این هفته برای ایراد سخنرانی به دانشگاه پرینستون رفتم، جایی که بیش از 20 سال پیش آنجا تحصیل کرده بودم. هنگامی که برای گردش به محوطه رفتم با یادآوری یک سوال، چند ماه آخر تحصیلم در ذهنم مجسم شد: حالا چه؟ در آن زمان جواب این سوال را نداشتم. نه شغلی داشتم و نه طرحی برای آینده؛ ولی بعدها متوجه شدم که ممکن است نداشتن برنامه برای آینده بهترین برنامه باشد.
مارک زاکربرگ (Mark Zuckerberg) و هماتاقیهایش در دانشگاه، دانشجویان علوم کامپیوتر بودند بدون اینکه برنامه خاصی برای خودشان داشته باشند. آنها برای راهاندازی «فیسبوک» از استعدادهایشان استفاده کردند و انگیزه شان فقط سرگرمی و ضمنا یک ایده ابتکاری بود، برای اینکه ارتباط بین دانشجویان و فارغالتحصیلان دانشگاههاروارد حفظ شود. زاکربرگ هیچ گاه تصور نمیکرد که روزی فیسبوک بتواند بیش از 400 میلیون عضو داشته باشد و هیچ برنامه واضحی درباره چگونگی پولسازی آن نداشت. با این توصیفات، او همچنان به کار روی فیسبوک ادامه داد تا اینکه از سال 2007 آنها به توسعهدهندههای خارجی اجازه دادند تا فرمهای تقاضانامه برای آن ایجاد کنند و همچنین طراحان بازیهای کامپیوتری شروع به آگهی دادن روی فیسبوک کردند تا بتوانند متقاضیان این بازیها را مجذوب نگه دارند.
همچنین زمانی که بنیان گذاران گوگل، لری پیج (Larry Page) و سرگی برین (Sergey Brin)، در سال 1996 شروع به نوشتن برنامه کردند آنها نیز هیچ طرح و برنامه مشخصی برای چگونگی پولسازی طرح شان نداشتند. اما این مانع، آنها را از راهاندازی سایت باز نداشت. این حالت ادامه داشت تا اینکه از سال 2002 و 2003 خط مشی پولسازی گوگل، تبلیغات تعریف شد.
در مطلب «فریفته انتظارات خود نشوید» در مورد اهمیت انعطافپذیری و خطرات چسبیدن زیاد به برنامه اولیه نوشته بودم، اما وقتی هیچ برنامهای نداری چه؟
این موقعیتی است که بسیاری از ما نه تنها بعد از فارغالتحصیلی بلکه در سراسر زندگی مان با آن مواجه میشویم. حتی کسانی که متعلق به نسلی هستند که افراد 30 سال همکاری مداوم خود را با یک شرکت حفظ میکردند، به اندازه کافی عمر میکنند که بتوانند شغل دوم یا سوم هم داشته باشند. نسل جوانتر هر چند سال یکبار در حال عوض کردن شغل است و غالب اوقات به طور کلی حرفه خود را هم تغییر میدهند. برنامههای دیروز ممکن است امروز دیگر هیچ کاربردی نداشته باشد.
مواجهه با انتخابهای نامحدود، تدوین برنامههای جدید را با مشکل مواجه میکند. در یکی از تحقیقات انجام شده که رهبری آن را شینا آینگار (Sheena Iyengar) استاد مدیریت دانشگاه کلمبیا به عهده داشت، دو گروه با هم مقایسه شدند. به یکی از گروهها 6 نمونه مربای مختلف آماده فروش معرفی شد، در صورتی که برای گروه دیگر 24 نمونه مربا ارائه شد. هنگام تست کردن مرباها گروه 24 تایی علاقه و اشتیاق زیادی از خود نشان میدادند، اما در واقع، این گروه 6 تایی بودند که ده برابر گروه قبلی به خرید مربا تمایل نشان دادند. این موضوع نشاندهنده آن است که تمایل ما برای انتخاب هنگامی که آپشنهای محدودی در اختیار داریم بسیار بالا میرود.
وقتی که تعداد گزینهها بالا میرود انتخاب کردن بین آنها آنقدر سخت میشود که ترجیح میدهیم هیچ کدام را انتخاب نکنیم، اما زندگی ادامه دارد و در این صورت، «عدم انتخاب» به انتخاب واقعی ما تبدیل خواهد شد و ناگهان زمانی که به عقب نگاه کنیم این احساس در ما ایجاد خواهد شد که همه استعدادها و تواناییهای ما بیهوده تلف شدهاند؛ این زمانی است که ما فروشگاه را بدون اینکه هیچ مربایی بخریم ترک میکنیم. ما به راهی نیاز داریم که سفرمان را آغاز کنیم تا مسیر مشخصی برای حرکت داشته باشیم، حتی وقتی که هیچ نقشه و برنامهای در اختیار نداریم.
حال سوال این است که علت موفقیت افرادی مانند مارک زاکربرگ، لری پیج و سرگی برین در چه چیزی نهفته است؟ بخشی از آن، به خاطر استفاده صحیح از فرصتها است. بخش دیگر به علت سماجت آنها برای ادامه کار بهرغم وجود سختیها و مشکلات است و بخش دیگر آن شانس محض است؛ اما مجموعه عوامل دیگری نیز وجود دارد که باعث تقویت فاکتورهای فرصت، سماجت و شانس میشود که من آنها را عناصر چهارگانه مینامم. موفقیت شامل حال شما خواهد بود اگر:
- بر نقاط قوت خود تکیه کنید؛
- از نقاط ضعف خود استفاده کنید؛
- دنبال علایق خود بروید؛
- متفاوت بودن خودتان را اثبات کنید.
زاکربرگ، پیج و برین عاشق تکنولوژی بودند و تواناییهای زیادی در آن زمینه داشتند. هیچ کدام از آنها به صورت فردی کار نکردند، بلکه به صورت گروهی کارخود را راهاندازی کردند تا نقاط ضعف همدیگر را پوشش دهند. آنها در شکل و محتوا، چنان رویکرد منحصربهفردی ارائه کردند که خودشان و شرکتشان را از هر چه که قبلا وجود داشت متمایز کرد.
دورهای که در پرینستون گذراندم در واقع یک دوره تجربی آموزش مدیریت برای گروههای گردشگری بود. بازدهی زیاد در کارهای گروهی نقطه قوت من به حساب میآمد. همچنین، نقطه ضعف من در آن شرایط؛ یعنی وسواس بیش از حد در مورد مسائل ایمنی، یک ارزش محسوب میشد. کار کردن به صورت گروهی در هوای آزاد برای من لذت بخش بود.
هنوز هیچ تصوری نداشتم که چطور میتوانم از این ویژگیها برای رسیدن به موفقیت استفاده کنم. نمیتوانستم بفهمم چگونه این دوره میتواند در دراز مدت برای داشتن یک شغل خوب به من کمک کند. نمیتوانستم چگونگی پول درآوردن و اداره یک خانواده را حین زندگی در جنگل درک کنم. از نظر من، این رشته کاستیهای زیادی داشت. از آن رو تصمیم داشتم تحصیل در آن را رها کرده و به دانشکده حقوق بروم؛ اما این کار را نکردم و به جای آن، چسبیدن به کاری را که انجام میدادم؛ انتخاب کردم. با آزمون و خطاهای متعدد، قصد داشتم تمرکز خودم را روی عناصر چهارگانه زیاد کرده و هر چیزی را که این تمرکز را تحتشعاع قرار میدهد؛ تغییر دهم.
یکی از آزمون خطاهای من مربوط به زمانی میشود که قرار بود گروههایی را از شرکتهای مختلف برای گردشگری ببریم. من از عهده آن به خوبی برآمدم و این کار مرا به طور قابلملاحظهای از دیگران متمایز کرد. دانستنیهای من در مورد فضای شرکتها خیلی بیشتر از اطلاعات مدیران دیگر در امور گردشگری بود.
من بعد از آن یک شرکت تاسیس کردم. هر تصمیم منجر به یک تصمیم دیگر شد. با گذشت 18 سال من باز هم در حال تغییر دادن کسب و کارم هستم و این تغییرات به این علت است که میخواهم از نقاط قوت، نقاط ضعف، علایق و وجه تمایزم با دیگران استفاده بهتری ببرم. من سه سال بعد چه شغلی خواهم داشت؟ خودم هم نمیدانم.
نیازی نیست که کل مسیر برای ما آشکار باشد. بسیاری از افراد و شرکتهای موفق با به کار بردن استعدادهایشان در زمینههایی که هرگز قبل از آن تصورش را هم نمیکردند، راه پرپیچ و خمی را به سوی موفقیت پیمودهاند. شانسی که این آزمون و خطاها در اختیار شما قرار میدهد این است که به هر حال، شما اکنون مشغول انجام کاری هستید که میتواند یک شغل، یک سرگرمی یا یک وقت گذرانی گاهوبیگاه باشد. آن کار از تواناییهای شما بهرهبرداری میکند، نقاط ضعفتان را شناسایی میکند، از انجام آن احساس میکنید لذت و با انجام آن منحصر بودنتان ثابت میشود.
هر جا که هستید این آزمون و خطا را شروع کنید.
نویسنده: پیتر برگمن
مترجم: عاطفه کردگاری
منبع: Harvard Business Review
Hits: 0