توماس فريدمن، ستوننويس روزنامه نيويورك تايمز، يكي از تازهترين يادداشتهاي خود را چنين آغاز ميكند: «گاه و بيگاه از من ميپرسند: «بهجز كشور خودت به چه كشور ديگري علاقهداري؟» هميشه يك جواب داشتهام: تايوان.» فريدمن در توضيح علاقهاش به اين نكته اشاره ميكند كه تايوان، بهرغم نداشتن منابع گرانبهاي مادي ــ مثل نفت يا طلا ــ توانسته است در منابعي ديگر سرمايهگذاري كند، يا به قول خود او توانسته است «فرهنگ تقويت مهارتها را توسعه دهد»؛ در يك كلام، تايوان به جاي تكيه بر منابع مادي، بر منابع «غيرمادي» اتكا كرده است. توماس فريدمن نكات جالبي را مشاهده كرده و شايد مهمترين آن، رقابت بين توليد متكي بر دانش (مثل تايوان، ژاپن، كره جنوبي، فنلاند و…) با رقابت بين توليد متكي بر منابع مادي (مثل عربستان، قطر،…) باشد؛ رقابتي كه ديگر همه ميدانند با پيروزي توليد متكي بر دانش، يعني توليد «غيرمادي» همراه بوده است. با اين حال، فريدمن در عين تيزهوشي، نوآوري خاصي به خرج نداده است. بحث توليد غيرمادي، از اواسط دهه ۷۰ و با پديده تاريخي بهاصطلاح «تغيير بزرگ» در كارخانهها شروع شد.
تغيير بزرگ، تغيير در ساختار كارخانهها، يعني تغيير از توليد با اتكا به نيروي كار يدي به تغيير با اتكا به ماشينآلات اتوماتيك بود كه به موجب آن موجي از بيكاري سرتاسر غرب را فراگرفت. مهمترين نماد اين تحول تاريخي دهه ۷۰ كارخانه فيات ايتاليا است؛ زيرا تغييرات بزرگ در آن درست پس از شورشهاي دامنهدار كارگران از اواسط دهه ۶۰ تا آن زمان عملي شد. اخراج تعداد بسيار زيادي از كارگران فيات (و ديگر كارخانههاي مشابه)، عملا با محو پرولتارياي صنعتي بهعنوان يك نيروي قدرتمند در معادلات اقتصادي و سياسي از كشورهاي غربي مترادف بود و آشكار بودن اين معادله در ايتاليا سبب شد كه نظريهپردازان ايتاليايي ــ همچون آنتونيو نگري، پائولو ويرنو يا موريتزيو لاتزاراتو ــ زودتر از ديگران به تاثيرات عظيم كار غيرمادي پي ببرند. اين بحث با پيشرفتهاي صورتگرفته در تكنولوژي، بهخصوص تكنولوژيهاي ارتباطاتي و كامپيوتري، پيچيدگيها و نفوذ بيشتري يافت و با بدلشدن مديريت كسب و كار و رشته MBA به يكي از استراتژيكترين رشتههاي صنعت نوين، توانست براي بسياري از ادعاهاي پيشين ــ كهگاه از فرط غرابت شان نوعي پيشگويي به خود گرفته بودند ــ گواهي محكم باشد.
با اين حال، توليد غيرمادي پيش از آنكه بر منابع غيرمادي متكي باشد، بر نوع جديدي از كار استوار است، كار غيرمادي. به عبارت ديگر، تغيير ماهيت توليد در اين چند دهه، همزمان بوده است با تغيير ماهيت كار بهطور خاص و نيز تغيير ماهيت ارزشآفريني. طبعا كار و توليد غيرمادي، متضمن منابع غيرمادي هستند و در كنار آن، محصولات غيرمادي را نيز ايجاب ميكنند. اجازه دهيد اندكي عميقتر در اين بحث پيش رويم و تغييرات در نظريه و واقعيت را بر حسب تغيير ماهيت كار ردگيري كنيم.
تغييرات در نظريه
بايد همين ابتدا روشن كنيم كه كار غيرمادي مفهوم چندان جديدي نيست، بل صرفا هرگز شأن و گستردگي كاربردي وسيع امروزش را نداشته است. تاريخ اين مفهوم در نظريه، تا خود افلاطون نيز عقب ميرود و شايد بتوان رد آن را در بسياري از نظريهپردازان قرن هجدهم و نوزدهم ديد، بهخصوص آن دست نظريهپردازاني كه درباره زيباييشناسي و هنر مينوشتند. در يونان باستان، مفهوم «تخنه»، ريشه كلمه امروزي تكنولوژي، به انواع كارهايي گفته ميشد كه به توليد و آفرينش چيزي ميانجاميدند. اين كارها ميتوانستند نجاري، كشتيسازي، نقاشي، مجسمهسازي، معماري و… باشند. با اين حال، تمايزي بنيادين وجود داشت ميان كارهايي كه با نيروي دست انجام ميگرفت با آنهايي كه از نيروي ذهن بهره ميبردند. اين تمايز به بهترين شكل در جمله معروف افلاطون در رد امكان كار هنري يا ذهني براي بردگان مطرح ميشود: «بردگان وقت ندارند دو كار را همزمان انجام دهند.» آن طور كه از جمله افلاطون برميآيد، دو نوع كار وجود دارد: يكي كاري كه بردگان بايد انجام دهند (كار يدي ناب، كاري به دور از خلاقيت و آفرينش؛ در نظر داشته باشيد كه صنعتگران و پيشهوراني همچون معماران، نجاران، كشتيسازان و… اربابان يونانياند و نه برده؛ بردهها در خانهها، مزارع، ساختن ساختمانها و… به كار گرفته ميشدند) و دومي، كاري كه آنها وقت انجام دادنش را ندارند؛ كاري كه فراغت بال ميخواهد: كار ذهني يا كار خلاق و آفرينشگر.
اين تمايز ميان دو كار يدي و ذهني، يا كار ساده و كار خلاقه با پيشرفت تاريخ هرچه اكيدتر و صلبتر ميشد. تخنه كه زماني به همه انواع كارهاي فني و ذهني اشاره داشت، كمكم در روند تاريخي خود به تكنيك و تكنولوژي بدل شد و وظيفه ناميدن كارهاي فني به طور خاص را برعهده گرفت و هنر نامي شد براي انواع ديگر كارها؛ كارهايي كه پس از ظهور فناوريهاي توليد كارگاهي ــ توليد انبوه غيرصنعتي ــ و به خصوص پس از انقلاب صنعتي و توليد انبوه صنعتي، تنها كارهايي قلمداد ميشدند كه شايستگي صفت «خلاقه» را دارند. بنابراين تمايزي برقرار شد بين كارهاي يدي و روزمره با كارهاي خلاقه و نمايشي (انواع هنرها و ادبيات، كارهاي پژوهشي و…). كارهاي يدي و روزمره كارهايي بودند كه با قواي مادي انسان و منابع مادي او سر و كار داشتند و عموما توسط كارگران صنعتي و در كارخانهها ــ يا دهقانها در مزارع ــ انجام ميشدند و كارهاي خلاقه كارهايي بودند كه با استفاده از منابع غيرمادي و قواي غيرمادي انسان همچون زبان، عاطفه، احساس، تاثر، ارتباط و… صورت ميپذيرفتند و اغلب آن را به هنرمندان و نويسندگان نسبت ميدادند. تضاد ميان اين دو نوع كار كاملا اكيد و مشخص بود. اينجا است كه پاي نظريهپردازان و فيلسوفان قرن هجدهم، نوزدهم و نيمه نخست قرن بيستم به ميان ميآيد. در اين قرنها شاهد اشاره مكرر فيلسوفان به هنر و ادبيات در مقام عنصري مخالفخوان با نظم موجود هستيم، عنصري كه مبارزهاش با ملال موقعيتهاي روزمره و كار عادي ميتواند هميشه به امكانات جديدي در آينده بينجامد. براي آنها توليد روزمره و يدي، و به تبع آن كار روزمره و يدي نشانه بازتوليد نظم موجودي بود كه بسياري از بخشهاي آن را نميپسنديدند و كار خلاقه را كنشي اعتراضي و حتي گاه انقلابي ميدانستند كه ميتوانست از حدود برساخته نظم جامعه بگذرد و به سوي جامعهاي بهتر پيش رود. خود هنرمندان، از دوران رمانتيسيسم به بعد، در چنين نظرگاهي شريك بودند. اوج اين رويكرد را ميتوان در ميان دادائيستها ديد.
مارسل دوشان با قرار دادن يك چرخ دوچرخه معكوس روي يك چهارپايه، يا با امضا كردن يك سنگتوالت و پيكابيا با كشيدن چندين و چند ماشين هرزگرد كه هيچ كاري انجام نميدادند، عملا به ستايش از بيكاري ــ يا به تعبير دقيقتر آنتونيو نگري، «ناـكار [non-work]» پرداختند و با هر نوع ايده پيشرفت كه از خلال كار به وقوع بپيوندد، مخالفت كردند. تريستان تزارا، كسي كه تصادفا فرهنگ لغت را باز كرد و نام جنبش هنري خود و دوستانش؛ يعني «دادا» [به معناي اسب اسباببازي چوبي] را بهاين طريق انتخاب كرد، سال ۱۹۱۶ و در تبيين جنبش دادائيسم و هنر عجيب و غريب آنها گفته بود: «بورژواها، كساني كه جنگ جهاني اول را به راه انداختند، حق ندارند از هنر لذت ببرند.» اما اين به اصطلاح «بورژواها» هدايتكنندگان چيز ديگري نيز بودند؛ مديريت كار يدي و صنعتي.
اين تضاد بين كار يدي و كار خلاقه در ادبيات اقتصادي نيز مورد تاييد قرار ميگرفت. براي مثال، كارل ماركس در همان فصل نخست سرمايه وقتي روش سنجش ارزش كار را تعداد ساعات كاري اجتماعا لازم در نظر ميگيرد، توضيح ميدهد كه تحليلهاي او همگي براي سادگي، «كار ساده» را پيشفرض گرفتهاند و «كار پيچيده» را ميتوان مضربي از كار ساده در نظر گرفت. كار ساده ماركس، كار كارگران صنعتي كارخانهها بود و كار پيچيده، دست آخر، به كارهاي فكري و ذهني و مديريتي ميرسيد. اما اگر اين اشاره كوتاه چندان به تضاد اشارهاي ندارد، در فصل هفتم عملا از كارهايي در شاخههاي ديگر از صنعت سخن ميگويد كه به «سرمايه ثابت» نيازي ندارند (در ادامه بيشتر به اين موضوع خواهيم پرداخت) و در گروندريسه نيز ماركس عملا از كارهايي سخن ميگويد كه بر دانش مبتني هستند و با پيشرفتهاي تكنولوژيك گره خوردهاند؛ به خصوص در فصل «درباب ماشينها». پائولو ويرنو، نظريهپرداز ايتاليايي، در توضيح اين بخش از گروندريسه ميگويد:
«در «قطعهاي در باب ماشينها» از گروندريسه، ماركس از فرضيهاي حمايت ميكند كه چندان ماركسيستي نيست: دانش انتزاعي ــ كه بيشتر همان دانش علمي است اما به آن ختم نميشود ــ در جهت بدلشدن به نيروي مولد اساسي پيش ميرود و كار تفكيكشده و تكرار شونده را به نوعي پسماند تنزل ميدهد. ميدانيم ماركس به تصوير نسبتا روشنگري رجوع ميكند تا پيچيدگي دانشي را نشان دهد كه نقطه مركزي توليد اجتماعي را ميسازد و همزمان محدودههاي حياتي آن را نيز از پيش تهيه ميكند: خرد عمومي. برتري و مزيت جانبدارانه دانش از زمان كار [در مقام مقياس] نوعي «بنيان بدبخت و بيچيز» ميسازد و بنابراين به اصطلاح «قانون ارزش» (كه طبق آن ارزش يك محصول توسط مقدار زمان كار نهفته در آن محصول تعيين ميشود) كه ماركس سنگ بناي مناسبات اجتماعي مدرن را در نظر ميگيرد، توسط خود توسعه كاپيتاليستي درهم شكسته شده و لغو ميشود.»
بر اساس نقل قول ويرنو، به نظر ميرسد كه ماركس به كار غيرمادي توجه نشان داده است. براي درك بهتر نكته، اجازه دهيد اندكي به عقب بازگرديم. روششناسي ماركس چه در سرمايه و چه در اثر قبلياش گروندريسه بر مبناي تحولات مادي جهان غرب، بهطور خاص انقلاب صنعتي و بنابراين شيوه توليد صنعتي كاپيتاليستي بود. ماركس توانست با مركز قرار دادن كارخانه و كارگران صنعتي (پرولتاريا) نظريه اقتصادي و سياسي خود را بنيان گذارد. بهزبان دقيقتر، در آن زمان با اينكه تعداد كارگران صنعتي نسبت به كارگران سنتي (مثلا كفاش يا خياط) و نيز دهقانان كمتر بود، اما كار صنعتي و شيوه توليد صنعتي در حال «هژمونيكشدن» [يعني تفوق بر ديگر انواع كار ــ همچون كار دهقاني غيرصنعتي، يا كار پيشهورانه فردي ــ در سرتاسر فضاي توليد، بهعنوان كار اصلي] بود؛ يعني بهتدريج به كار و شيوه توليد غالب بدل ميشد.
آنچه ماركس را به انتخاب كارگران صنعتي يا پرولتاريا در مقام سوژه تاريخ واداشت، امكان ارتباط و سازماندهي بود. اين فرض را ميتوان به اينشكل تدقيق كرد، كارخانه محل توليد كالاها و عمل به كار هژمونيك، يعني كار صنعتي بود. كارگران در اين مركز توليد حول ماشينآلات جمع ميشدند. آنها سلسلهمراتب داشتند؛ كارگران ساده، كارگران متخصص و سركارگرها. تجمع حول ماشينآلات و وجود سركارگرها و اتحاديهها و گروههاي كارگري متشكل از متخصصان و سركارگران، امكان ويژهاي براي برقراري ارتباط ميان كارگران و سازماندهي آنان براي اهدافي مشخص بهخصوص مبارزه بر سر محيط، ساعات كاري و مزد را فراهم ميكرد. آنچه از همين توضيح كوتاه بر ميآيد، اهميت و برجستگي مفاهيم كار هژمونيك، شيوه توليد هژمونيك، ارتباط و سازماندهي در روششناسي ماركس است. بر اساس همين روششناسي است كه نگري و ديگر نظريهپردازان همفكر ايتاليايي وي همچون موريتزيو لاتزاراتو و پائولو ويرنو با پيشكشيدن مفهوم كار غيرمادي، تئوري ماركس را بهروز كردهاند.
اما پيش از آنكه به خود تئوري كار غيرمادي بپردازيم، بايد ابتدا مفهوم «انقياد واقعي» را توضيح دهيم. به باور نگري، كاپيتاليسم متاخر از دهه ۷۰ به تدريج به فاز جديدي وارد شده است. در اين دهه با اتوماتيزه كردن گسترده كارخانهها و از بين رفتن پرولتارياي صنعتي در معناي كلاسيك و نيز با توجه به مبارزات دهه ۶۰ و بهخصوص ۱۹۶۸، شكست آنها و واكنش سرمايه نسبت به آنها، سرمايه ديگر همهچيز را تحت شمول خود در آورده است. عنصر سرشتنماي دوره مبارزاتي ۶۸، گسترش يافتن اشكال مقاومت به سرتاسر جامعه بود، همزمان با آنچه ماركس استقرار «انقياد واقعي» در سرتاسر فضاي عمومي ميدانست و ماريو ترونتي، يكي ديگر از انديشمندان ايتاليايي، از آن با اصطلاح «بدل به كارخانه شدن جامعه» ياد ميكرد و اين يعني دانشجويان، زنان، كارمندان، بيكاران و غيره، همراه با كارگران، همزمان در شبكههاي توليد ارزش و مبارزه وارد شدند و شكل سازماندهي و ارتباط آنها با يكديگر از حالت عمودي و سلسلهمراتبي خارج و به فرم افقي و غيرتخصصي درآمد. همزمان با اين فرآيند، بهخصوص از دهه ۹۰ به بعد و گسترش انواع رسانهها، اينترنت، شبكههاي اجتماعي و پيشرفت خيرهكننده تكنولوژيهاي ارتباطات، شكل قديمي توليد كاپيتاليستي كه توليد صنعتي بود، هژموني خود را به شيوه جديدي از توليد داد: توليد غيرمادي و به همين ترتيب، كار صنعتي نيز جاي خود را به كار هژمونيك ديگري با عنوان كار غيرمادي داد. اكنون با پيگرفتن اين تغييرات در نظريه، ميتوان كار غيرمادي را با استفاده از مقاله موريتزيو لاتزاراتو تعريف كرد:
«كار غيرمادي يعني كاري كه محتواي اطلاعاتي و فرهنگي كالا را توليد ميكند. مفهوم كار غيرمادي به دو جنبه متمايز از كار اشاره دارد. از يكسو، تا جايي كه به «محتواي اطلاعاتي» كالا مربوط ميشود، كار غيرمادي مستقيما به تغييراتي در پروسههاي كار كارگران اشاره ميكند كه در كمپانيهاي بزرگ متعلق به بخشهاي صنعتي و سومين رخ ميدهند، يعني جايي كه مهارتهاي درگير در كار بيواسطه بهطور فزايندهاي بدل به مهارتهاي دادهپردازي و نظارت كامپيوتري (و همچنين ارتباطات افقي و عمودي) ميشوند. از سوي ديگر، وقتي آن فعاليتي را مدنظر داريم كه «محتواي فرهنگي» كالا را توليد ميكند، كار غيرمادي سلسلهاي از فعاليتها را دربر ميگيرد كه عموما به عنوان «كار» شناخته نميشوند؛ به بيان ديگر، آن دسته از فعاليتها كه مشغول تعريف و تثبيت استانداردهاي فرهنگي و هنري، مُدها، سليقهها، هنجارهاي مصرفكننده و در سطحي استراتژيكتر، مشغول تعريف و تثبيت افكار عمومي هستند.
بر اساس همين تعريف از كار غيرمادي، كاري كه عموما آن را كار نميدانيم، نظريهپردازان براي تحول كار نظريهپردازي كردهاند. بسياري از نظريهپردازان، كار در دوران كنوني را كار زنانه ناميدهاند و حتي ردپاهاي آن را نه فقط در كشورهاي صنعتي و پيشرفته كه در كشورهاي توسعهنيافته يا در حال توسعه هم پي گرفتهاند (براي مثال، ژين و جان كامروف، پژوهشهاي زيادي را در آفريقاي جنوبي انجام دادهاند و حتي كار تحوليافته در اين مناطق را با اسطورههايي همچون اسطوره زومبي بررسي كردهاند). شايد يكي از منسجمترين اين نظريهپردازيها را آنتونيو نگري و مايكل هارت در كتاب جمهور انجام دادهاند. آنها سه تحول بنيادي در كار را به ترتيب زير نامگذاري و توضيح دادهاند:
۱. هژموني توليد غيرمادي در پروسههاي قيمتگذاري: يعني توليد تصاوير، اطلاعات، دانش، تاثيرات، كدها و مناسبات اجتماعي.
۲. زنانهسازي كار:
• به لحاظ كمي: افزايش زنان در بازار كار مزدي طي ۲ تا ۳ دهه اخير در همهجاي دنيا• به لحاظ كيفي: «انعطافپذيري» زمان كار براي هر دو جنس و نيز تغييرات روز كاري. به عبارت ديگر، ۸ ساعت كار، ۸ ساعت استراحت و ۸ ساعت خواب در كشورهاي ثروتمند اروپايي فسخ شد و كار پارهوقت، چندشغليبودن، ساعات كار غيرمنظم و پراكنده، و غيره باب شدند.
• به لحاظ كاري: وظايف تاثري، عاطفهاي و ارتباطي در كار در همه بخشها مركزي ميشوند و تمايز بين كار توليدي و بازتوليدي از بين ميرود، چون توليد كاپيتاليستي ديگر توليد كالاها را اصل قرار نداده بلكه روابط اجتماعي و فرمهاي زندگي را در كنار كالاها توليد ميكند.
۳. توليد و كار جديد حاصل الگوهاي جديد مهاجرت و فرآيندهاي اختلاط اجتماعي و نژادي است. به عبارت ديگر، مهاجرت نيروي كار بهطور فزاينده از كشورهاي مختلف به نقاط مختلف دنيا و پيدايش شركتهاي چندمليتي كه نيروي كار از كشورهاي مختلف را در جاهاي مختلف براي شركتهاي مادر كنترل ميكنند، اساسا شيوههاي توليد سنتي و درونمرزي را دگرگون ساخته است. بنابراين با اين تغيير در كار و توليد، اساسا تمايز بين كار خلاقه و آفرينشگر كه به تاثرها و عواطف وابسته بود (و هنر مثال اصلي آن است) با كار يدي كه سنتا به حيطه توليد كالا وابسته بود از بين ميرود. همانطور كه در تقسيمبندي بالا ميبينيم، اكنون تاثرها و عواطف و احساسات، و نيز قواي غيرمادي نظير قابليت ارتباط به مركز كار تبديل شدهاند.
تغييرات در واقعيت
شايد مهمترين تغيير در واقعيت، تغيير در شكل عمومي توليد باشد؛ گذاري كه نظريهپردازان آن را گذار از توليد «فورديسم» به توليد «پستفورديسم» نامگذاري كردهاند. اقتصاد فورديستي، لفظي كه آنتونيو گرامشي آن را در زندان و حين نوشتن دفترهاي زندان ابداع كرد، نام خود را از فورد گرفته است. فورد را همه ميشناسند: همان كارخانهدار معروف آمريكايي كه صنايع ماشين فورد را به راه انداخت. فورديسم نام شيوه توليدي در اقتصاد و تقريبا متناظر با دوره كينزي اقتصاد، يعني تئوريپردازيهاي كينز مبني بر دخالت دولت در اقتصاد است. نظريهپردازان نظريه كار معتقدند كه بحرانهاي دامنهدار در اقتصاد و وضع معيشتي بد كارگران در آمريكاي آن دوره، فورد را هم براي افزايش بهرهوري و هم براي جلوگيري از شورش كارگران به اتخاذ سياستي نوين در شرايط كار واداشت. (كافي است تا رمانهاي رئاليستهاي دوره ركود را بخوانيد تا وضع اسفناك اقتصادي را بهخصوص در ميان كارگران ببينيد؛ رمانهايي مثل تراژدي آمريكايي (تئودور آيزر)، ينگه دنيا (دوس پاسوس) و…. ترسيم فاجعه زندگي آمريكايي به دست همين رماننويسها بود كه حتي رييسجمهور آمريكا، روزولت را هم برآشفت و وي آنها را به همزدن بيشتر لجن و سياهنمايي متهم كرد.) در اين شرايط فورد شرايط كاري را به لحاظ امنيتي و زماني بهبود بخشيد و مزدها را بالا برد، بهطوري كه فهرست انتظار كارگران خواهان كار در كارخانه فورد كماكان شگفتآور است.
همين توصيف ميتواند ويژگيهاي اساسي فورديسم را برجسته سازد كه بعدتر با ابتكار گرامشي و ديگران از توصيف نوآوري در كارخانههاي اتومبيلسازي به توصيف سيستم دولت رفاه گسترش يافت: (۱) توليد انبوه صنعتي، (۲) مزد بالاي كارگران و (۳) توليد كالاها به قيمتي كه كارگران هم توانايي خريد آنها را داشته باشند. اما براي فهميدن اقتصاد فورديستي شايد اين جملات پائولو ويرنو بسيار كارساز باشند: «مبارزات كارگران غيرمتخصص آمريكايي را در دهه ۱۹۱۰ به ياد آوريم، مبارزاتي كه به تحولات هنري فورد و فردريك تيلور ختم شد، نقطه عطفي كه مشخصا بر تفكيك سيستماتيك مهارت از كار متمركز بود.» او در ادامه ميافزايد «كساني كه خود را تماما با پارادايم فورديستي وفق داده بودند، معتقد بودند كه تنها يك شغل «مطمئن» در كارخانهها ــ كه كالاهاي مصرفي بادوام توليد ميكندــ «مركزي» و «مولد» است». همين چند جمله به حد كافي ديگر خصوصيات اقتصاد فورديستي را بر ما آشكار ميسازند. تفكيك سيستماتيك مهارت از كار، يعني سلسلهمراتب كارگران عامي، متخصص و سركارگر، به سلسلهمراتب تودهايتري از كارگران ماهر در زمينههاي مختلف بهعلاوه سركارگران دستوربگير از روسا تبديل شد. اين روش توليد، مبتني بر توليد كالاها و متمركز بود. كالاهاي داراي جسمانيت مادي ارجحيت داشتند و توليد كالا بر هر نوعي از خدمات برتري داشت. توصيفاتي كه فوكو از كارخانههاي قرن بيستمي در مراقبت و تنبيه ارائه ميدهد، ناظر به همين شيوه توليد و كارخانهها است: كارخانههايي با رديفهاي بزرگ از ميزهاي كارگران ماهر كه ناظري مرتبا به آنها سر ميزند. از سوي ديگر، فضاهاي انضباطي بهعنوان تاكتيكهاي استراتژيهاي كلان قدرت (فضاهاي حبس، كارخانه، تيمارستان، بيمارستان، سربازخانه، مدرسه و غيره) ناظر به همين شيوه توليد و همدوران با آن است. اما با بحران دهههاي ۷۰ غرب شيوه توليد فورديستي جاي خود را به شيوه توليد پسافورديستي داد.
اقتصاد پسافورديستي با تحولات عميق در كارخانهها تعريف ميشود. در دهه ۷۰ واقعه موسوم به «اتوماسيون بزرگ» در كارخانههاي اروپايي رخ داد. بسياري از كارخانههاي مهم اين دوران (مثل فيات در ايتاليا) بسياري از كارگران خود را اخراج كردند و ماشينهاي عظيم صنعتي و اتوماسيون را جايگزين آنها كردند. بهعلاوه، همانطور كه نگري و هارت در كتابهاي امپراتوري، مالتيتود و جمهور توضيح ميدهند (همانطور كه بالا در مورد استحاله كار هم آورديم) كار غيرمادي هژمونيك شد و عناصر انضباطي پيشين همچون تفكيك مهارت و تخصصگرايي اكيد جاي خود را به انعطافپذيري و نوآوري و سياليت دادند. توليد دانش و انعطافپذيري و اتوماسيون مهمترين مشخصههاي پستفورديسم هستند. از سوي ديگر، اگر فورديسم متناظر با جامعه انضباطي در فوكو است، پستفورديسم متناظر با جامعه كنترلي توصيفشده توسط اوست. ديگر آن مكانهاي حبس سابق با مرزهاي جدا و اكيد وجود ندارند، بلكه روشها و فنون كنترل پيچيدهتر و گستردهتر شدهاند و ساحتهاي خردهقدرت هر چه بيشتر و بيشتر به انتشار سازوكارهاي قدرت كمك ميكنند. در پسافورديسم مهمترين ابزار توليد ارزش افزوده، بنا به مشخصههاي تاثري و عاطفي، همان ارتباط است؛ به عبارت ديگر زبان خود ابزار توليد ميشود.
اجازه دهيد بحث را بيش از اين انضمامي كنيم. كار غيرمادي را ميتوان به بهترين شكل در اين لطيفه دانشجويان ام. بي.اي دانشگاه صنعتي شريف فهميد:
«ما حرف مفت زياد ميزنيم، اما مفت حرف نميزنيم.» ام. بي.اي يكي از مهمترين رشتههاي دانشگاهي نوظهور است و اهميت فارغالتحصيلان ام. بي.اي در حوزه صنعت، به خصوص صنعت مالي، غيرقابل انكار. اما در عين حال، ام. بي.اي سرشتنماي كار تحوليافته جديد است. همانطور كه گفتيم، كار غيرمادي با قواي غيرمادي و چيزهايي از جمله زبان، عاطفه، ذهن، احساسات، ارتباط و… كار ميكند. فارغالتحصيلانام. بي. اي بيش از هر چيز با همين قوا كار دارند. بايد بتوانند به خوبي مشاوره دهند و براي اين كار نياز به مهارتهاي ارتباطي و… دارند. بايد بتوانند به خوبي بازاريابي كنند، در شبكهسازي بهدردبخور باشند، مديريت پروژه را بلد باشند و…. درست به همين خاطر است كه دانشجويان اين رشته تشخيص ميدهند بيشترين و عمدهترين كاري كه انجام ميدهند، چيزي نيست، مگر «حرفزدن.»
گرايشهاي سرشتنماي كار غيرمادي را به طور خاص ميتوان در عرصه بازاريابي نيز مشاهده كرد. مايكميكالوويچ، يك متخصص بازاريابي، در مقالهاي با عنوان «زبان بدن» كه ترجمه آن در روزنامه «دنياي اقتصاد» به چاپ رسيده است، متن خود را با اين سوالها آغاز ميكند: «آيا ميدانيد زبان بدن در اقتصاد نوين چه معنايي دارد؟ آيا ميدانيد زبان بدن يكي از مهمترين اركان بازاريابي امروز است؟» اين پرسشها پيش از هر چيز به نقش تاثيرها و عواطف، از رهگذر زبان بدن، اشاره دارد. ميكالوويچ در اين مقاله هفت نكته براي تاثيرگذاري از خلال زبان بدن ارائه داده است كه همه آنها گواهياند بر سرشت غيرمادي كار و مولدبودن خصيصههاي غيرمادي.
اما كار غيرمادي علاوه بر استفاده كردن از قواي غيرمادي، مشخصههايي نيز در شيوه اجرا دارد. كار غيرمادي كاري انعطافپذير است. به عبارت ديگر، كارگران غيرمادي همچون كارگران «عصر جديد» چارلي چاپلين، لازم نيست تا ابد يك كار مشخص را تكرار كنند يا در مورد كار با يك ماشين خاص تخصص به دست آورند. كارگران غيرمادي بايد بتوانند مهارتهاي متعدد داشته باشند، بايد بتوانند در پروژههاي مختلف يك شركت وظايف متفاوتي بر عهده بگيرند و از همه مهمتر، هميشه به فكر «نوآوري» در كار خود باشند؛ چرا كه اگر در گذشته پيشرفت دستگاهها و ماشينآلات صنعتي مهمترين محركه پيشرفت توليد بود، اكنون پيشرفت در توليد دانش و بهخصوص نوآوري اين نقش را بر عهده دارند. به علاوه، كارگران غيرمادي ساعات كاري مشخصي ندارند. آنها لازم نيست همچون گذشته طبق يك برنامه سفت و سخت از ۷ صبح تا ۵ بعدازظهر سر كار خود حاضر شوند، بل ميتوانند ساعات كاري شناور داشته باشند، اين شناوربودن ساعات كاري براي آزاد بودن ذهن آنها، مولدترشدن قواي غيرماديشان، و بنابراين بالارفتن بهرهوريشان ضروري است. با اين حال، هميشه شناورشدن ساعات كاري روزانه به معناي كمشدن آنها نيست. برعكس، يكي از دغدغههاي روساي شركتهاي بزرگي مثل گوگل، اپل و… اين است كه كاركنانشان پس از ترك محل كار تا قبل از خواب ــ حتي حين صرف شام، يا در مسافرت ــ ايميلهاي كاري جواب ميدهند يا با گوشيهاي هوشمند خود ارتباطات كاري را ادامه ميدهند. آنها نگران خستگي ذهني اين كارمندان و كاهش بهرهوري هستند. به علاوه، در ادامه همين انعطافپذيري، بسياري از متخصصان مديريت پروژه به مديران كسب و كارهاي كوچك توصيه ميكنند، تا چندان نگران ساختمان محل كار نباشند و به آنها توصيه ميكنند براي صرفهجويي در هزينههاي سرمايه ثابت، به دوركاري بپردازند. اكنون دوركاري بسيار آسان شده است. اينترنت همه جا هست و بهعلاوه، ميتوان با ساختن يك شبكه داخلي كاركنان خود را از چهارنقطه جهان به يكديگر مرتبط كرد.
علاوه بر اينها، پس از بحران ۲۰۰۸ انبوهي از مقالات با محوريت تاثيرگذاري بحران بر قواي غيرمادي منتشر شد. اين مقالات همگي استدلال ميكردند كه بحران و بهطور خاص بيكاري فزاينده به افسردگي و روانرنجوريهاي ديگرگون ديگر ــ همچون اضطراب ــ انجاميده است و اين پديده پيامدهاي جدي و مخربي در بهرهوري كار به وجود ميآورد. اين پيوند ميان قواي ذهنيـرواني با اقتصاد، به شيوههاي ديگري نيز مورد بررسي قرار گرفته است. براي مثال، ويليامديويس در مقالهاي با عنوان «اقتصاد سياسي ناشادماني» ــ كه ترجمه آن در روزنامه دنياي اقتصاد به چاپ رسيده است، از ارتباط بين افسردگي، ناشادماني و بهرهوري و سياستهاي دولت بريتانيا در حيطه خدمات درماني در اين مورد سخن ميگويد. او از پارادايم «بهروزي» به عنوان عاملي موثر در سياستگذاريهاي درماني بريتانيا سخن به ميان ميآورد و تاكيد ميكند كه «بهروزي فراهمكننده پارادايمي از سياستگذاري است كه بر مبناي آن ذهن و بدن، هردو منابع اقتصادي تلقي ميشوند و سطوح متغير و متفاوتي از سلامت و قابليت توليد را دارا هستند.» به عبارت ديگر، اكنون تنها عضلات كارگران نيست كه مولد محسوب ميشوند، بل ذهن آنها و تواناييهاي رواني و ذهنيشان نيز همان پايه از اهميت را در توليد اقتصادي اشغال كردهاند.
علاوه بر آن، تغيير كار و شيوه توليد هژمونيك از كار صنعتي و توليد كالايي به كار غيرمادي و توليد غيرمادي (براي مثال، توليد خدمات)، به تغييراتي در حيطههاي آموزشي نيز انجاميده است. علاوه بر آن چيزي كه در مورد اهميت ام. بي.اي گفتيم، فرم تحصيل در كشورهاي پيشرفته را نيز بايد مدنظر آورد. كشورهاي پيشرفته سرمايهگذاري كلاني بر علوم انساني و اجتماعي ميكنند و علاوه بر آن، تاكيد بسياري بر روش پژوهشي در تحصيل دارند. به عبارت ديگر، خود پژوهش علاوه بر اينكه مبناي توليد بهتر و كارآتر است، در بسياري از حيطهها به خودي خود ميتواند موجب توليد ثروت هم بشود. در هر حال، بايد گفت توليد دانش به عنوان مبنا و منبع توليد ثروت، اهميت بسيار زيادي در كشورهاي در حال توسعه دارد. به علاوه، سالها است كه در بحثهاي آموزشي در كشور خود ما، تاكيد بيش از حد بر رشتههاي مهندسي و نيز شيوه تحصيلي درسمحور مورد انتقاد بوده است. طرح اخير جهاد سازندگي دانشگاهها و وزارت علوم براي راهاندازي رشتههاي پژوهشمحور دكترا را بايد در راستاي توليد دانش و حركت به سوي پيشرفت دانست. اين پيشرفت كه مبتني بر توليد دانش و نه مبتني بر توليد صنعتي و كالايي است، بيش از هر چيز بر تغيير پارادايم صنعتيسازي و پيشرفت اشاره دارد؛ يعني به همان چيزي كه ابتداي مقاله گفتيم توماس فريدمن در اقتصاد تايوان مشاهده كرده است.
تلاش اين مقاله پيگيري تحولات كار در دو عرصه نظريه و واقعيت بود. اين بررسي بايد در فضاي فكري ايران و آكادميهاي آن از صرف خواندن مقالههاي كوتاه در مورد مديريت پروژه به سمتي حركت كند كه با لحاظ كردن اين تغييرات و توليد پژوهشهاي آكادميك جدي، بتوان تصميمگيريها و برنامهريزيهاي اقتصادي را نيز بر آن اساس تبيين كرد.
نوشته: امين گنجی | منبع
Hits: 0