از اصل انسان عقلایی صحبت میکنیم و برای آن مدل ارائه میدهیم، روانشناسان به طور خاص دنبال آن هستند که ببینند چگونه میتوان مدل یادشده را آزمون و از صحت آن اطمینان حاصل کرد. در ادامه این سوال پیش میآید که آیا اقتصاددانان طی این همه سال، مدل خود را آزمون نکردهاند؟
جواب این سوال مثبت است. اما نکته اینجاست که این آزمودن به نتایج متفاوتی ختم نمیشده است چرا که مدلهای مذکور و فروض آنها آنچنان متقن و جهانشمول فرض میشدهاند که در صورت مشاهده هرگونه اختلافی با آنچه مدل اولیه پیشبینی میکرده، سریعاً این توجیه وجود داشته است که اگر فروض فوق برقرار باشد نتیجه مطلوب برقرار است. پس آنچه اتفاق افتاده اتقان مدل را لزوماً به لحاظ تئوریک زیر سوال نمیبرد. مساله اصلی در اینجا هدف ما از مدلسازی است که باید مورد توجه قرار گیرد و آن توضیح هرچه بیشتر عالم واقع است. این همان نقطهای است که علم اقتصاد رفتاری که بر مشاهدات رفتاری و بعضاً آزمایشگاهی متکی است بر آن میایستد. درواقع اقتصاد رفتاری طی چهاردهه گذشته، از طریق آزمونهای مختلف سعی داشته است تا فروض انسان اقتصادی را مورد بررسی قرار دهد.
مشکل کجا بود؟
اگر به شروع این تلاشها بازگردیم متوجه خواهیم شد که به نوعی زبان مشترک سبب شد، مدلهایی که افراد خارج از دایره علم اقتصاد ارائه میدادند با چارچوب فکری اقتصاددانان آن روزگار مشابهتی نداشته باشد. از سمت دیگر هم اقتصاددان مدلهای مجردی را ارائه میدادند که در برخی موارد در دنیای واقع جوابگو نبود. البته نباید فراموش کرد که هردوی این زوایای دید کمکهای شایانی به پیشبرد و فهم بهتر رفتار انسانها (که هدف اصلی هردو علم اقتصاد و روانشناسی بود) کردهاند اما روشها و رویکردهایشان طبیعتاً متفاوت بوده است. از همین رو آنچه عموماً اتفاق میافتاد، ترکیبی میانی بود که در آن گاهی مدلها بسیار خوب و گاهی بسیار بد عمل میکردند. اما در اغلب موارد، عملکرد مدلها آنچنان دور از واقع نبود و با اندکی تعدیل، آنها قادر به ارائه نتایج بسیار بهتری بودند. درواقع شکی نیست که هم اقتصاد رفتاری و هم سایر شاخههای اقتصاد میتواند چیزهای زیادی به ما بیاموزد. اما اقتصاد رفتاری به طور خاص به ما میگوید چه هنگام مدل استاندارد اقتصادی میتواند خوب کار کند و چه موقع نمیتواند و ما چگونه میتوانیم مدلهای استاندارد را برای تطبیق بهتر با واقعیت طراحی کنیم. به عبارت دیگر این بزرگترین حسن و کمک اقتصاد رفتاری به فهم اقتصادی ما از رفتار انسان است.
انتخاب و تمایل به انتخاب
مثالهای متعددی میتوان از این موضوع آورد که یکی از مشهودترین آنها قانون نزولی بودن مطلوبیت نهایی یعنی یکی از مهمترین اصول بنیادین مدل استاندارد اقتصادی است که بر پایه نظریههای روانشناسی بنیان نهاده شده است. این خود نشان میدهد اقتصاد خواه یا ناخواه به اصول روانشناسی بیتوجه نبوده است. اما با آغاز قرن بیستم به نظر میرسد که کمکم روانشناسی از اقتصاد رخت برمیبندد. اصلیترین استدلال شروع چنین حرکتی هم میل به تحلیلهای دقیق کمی و رسیدن به واقعیات بر مبنای ریاضیات بوده است. به عبارت دیگر به جای بررسی تمایل افراد به انتخاب، بر خود انتخابشان تمرکز میکنیم. درواقع شاید چرایی اینکه افراد میان دو گزینه بیتفاوت هستند چندان اهمیتی ندارد بلکه همین واقعیت که بدانیم فرد مورد نظر انتخاب الف را بر انتخاب ب ترجیح میدهد کفایت میکند. این رویکرد که پارتو یکی از پیشتازان آن در اوایل قرن بیستم میلادی بوده است باعث توسعه بسیاری در تئوری علم اقتصاد شده است. درواقع پارتو اذغان میدارد که اگر بخواهیم بدانیم درصورتی که مردم منطقی باشند چگونه رفتار میکنند، سوالی خوب و منطقی است چرا که مبنایی را برای کار و توسعه دانش اقتصاد به دست میدهد ولی سوال اساسیتری نیز میتوان پرسید که اگر مردم خودخواه باشند، چگونه رفتار خواهند کرد. در صورتی که صرفاً بهمنظور سادگی در فرموله کردن ریاضی رفتارها فرض کنیم که افراد منطقی و خودخواهند و از این سادهسازی برای نوشتن مدل آگاه باشیم و این مطلقاً بدین معنا نیست که مردم لزوماً منطقی و خودخواه هستند. نکته اینجاست که آدام پارتو و برخی از اقتصاددانان قدیمی با مطرح ساختن چنین پرسشهایی نشان دادند که به وضوح به وجود این تمایز واقف بودند.
اما به گواهی تاریخ با ورود به قرن بیستم، انسان اقتصادی زیرکتر شد و اخطارهای پارتو برای مدت مدیدی به فراموشی سپرده شد. به عنوان مثال، فرض انتظارات عقلایی بیان کرد که انسان اقتصادی بسیار فراتر از هر اقتصاددانی در مورد سازوکار یک اقتصاد میداند. آنچنان که ریچارد تیلر نوبلیست اقتصادی امسال (2017) در نقل قول معروفی در دهه 90 میلادی مینویسد: ظاهراً مشکل «اینجاست که هرچه با گذشت زمان اقتصاددانان زیرکتر شدند، ولی درعوض مصرفکنندگان یک انسان معمولی باقی ماندند. واقعیت فوق، این سوال را مطرح میسازد که ما قصد داریم رفتار چه کسی را مدلسازی کنیم؟»
منشأ رفتار اقتصادی
در نیمه دوم قرن بیستم تلاشهای مشخصی در زمینه پیوند اقتصاد و روانشناسی صورت گرفت که در ادامه به طور مختصر به آنها اشاره میکنیم. واقعیت آن است که شروع این تلاشها با یک نقد قدیمی به اقتصاد متعارف بود، جایی که فرض میشود انسانها عقلانی تصمیم میگیرند و از ترجیحات خود به خوبی آگاهند. هربرت سایمون البته یکی از اولین کسانی است که دههها قبل این مساله را به چالش میکشد. او در مقالهای در سال 1955 در خصوص نحوه رفتار یک انسان منطقی استدلال میکند که «نخستین موضوع تجربی که میخواهم مطرح کنم، نبود هرگونه شواهدی است که نشان دهد چنین محاسبات تصمیمگیری در سطوح مختلف پیچیدگی، از طریق یک انسان معمولی امکانپذیر باشد یا در واقع صورت بگیرد». سایمون پیشنهاد میکند که به جای این کار، به اطلاعات و ظرفیت موجود محاسباتی انسانها توجه شود و آنها مبنای شروع مدلهای اقتصادی قرار گیرند. درواقع ابداع واژه «عقلانیت محدود» به چنین شناختی از محدودیتهای انسانی اشاره دارد. امروزه، واژه «عقلانیت محدود» عموماً در مطالعاتی به کار میرود که در آن محدودیتهای انسانی به طور صریح مدلسازی شده است. روش این مطالعات نیز مبتنی بر یافتن پاسخ این سوال است که اگر مثلاً یک فرد عاقل حافظهای محدود داشته باشد، چگونه رفتار خواهد کرد؟ به عنوان مثال، اگر فرد بداند که ممکن است گذرواژه رایانه خود را فراموش کند، چه گذرواژهای را برمیگزیند؟ در این رهیافت همچنان فرض میشود که انسانها میتوانند شبیه یک انسان اقتصادی خودخواه و منطقی باشند، البته طبعاً با اندکی حافظه و قدرت محاسباتی ریاضی کمتر. نهایتاً سایمون جایزه نوبل اقتصاد را در سال 1978 به خاطر پژوهشهای پیشتازانهاش در شناخت فرآیندهای تصمیمگیری در سازمانهای اقتصادی کسب کرد. با وجود این، درخواستهای او برای جایگزین کردن انسان اقتصادی با انسانهای عادیتر، تا حد زیادی شنیده نشد شاید به این دلیل که او تکوتنها بود. اگر نیک بنگریم متوجه خواهیم شد که نکته قابل توجه در کارهای سایمون نبود اثبات این ادعاست که انسان اقتصادی، تشبیه مناسبی برای شیوه رفتار مردم نیست. شاید او و بسیاری دیگر فکر میکردند که این ادعا بسیار بدیهی است اما از آنجا که رویکرد علمی اقتصاددانان در آن روزگار صرفاً با اثباتهای ریاضی قاعدهمند بود، سبب شد تا اقتصاددانان بهسادگی کارهای او را نادیده بگیرند.
توضیحدهنده اما غیرریاضی
حتی با نگاه به دنیای پیرامون خود شواهد عینی زیادی مییابیم که لزوماً انسانها عقلانی رفتار نمیکنند و افراد شبیه به انسان اقتصادی مفروض در اقتصاد جریان اصلی نیستند. اما مساله اصلی زبان مشترک این دو علم بود. این مجادلات تا سالها ادامه داشت. تا جایی که کانمن و تورسکی دو تن از برجستهترین افراد این حوزه در مقاله خود در سال 1981 (زمانی که هنوز حتی اقتصاد رفتاری به رسمیت شناخته نمیشد) عنوان میکنند که با وجود مشاهدات و یافتههای ما، آنچه به طور عموم مورد توافق قرار گرفته این است که تصمیمات عقلایی باید الزامات اولیه سازگاری و انسجام را تامین کنند. این فقدان سازگاری با زبان مرسوم علم اقتصاد، پذیرش یافتههای علم اقتصاد رفتاری را تا سالها به تاخیر انداخت. هرچند دو دهه بعد، دانیل کانمن موفق شد جایزه نوبل اقتصاد (2002) را به واسطه ارائه درکی منسجم و یکپارچه از تحقیقات روانشناختی به علم اقتصاد و به خصوص در موضوعات قضاوت انسانی و تصمیمگیری در شرایط نااطمینانی از آن خود کند اما با این حال، هنوز هم با اطمینان نمیتوانستیم بگوییم کار او و افرادی که در این حوزه مشغولاند، لزوماً عاملی حیاتی در بازگشت روانشناسی به علم اقتصاد بود. دلیل این مدعا این است که همچنان هم اقتصاددانان پایبند به اقتصاد متعارف بهراحتی میتوانند از پذیرش مبانی و دستاوردهای ایشان، طفره روند. آنها میگویند مگر از اول خودمان به نواقص رویکرد خود آگاه نبودیم؟ بنابراین آنچه روانشناسان برای علم اقتصاد به ارمغان آوردهاند لزوماً شهود تازهای نیست چراکه هنگامی که پای پیشبینی یعنی غایت همه تئوریهای اقتصاد متعارف به میان میآید، معمولاً کمترین حرفی در باره آن نمیتوانند بزنند.
در این اثنی باید از شخص دیگری هم نام برد که به مطالعه عملکرد بازارها به صورت تجربی پرداخت. ورنون اسمیت کار خود را در سال 1955 با انجام مجموعهای از آزمایشها آغاز کرد تا ببیند آیا پیشبینیهای اولیه از مدلهای استاندارد اقتصاد در خصوص بازارها درست هستند یا خیر. اما درکمال تعجب نتیجه پیشبینیهایش با مدلهای متعارف تقریباً خوب بود و این مساله تایید دیگری بر اقتصاد متعارف شد. شاید یک دلیل عمده این بوده است که بازارها در آن زمان از پیچیدگی چندانی برخوردار نبودند، اما به واسطه استفاده از تجارب منسجم آزمایشگاهی به عنوان ابزاری در تحلیلهای تجربی اقتصادی، بهویژه در مطالعه مکانیسمهای جانشین بازاری و نیز به همراه کانمن در سال 2002 موفق به دریافت جایزه نوبل شد. تا اینجا هم نمیتوان با قطعیت ادعا کرد تلاشهای اسمیت سبب بازگشت روانشناسی به اقتصاد شده است.
بازی و رفتار
اما شاید بتوان از منظر دیگری به مساله نگاه کرد و آن هم موضوعی قدیمی است که همواره دغدغه همه اقتصاددانان بوده است و آن «یافتن جواب بهینه» است که میتوان پیشنهاد آن را بیش از همه به رینهارد سِلتِن نسبت داد. این مشکل با گسترش سریع نظریه بازی در دهههای 1950 و 1960 میلادی بیش از پیش آشکار شد. همانطور که میدانیم نظریه بازی به دنبال کشف رفتار در شرایط استراتژیک است و این به معنای نیاز جدیتر به الگوی انسان اقتصادی در مدلسازیهاست. نهتنها افراد در نظریه بازی باید خودخواه، منطقی و زیرکتر از هر اقتصاددانی باشند، بلکه باید رفتار طرف مقابلشان را هم به نوعی پیشبینی کنند. اساساً شرایط استراتژیک به موقعیتی گفته میشود که تصمیم یک فرد به تصمیم یا شرایط فرد یا افراد دیگر بستگی داشته باشد. همین مساله سبب میشود تا یک بازی یا یک مساله مورد نظر ما صرفاً یک تعادل و جواب مشخص نداشته باشد. بنابراین مساله اساسی در اینجا انتخاب معقولترین و محتملترین تعادل است که بیشترین عایدی را برای ما داشته باشد. اینها همه در لفظ بهینه خلاصه میشود.
برای رسیدن به پاسخ چنین مسالهای بیش از هر چیز نیازمند تحلیل رفتار بازیگران یک بازی هستیم. از همین رو، شاید بیراه نباشد اگر بگوییم شهودی که نظریه بازی به علم اقتصاد بخشید بسیار در تغییر نگرش اقتصاددانان موثر بود و همین امر نیز بیش از هر چیز دیگر در حیات مجدد اقتصاد رفتاری موثر بوده است چرا که گسترش نظریه بازی به این معنا بود که توسعه مدل استاندارد اقتصادی، نیازمند استفاده از روانشناسی و بهرهگیری از آزمایشهاست. و این یعنی اقتصاد متعارف در این زمینه به نوعی بنبست رسیده بود و حال فضا برای شاخههایی همچون اقتصاد رفتاری بیش از پیش باز بود. البته به شرطی که بتواند با زبان متعارف اقتصادی و با استدلالهای متقن ریاضی و نه صرفاً شهودی دستاوردهایش را عرضه کند.
درواقع این بده بستان میان روانشناسی و اقتصاد سبب شد تا هر دو علم برای همدیگر دستاوردهایی داشته باشد. دستاوردهایی که دیگر صرفاً تئوریک نیستند بلکه در عمل و برای حل مشکلات به کار میآیند.
درنهایت آنچه مسلم است، هرچند اقتصاد در یک دهه اخیر به طور خاص توجهات زیادی را به خود جلب کرده است، اما ریشههای این پیوند اقتصاد و روانشناسی به دههها قبل بازمیگردد. اگر امسال نیز کمیته نوبل با اعطای جایزه به ریچارد تیلر دوباره توجهها را به این شاخه معطوف کرد، اما واقعیت اینجاست که بیشترین دلیل رواج حرفهای اقتصاد رفتاری در چندسال گذشته، کاربردی و محکم بودن ادعاهایی است که به لطف اقتصاددانان و روانشناسان مشغول در این شاخه ایجاد شده است. همکاری که در دهههای قبل کمتر شاهد آن بودهایم. به احتمال فراوان این مساله نوید این را میدهد که در سال آتی بیشتر و بیشتر از اقتصاد رفتاری خواهیم شنید.
پینوشت:
۱- نوشتار حاضر اقتباسی از فصل اول کتاب اقتصاد رفتاری نوشته ادوارد کارترایت است.
برگرفته: تجارت فردا
Hits: 0