اين نوشته گزارشي است از كتاب «ماركسيسم بدون نقاب، از توهم تا نابودي» كه توسط لودويگ فن‌ميزس نوشته شده است.

Marxism-without-maskلودويگ فن ميزس، در ژوئن و ژولاي 1952، نه سخنراني درباره ماركسيسم و كاپيتاليسم در سان فرانسيسكو ايراد كرد. بتينا گريوز، متن اين سخنراني‌ها را پياده كرد. وي با قراردادن اين سخنراني‌ها در دسترس عموم، خدمت بزرگي به ما كرده است. در اين سخنراني‌ها، ديدگاه بي‌بديل ميزس به نمايش گذاشته شده است. حتي شاگردان مجرب و كارآزموده او نيز از بحث‌هايي كه وي در اين سخنراني‌ها مطرح ‌كرده است، چيزهاي زيادي خواهند آموخت.

برخي از ماركسيست‌هاي غربي مثل اريك فروم، اومانيسم ماركس را كه عمدتا در دست نوشته‌هاي اوليه‌اش به چشم مي‌خورد، مورد تاكيد قرار داده‌اند. اما نگاه ميزس به ماركس، متفاوت است. از ديد او، ماركس، گونه‌اي خام و ناپخته از ماترياليسم را پذيرفته است. به بيان ميزس: «طبق باور ماركس، هر كس، به واسطه نيروهاي مولد مادي، مجبور به تفكر به شيوه‌اي است كه نتيجه آن، نشانگر منافع طبقاتي وي مي‌باشد.

به عبارت ديگر هر كس به گونه‌اي فكر مي‌كند كه «منافع» وي، او را وادار به تفكر به آن شيوه مي‌نمايد. «منافع» افراد، چيزي مستقل از ذهن و ايده‌هاي آنها است.

متعاقبا آن چه به واسطه ايده‌هاي افراد توليد مي‌شود، حقيقت نخواهد بود. كارل ماركس معتقد بود مفهوم حقيقت از معناي واحدي براي تمام دوره‌هاي تاريخي برخوردار نبوده است. او آن‌چه را كه تفكر افراد در طول تاريخ به وجود آورده بود، «ايدئولوژي» مي‌ناميد و نه حقيقت». (ص6).

ميزس، تناقضي را در اين تئوري ماركس مورد اشاره قرار مي‌دهد كه تا آن جا كه من مي‌دانم. تا به حال انتقاد چنداني به آن وارد نشده است. ماركس مدعي بود كه منافع طبقاتي، تعيين‌كننده ايده‌هاي فردي هستند كه به تفكر مي‌پردازد. وي همچنين معتقد بود كه اين ايده‌ها، مستقيما نيروهاي مولد مادي را انعكاس مي‌دهند. اما اين دو ادعا، به هيچ وجه، به نتيجه مشتركي نمي‌رسند:
«1) تفسيري كه او ماركس از دكارت ارائه مي‌كند، اين است كه وي در دوره‌اي زندگي مي‌كرد كه ماشين‌ها، تازه اختراع شده بودند و لذا، دكارت، حيوانات را به صورت ماشين، توضيح مي‌داد و 2) تفسير وي از افكار جان لاك، اين است كه اين افكار از اين واقعيت ناشي مي‌شوند كه وي، نماينده منافع طبقه بورژوا بود.

اين دو توضيح در زمينه منبع ايده‌ها با يكديگر، تطابق و سازگاري ندارند. (ص6) ».
ميزس، در حاشيه تحليلي كه از ماترياليسم ارائه مي‌كند، نكته ظريف و زيركانه‌اي را به زبان مي‌آورد:
هيچ فيلسوف ماترياليستي، از استفاده از واژه «به سادگي» دست نمي‌كشد.
(مثلا به جمله «افكار، به سادگي، ترشحات مغز مي‌باشند» دقت كنيد.) استفاده از اين كلمه بدان معنا است كه «مي‌دانم، اما نمي‌توانم آن را توضيح دهم». (ص3)

واضح است كه اقتصاد، در مركز توجه ماركسيسم قرار دارد. ميزس، اشتباهات اساسي ماركس را به نحو ماهرانه‌اي برمي‌شمارد. ماركس مدعي بود كه «قانون حركت» كاپيتاليسم را كشف كرده است. به همان گونه كه نيوتن، قانون حركت در فيزيك را كشف كرده بود. ارزش يك كالا، تحت شرايط كاپيتاليستي، به زماني بستگي دارد كه از نظر اجتماعي، براي توليد آن كالا مورد نياز مي‌باشد. اين نكته در رابطه با كار نيز صادق است: ارزش كار، به ميزان كاري بستگي دارد كه براي آنكه كارگر، بتواند زنده مانده و كار كند، لازم مي‌باشد. كارفرماي سرمايه‌دار، در مقابل پرداخت اين مبلغ، قدرت كار كارگر را به دست مي‌آورد.

كارگر بايد تعداد ساعات مشخصي را براي سرمايه‌دار كار كند كه در اين مدت، كار خود يعني منبع ايجاد ارزش را به مصرف مي‌رساند. اگر ميزان كاري كه وي انجام مي‌دهد، بيشتر از آنچه باشد كه كارفرما به او پرداخت كرده است. كارفرما سود خواهد برد.

همان طور كه ميزس خاطرنشان مي‌سازد، اين تئوري مشهور سود، بر پايه «قانون مفرغين دستمزدها» قرار دارد. در صورتي كه دستمزدها از ميزان لازم براي امرار معاش فراتر روند، افزايش تعداد كارگران، سبب خواهد شد كه دستمزدها دوباره كاهش يابند. بالا رفتن استاندارد زندگي در انگلستان زمان ماركس به همراه گسترش كاپيتاليسم، اين قانون آهنين را باطل ساخت، اما ماركس به اين موضوع، توجهي نكرد.
ميزس، مشكل ديگري را نيز در اين بخش از تئوري ماركس بر مي‌شمارد:
«در صورتي كه فكر كنيم كه تحت سيستم كاپيتاليستي، انحراف دستمزدها از اين نرخ (حداقل معيشت)، كاملا غيرممكن است، آنگاه چگونه خواهيم توانست مثل ماركس درباره غيرقابل اجتناب بودن ضعف تدريجي كارگرها صحبت كنيم؟ تناقض مطلقي ميان قانون مفرغين نرخ دستمزدها… و فلسفه تاريخ وي وجود دارد. او در فلسفه تاريخ خود، ادعا مي‌كند كه قدرت كارگرها، هر چه بيشتر، كاهش خواهد يافت تا جايي كه به شورش علني روي مي‌آورند و از اين طريق، سوسياليسم را به وجود خواهند آورد. مسلم است كه هيچ يك از اين دو عقيده، قابل دفاع نيست. نكته شگفت‌آور اين است كه در دوره صد ساله پس از نگارش آثار ماركس، هيچ كس به اين تناقض اشاره نكرده است. (ص13».

ميزس، مساله‌اي را حل مي‌كند كه براي مدت زيادي، من را سرگردان كرده بود. ماركس بر اين باور است كه وقتي سوسياليسم از راه برسد، ديگر افراد در معرض تقسيم كار قرار نخواهند گرفت. وي چگونه مي‌توانسته است به اين نكته باور داشته باشد؟ مطمئنا دانش گسترده وي از تاريخ اقتصاد، مي‌بايست به او آموخته باشد كه تمدن نمي‌تواند بدون تقسيم كار به وجود آيد. ميزس ادعا مي‌كند كه ماركس، قرائت متفاوتي از تاريخ تكنولوژي دارد:
«ماركس، تكامل نوع بشر به سطحي بالاتر از انسان‌هاي نخستين را به حساب نياورده بود.

به نظر وي، نيروي كار غيرماهر، نوع عادي نيروي كار است و نيروي كار ماهر، استثنا به شمار مي‌رود. وي در يكي از كتاب‌هايش نوشته است كه رشد پيشرفت تكنولوژيكي در ماشين‌ها، سبب از ميان رفتن متخصصين مي‌شود، زيرا هر كسي خواهد توانست دستگاه را به كار اندازد و براي استفاده از اين دستگاه‌ها، نيازي به هيچ گونه مهارت خاصي وجود ندارد. از اين رو، او فكر مي‌كرد نوع عادي و معمول انسان در آينده، نوع غيرمتخصص خواهد بود. (ص14)».

ميزس، به كرات از دانش‌ فوق‌العاده خود براي بيان نكاتي روشنگر استفاده مي‌كند. به عنوان مثال، مي‌گويد: در فرانسه، پيش از پايان قرن هجده يا آغاز قرن نوزده، واژه‌هاي «سازمان‌دهنده» (Organize) و «سازمان‌دهي كننده» (Organizer) شناخته شده نبودند. بالزاك، با اشاره به واژه «سازمان‌دهي كردن» مي‌گويد: «اين يك واژه ناپلئوني جديد است و به اين معنا است كه شما حاكم مطلق مي‌باشيد و همان طور كه معمار با سنگ‌ها سروكار دارد، شما نيز با افراد سروكار خواهيد داشت». (ص45)».

من در اين گزارش كوتاه، بر تحليل ميزس از ماركس تمركز كرده‌ام، اما او در چهار سخنراني نيز به كاپيتاليسم مي‌پردازد. بحثم را به دو نكته مهم محدود مي‌كنم كه ميزس، در رابطه با تئوري چرخه تجاري اتريشي مطرح مي‌سازد. اولا، وي ادعا نمي‌كند كه اين تئوري، تمامي نوسان‌هاي تجاري را توضيح مي‌دهد:
«منظور ما آن بحران‌هاي اقتصادي نيست كه به دليل رويداد مشخصي به وجود آمده‌اند و مي‌توان به راحتي دليل بروز آنها را تشريح كرد… (مثل بحراني كه در اثر قطع صادرات پنبه به خاطر جنگ‌هاي داخلي، در اروپا به وجود آمد). به خاطر وجود شرايط محدود قابل تشخيص، به اين قبيل بحران‌ها، نمي‌پردازيم. ما در تمام شاخه‌هاي كسب‌و‌كار با يك بحران خالص و واقعي سروكار پيدا مي‌كنيم. (اگر چه برخي اوقات در بعضي از شاخه‌ها، اين بحران وخيم‌تر از ديگر موارد است)، افراد نمي‌توانند هيچ دليل خاصي را براي اين دسته از بحران‌ها مشاهده كنند. (ص69).

امروزه كه با مشكلات موجود، طرح نجات مالي (bailout) و بسته محرك اقتصادي (stimulus package) جذابيت پيدا كرده‌اند، گفته دوم ميزس اهميت حياتي مي‌يابد. وي مي‌گويد كه هر گونه گسترش اعتباردهي توسط بانك‌ها را بايد كاملا متوقف كرد: انتشار پول و گسترش اعتباردهي بايد متوقف شود».(ص75).

همچنين به عقيده من، نمي‌توان با اين گفته‌ زيركانه ميزس مخالفت نمود:
«هگل، كسي بود كه تفكر آلماني و فلسفه آلماني را حداقل به مدت بيش از يك قرن نابود كرد. او هشداري را در افكار ايمانوئل كانت يافته بود كه مي‌گفت تنها كسي مي‌تواند فلسفه تاريخ را به نگارش درآورد كه از اين شجاعت برخوردار باشد كه ادعا نمايد دنيا را با چشمان خداوند مي‌بيند. هگل اعتقاد داشت كه «چشمان خداوند» را در خود دارد، پايان تاريخ را مي‌داند و از طرح‌ها و برنامه‌هاي خدا باخبر است.» (ص 9-8).

 

نویسنده: ديويد گوردون

مترجم: محسن رنجبر

برگرفته: دنیای اقتصاد

Hits: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *