نقدی کوتاه بر ایده‌ فرد و روش نومینالیستی در اندیشه هایک

incomplete-nominalism

چندی پیش، مقاله‌ای چندقسمتی از هایک با نام «انواع نظم در جامعه» منتشر شد. این مقاله پیش از هر چیز رویکرد نومینالیستی اندیشه‌ هایک و شیوه‌ فهم او از نظم خودانگیخته (یا خودجوش) را تبیین می‌کرد. هدف یادداشت پیش رو، بررسی انتقادی و البته محدود ایده‌های هایک با نظر به اندیشه‌ خود اوست.

با این حال، تا‌کنون هایک در ایران موضوع یادداشت‌ها یا گفت‌وگوهای انتقادی بسیاری بوده است و این نوشته باید پیش از هر چیز، رویکرد نقد خود را نسبت با همه‌ نقدهای پیشین مشخص سازد. به عبارت دیگر، باید معین کند که در میان انبوه نقدهای شفاهی و مکتوب، چه ضرورتی برای نوشته‌شدن خویش می‌بیند. نقد حاضر، پیش از هر چیز، نقدهای پیشین را نقدهایی خارج از گفتمان خود هایک می‌داند. به عبارت دیگر، هر نقدی که تاکنون بر اندیشه هایک، این نظریه‌پرداز توامان بدنام و خوشنام وارد شده است، هایک را از «خارج»، از جایی بیرون پارادایم فکری خود او نقد کرده است. نقد از خارج، فارغ از درست یا غلط بودن، آسان‌ترین کارها است و آسان‌ترین کارها، در تفکر، عموما اگر نه خطرناک‌ترین، دست‌کم بی‌اثرترین هم هست. نقدی که از خارج بر اندیشه‌ یک متفکر ــ خواه مارکس و خواه هایک، خواه کینز و خواه فریدمن ــ وارد می‌شود، در وهله‌ نخست، به‌‌رغم میل باطنی‌اش، جایگاهی رفیع برای هر دو موضع ــ موضع نقدکننده و نقدشونده ــ در نظر می‌گیرد. این نقد بیش از آنکه بحث و جدلی اندیشه‌ورزانه باشد، به نبرد میان دو ایزد مستقل از هم در آسمانی واحد شبیه است: جنگی که اگر باخت‌ـ‌باخت نباشد، هرگز برنده‌ای هم نخواهد داشت. بنابراین تنها شیوه‌ نقدی که می‌تواند تناقض‌ها و کاستی‌های یک نظریه را نشان دهد، باید درون گفتمان خود آن نظریه صورت پذیرد. برای مثال، در مورد هایک، بسیار آسان است که با آوردن مشتی نقل‌قول از چپ‌گراها و پیونددادن چند واقعه‌ تاریخی، علی‌الظاهر مشروعیت آن را زیر سوال برد، اما این کار تنها به پاسخی از همین جنس از سوی شارحان هایک خواهد انجامید. نقد درون‌ماندگار، علاوه بر آنکه می‌تواند بلافاصله خود را به نقدی انضمامی همراه با در نظر گرفتن موقعیت تاریخی به‌خصوص متصل کند، در عین حال با قدرت بیشتری کاستی‌های نظری را نشان خواهد داد.

بر اساس این مقدمه‌ کوتاه، یادداشت پیش رو تلاش خواهد کرد تا نقد هایک را درون گفتمان خود او پی بگیرد، این نقد را تنها بر یک ایده ــ نومینالیسم و نظم خودانگیخته ــ متمرکز کند، دامنه‌ خود را بی‌دلیل به همه‌جا نگستراند و تنها پس از آن خطوط خارج‌شونده از این گفتمان را نشان دهد. حتی چنین موضعی نیز با اندیشه‌ نومینالیستی و ذات‌ناباورانه‌ هایک ــ که خود را مدافع نوعی نظم خودانگیخته می‌داند ــ همخوان است؛ حال هرچقدر هم نقدهای خود وی بر کسانی همچون کینز یا مارکس به‌شکلی خارج از گفتمانی صورت پذیرفته باشد.

بارها شنیده‌ایم که رویکرد معرفت‌شناختی هایک را رویکردی نومینالیستی می‌دانند. وجه مشخصه‌ یک رویکرد نومینالیستی این است که با هر «تعالی» (transcendence) سر ستیز دارد و عموما می‌خواهد کذب بودن امور متعالی (the transcendent) را نشان دهد. پس رویکرد نومینالیستی اساسا به نوعی درون‌ماندگاری (immanence) باور دارد. این درون‌ماندگاری را از دو زاویه می‌توان چنین خلاصه کرد:

1) از زاویه‌ واقعیت انضمامی: چیزی خارج از سرمایه‌داری وجود ندارد. به این معنا که نمی‌توان فضایی ایده‌آل و تجربه‌نشده را بیرون از سرمایه‌داری در نظر گرفت، نظریه را روی آن سوار کرد و گفت می‌توان با قرارگرفتن در خارج سرمایه‌داری با آن مبارزه کرد. از سوی دیگر، طرد این خارج به معنای طرد غایت‌انگاری تاریخی و نیز اتوپیاباوری است.

2) از زاویه نقد انتزاعی: یک نقد نومینالیستی درون‌ماندگار، معیارهای نقد مشروع خود را به صورت درون‌ماندگار تولید می‌کند، یا به عبارت دیگر، معیارها را درون‌ماندگار بستری که می‌خواهد نقد کند، استخراج می‌کند. برای مثال، نمی‌توان برای نقد سرمایه‌داری معیاری بیرون از این سیستم را به عنوان نقطه‌ اتکای خود در نظر گرفت. چنین کاری نقد را از مشروعیت خارج می‌کند. بلکه نقد باید معیارهای خود را از درون سرمایه‌داری اتخاذ کند و سپس به محدودیت‌های سرمایه‌داری و به خطوط خارج‌شونده از آن اشاره کند. (این روشی است که کانت برای نقد عقل محض به کار می‌گیرد؛ یعنی نقد عقل محض با معیارهای آن و نام روش خود را نیز نقد استعلایی (transcendental) می‌گذارد و نه متعالی. او نقد را درون‌ماندگار پی می‌گیرد و دست‌آخر به محدودیت‌های عقل محض یا عقل نظری می‌رسد: ناتوانی از شناخت نومن و بنابراین ناتوانی از پاسخ‌دادن به مسائلی همچون مساله‌ خداوند و حیات جاویدان روح). از سوی دیگر، اندیشه‌ نومینالیستی هر شکلی از ذات‌باوری را طرد می‌کند؛ بنابراین به جای آنکه مفاهیم یا انگاره‌ها را «طبیعی» ــ یعنی ازلی ــ یا وابسته به ذات بداند، آنها را حاصل یک فرآیند تولیدشدن در نظر می‌گیرد.

بنا به این فرض‌ها است که می‌خواهیم انگاره‌ فرد و فردگرایی را در رویکرد هایکی بررسی کنیم. به نظر می‌رسد در یک نظم خودجوش یا خودانگیخته که به‌صورت درون‌ماندگار تولید می‌شود، یعنی نظمی که با کنش‌های ارادی سوژه‌ انسانی شکل نمی‌گیرد، نمی‌توان باز هم به شیوه‌ قبل ــ به سبک لیبرالیسم کلاسیک ــ به انگاره‌ فرد باور داشت. فرد همواره در تضاد با جمع فهمیده می‌شود و در سنت فلسفی همواره رابطه‌ای از جنس تضاد بین این دو برقرار بوده است یا تضاد مطلق، یعنی تضادی رفع‌نشدنی یا تضادی دیالکتیکی، تضادی که خود را مثلا در هگل، در دولت، یا در گرامشی، در جامعه‌ مدنی حل یا رفع می‌کند.

اما یک نظم درون‌ماندگار با تضادها کار ندارد، بل پیش از هر چیز از خلال مفهوم «تفاوت» کار می‌کند. دلیل این امر ساده است: دو عنصر متضاد نسبت به یکدیگر، در یک ساحت جای ندارند و بنابراین، درون‌ماندگارِ یک ساحت نیستند. درنتيجه انگاره‌ای مثل «فرد» نمی‌تواند انگاره‌ای درخور چنین نظمی باشد؛ زیرا دو طرف دوگانه‌هایی مثل فرد/ جمع، اساسا مفاهیمی صلب‌شده و متعالی هستند که از ساحت درون‌ماندگاری و نظم خودانگیخته بیرون می‌افتند. به عبارت دیگر، فرد یک مفهوم متعالی انگاشته می‌شود؛ زیرا پیش از هر چیز یک مفهوم طبیعی است و مفاهیم طبیعی مفاهیمی ذات‌باورانه هستند؛ چرا كه تنها با اتکا به یک ذات می‌توان مفهومی را طبیعی دانست. بنابراین ما نیاز به مفهومی داریم که طبیعی نباشد، بل نشان از چیزی داشته باشد که طی یک فرآیند ساخته و تولید می‌شود. همان‌طور که گفتیم، اندیشه‌ نومینالیستی پیش از هر چیز ذات‌گرایی و طبیعی‌دانستن چیزها را طرد می‌کند.

پس چرا در اندیشه‌ هایک این همه از فردگرایی دفاع می‌شود؟ چرا این همه از اولویت منافع فردی سخن گفته می‌شود؟ چطور در چنین نظریه‌ای می‌توان به فرد همان اهمیت پیشین لیبرالیسم کلاسیک را بخشید؟ چرا باید گفت افراد به دنبال منافع خود باشند تا منفعت عمومی یا بهتر، خیر عمومی تحقق یابد؟ دفاع از فرد با چنین رویکردی چگونه جایز است؟

تنها پاسخ معقولی که می‌توان به این پرسش‌ها داد، هراس از تکرار تجربه‌ گولاک‌ها به نام توده یا جمع‌باوری است و حتی شاید، هراس از تکرار تجربه‌ نازیسم که خود را مدافع مردم (volk) نژاد ژرمن می‌دانست، اما همان‌طور که خواهیم دید، برای اجتناب از تکرار این فجایع، نباید به مفهوم فرد چنگ زد که خود فجایع دیگری را رقم زده است: نابرابری شدید درآمدی، عدم فراهم‌شدن فرصت‌های برابر، کاهش میزان اشتغال، گرسنگی و قطحی در آفریقا، کودتا در کشورهای قیف جنوبی آمریکای لاتین و … با این حال تاکید می‌کنیم که فهرست‌کردن وقایع تاریخی، نمی‌تواند استدلال متقنی در پیشبرد یک بحث باشد، حال این فجایع چه گولاک باشند و چه کودتای پینوشه. ادعای ما این است که بازنگری در تضاد بین مفهوم فرد و جمع، به نفع هیچ یک از اینها خاتمه نمی‌یابد، بل اساسا به مفهوم دیگری راه می‌برد: تکینگی. در ادامه بار دیگر به این موضوع خواهیم پرداخت.

در ادامه‌ بحث فرد، به نظر می‌رسد با از بین رفتن این انگاره نباید چندان روی خوشی به مالکیت خصوصی نشان داد، زیرا مالکیت خصوصی نتیجه‌ مستقیم اصالت فرد است و درست به همین ترتیب، نسبت به مالکیت عمومی نیز نباید خوش‌بین بود، زیرا مالکیت عمومی نیز برساخته‌ انگاره‌ متعالی «جمع» یا «توده» است (و برای مثال، در رساله‌ سیاسی اسپینوزا، مالکیت عمومی معادل است با مالکیت یک سلطان بر زمین‌ها؛ زیرا او به نامِ رعایای خویش حکومت می‌کند). اگر نظم خودانگیخته برساخته شود، پیش از هر چیز در یک فضای مشترک برساخته می‌شود. همان‌طور که فیلسوفان قرون وسطی و نیز کسانی مثل اسپینوزا امر مشترک را تعریف کرده‌اند، امر مشترک همان چیزی است که همه‌ انسان‌ها در آن مشترک هستند: آب، زمین، هوا، گیاهان، زبان، عواطف، تاثرات… به نظر می‌رسد تنها بنیان مشروع برای یک نظم خودانگیخته همین بنیان مشترک باشد (نه فردی و نه جمعی یا عمومی، بل مشترک، مطلقا مشترک). در این صورت باز هم دفاع از انگاره‌ای مثل مالکیت خصوصی با مشکلات خاص خود روبه‌رو است. چه‌طور باید با این مشکلات مواجه شد؟

برای رفع مشکل فرد و به تبع آن مالکیت عمومی و خصوصی، بسیاری از فیلسوفان نومینالیست غربی از انگاره‌ امر تکین و تکینگی استفاده می‌کنند که مفهومی ریاضیاتی است و به قول ژیل دلوز «نه فردی است و نه جمعی».پس از مه 68، تقریبا همه‌ طیف‌هایی که به هر نوع ــ چه مخالفت و چه موافقت ــ نسبت به آن واکنش نشان دادند، تغییری در رویکرد خود نسبت به سیاست پدید آوردند: آنها بار دیگر هستی‌شناسی را به عرصه‌ سیاست کشاندند، یا دقیق‌تر، سیاست را هستی‌شناختی فهمیدند.

یکی از عمده‌ترین تغییرات نظری در سایه‌ هستی‌شناختی شدن سیاست پرداختن به تکینگی به‌عنوان یکی از عناصر اصلی هستی‌شناسی سیاسی نو است. این ضرورت پرداختن به تکینگی قطعا پس از تجربه‌ «سوسیالیسم واقعا موجود» بلوک شرق و حتی ظهور فاشیسم در لوای «ناسیونال سوسیالیسم» پدید آمد (اگرچه باید بر خلاف تفسیرهای تقلیل‌گرایانه و اساسا بداندیشانه تاکید کنیم که سوسیالیسم و فاشیسم اساسا به دو سنخ متفاوت با پروژه‌های سیاسی متفاوت تعلق دارند. اولی به پروژه‌ای مبتنی بر برابری‌طلبی ــ حال عواقبش هرچقدر دور از آن ظاهر شد ــ و دومی به پروژه‌ مبتنی بر خون و نژاد). دلیل این ادعا نیز ساده است: سوسیالیسم واقعا موجود با اصل‌گرفتن جمع‌گرایی، تشکیل یک هژمونیِ همسان‌ساز و مبتنی بر حذف تفاوت ــ که عنصر اصلی ساخته‌شدن نظم خودانگیخته است ــ ، توهم برقراری یک نظم کاملا مهندسی‌شده برای جامعه و دست آخر ستیز با پیگیری میل به بهانه‌ ضدیت با ایده‌ فردگرایی، آپاراتوس مهیبی از سرکوب ساخته بود و برای گریز از این بن‌بست، بازتعریف و حتی ابداع مفهومی برای گریز از این توده‌گرایی و اخلاق گله‌ای و در عین حال احیای سوژه‌ جمعی و ایده‌ امر مشترک در عین گریز از انسداد میل افراد ضروری بود.

این مفهوم چیزی نبود مگر تکینگی: مفهومی که به یک اندازه از جمع‌گرایی و فردگرایی دور است و سرهم‌بندی‌های امر مشترک را ممکن می‌سازد. از سوی دیگر، پرداختن به تکینگی، یعنی برساختن یک هستی‌شناسی نو برای امکانِ سیاست. به همین دلیل نیز تفکر به سیاست و/یا امر سیاسی در طیف وسیعی از نظریه‌پردازان چپ با هستی‌شناختی ‌کردن سیاست گره خورده است: آنتونیو نگری و مایکل هارت که قدرت برسازنده را برسازنده‌ هستی می‌دانند و بنیان‌های اندیشه‌ آنها را می‌توان در آثار ژیل دلوز و فلیکس گتاری یافت و نام کلی سنت ضدادیپ شایسته‌ آنها است، آلن بدیو که هستی‌شناسی خود را نظریه‌ مجموعه‌ها قرار می‌دهد و سوژه و سیاست را از خلال آن توضیح می‌دهد، اسلاوی ژیژک که با استفاده از رویکرد هستی‌شناختی لکانی سرمایه را «امر واقعی» (دقیق‌تر، امر واقعی نمادین) تعریف می‌کند و ژان لوک‌ـ‌نانسی از نوعی مفهومِ هایدگریِ «بودن‌ـ‌همراه‌‌با» و مساله‌ اجتماع هستی‌شناسی سیاسی خود را می‌سازد (جورجو آگامبن نیز در این میان قرابت بسیار زیادی با نانسی دارد).

در این میان، کسانی همچون ژیل دلوز، فلیکس گتاری، آنتونیو نگری و مایکل هارت، همچون هایک اگرچه با اختلافی عظیم با او، از نوعی نظم خودانگیخته دفاع می‌کنند؛ نظمی غیرسلسله‌مراتبی و افقی که بنیان مشترک هستی انسان‌ها را می‌سازد، اما آنها برای تبیین این نظم خودانگیخته، همان‌طور که اشاره کردیم، همچون هایک به انگاره‌ فرد توسل نمی‌جویند، بل پای تکینگی را به بازی باز می‌کنند.

به این ترتیب، به نظر می‌رسد هایک در عین دفاع از نظم خودانگیخته برای دفاع از آزادی، در حفظ‌کردن انگاره‌ فرد به خطا رفته است. چه بسا اگر او منطق نومینالیستی خود را تا انتها پیش می‌برد و اگر بازبینی در تمامی بنیان‌های تفکر لیبرالیسم ــ به طور خاص فرد ــ را تکمیل می‌کرد، به نتایجی جز اندیشه‌های فعلی خود می‌رسید. اینجا است که پرداختن به بدیل‌های نظری هایک، حتی اگر در فاصله‌ای بعید از او قرار داشته باشند، اهمیت خویش را حتی برای مدافعان او پیدا می‌کند.

 

نوشته: امين گنجی  |  برگرفته: دنیای اقتصاد

Hits: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *