1918-1885 :: آن روزها که اروپا آقای جهان بود

European-economic-historyدر زمستان 1885-1884، قدرت‌های بزرگ جهان، همراه با چند دولت کوچک‌تر، در برلین گرد هم آمدند تا در مورد بازرگانی، کشتیرانی و مرزبندی‌ها در آفریقای غربی و کنگو، و به طور کلی‌تر در مورد اصول اشغال قطعی آفریقا، به توافق‌هایی دست یابند.

«گردهمایی برلین درباره آفریقای غربی» را از بسیاری جهات می‌توان به طور نمادین اوج دوران تسلط اروپای پیر بر امور جهانی دانست. ژاپن در این گردهمایی شرکت نداشت و با آنکه به سرعت در راه صنعتی شدن پیش می‌رفت، هنوز در نظر غرب کشوری عجیب و عقب‌ مانده محسوب می‌شد. ایالات متحده آمریکا، بر عکس، در گردهمایی برلین شرکت داشت. چون، مسائل بازرگانی و کشتیرانی مورد بحث در این گردهمایی، از نظر واشنگتن، با منافع خارجی آمریکا ارتباط می‌یافت، ولی در بسیاری از زمینه‌های دیگر ایالات متحده آمریکا عملا بیرون از صحنه بین‌المللی باقی مانده بود و فقط در سال 1892 بود که قدرت‌های بزرگ اروپایی سطح نمایندگی دیپلماتیک خود را در واشنگتن از وزیر مختار به سفیرکبیر ارتقا دادند. روسیه هم در گردهمایی برلین شرکت داشت. ولی، با آنکه منافع این کشور در آسیا قابل ملاحظه بود، در آفریقا جای پای مهمی نداشت. روسیه را در حقیقت جزء کشورهای دست دوم به گردهمایی دعوت کرده بودند و تنها نقشی که بازی کرد این بود که عموما در برابر بریتانیا از فرانسه پشتیبانی کند. بنابراین، قلب گردهمایی برلین را مثلث لندن، پاریس، برلین تشکیل می‌داد و بیسمارک موقعیت بسیار مهم میانی را دارا بود. از این نظر چنین احساس می‌شد که سرنوشت جهان هنوز هم همان‌جایی آرمیده است که یک قرن پیش و پیشتر، آرمیده بود: مقر صدراعظم‌های اروپا. تردیدی نیست که اگر این گردهمایی به جای حوزه کنگو، درباره آینده امپراتوری عثمانی تصمیم می‌گرفت، آن وقت کشورهایی مانند اتریش- هنگری و روسیه نقش‌هایی مهم‌تر ایفا می‌کردند، ولی آنچه گذشت در هر حال، این حقیقت خدشه‌ناپذیر را منتفی نمی‌کرد که اروپا مرکز جهان است. در همین دوره بود که ژنرال روسی، دراگی میروف، اعلام می‌کرد که «اروپا درباره امور خاور دور تصمیم می‌گیرد.»

در طی سه دهه دیگر- یعنی مدتی واقعا کوتاه در سیر نظام قدرت‌های بزرگ- همین قاره اروپا خود را پاره پاره خواهد کرد و تعدادی از اعضایش در آستانه انهدام قرار خواهند گرفت. با گذشت سه دهه دیگر، فروپاشی قاره اروپا به آخرین حد خود خواهد رسید؛ بخش مهمی از این قاره از نظر اقتصادی به پایین‌ترین سطح سقوط خواهد کرد، بخشی دیگر ویران خواهد شد و سرنوشت آینده آن به دست تصمیم‌گیرندگانی در واشنگتن و مسکو خواهد افتاد.

روشن است که هیچ کس در 1885 قادر نبود ویرانی و در هم شکستگی اروپا را در 60 سال بعد به دقت پیش‌بینی کند، ولی این واقعیتی است که بسیاری از ناظران تیزبین، در اواخر قرن نوزدهم، احساس می‌کردند که نیروی محرک قدرت جهانی در چه راستایی به پیش می‌رود. نه فقط اندیشه‌ورزان و روزنامه‌نگاران، بلکه سیاست‌پیشگان حرفه‌ای نیز، به حسب ضوابط و معیارهای مبتذل داروینیستی مبتنی بر مبارزه، شکست و پیروزی رشد و انحطاط، می‌گفتند و می‌نوشتند. علاوه بر این، دست کم در سا‌ل‌های 1895 تا 1900، شکل و شمایلی که نظم جهانی آینده می‌توانست به خود بگیرد، تا حدی مشهود بود.

جالب‌ترین ویژگی این آینده‌نگری‌ها احیای این نظر توکویل بود که ایالات متحده آمریکا و روسیه دو قدرت بزرگ جهانی آینده خواهند بود. در زمان واماندگی روسیه طی جنگ کریمه، و نمایش نه چندان چشمگیر همین کشور در جنگ با ترکیه و همچنین در زمان جنگ داخلی آمریکا و سپس در دهه‌های درون‌گرانه بازسازی و یورش به سوی غرب، نظر فوق فروکش کرده بود. با وجود این، در اواخر قرن نوزدهم، توسعه صنعتی و کشاورزی ایالات متحده آمریکا و توسعه نظامی روسیه و آسیا، ناظران گوناگون اروپایی را درباره نظم جهان در قرن بیستم بیمناک ساخت، نظمی که به گفته آنان می‌بایست زیر سیطره تازیانه روسی و کیسه پول آمریکایی واقع شود. شاید از آنجا که آرا و افکار نئومرکانتیلیستی بازرگانی، بار دیگر بر عقاید موافق نظام جهانی مسالمت‌آمیز و کابدنی تجارت آزاد سایه می‌افکند، این استدلال که تغییر قدرت اقتصادی به تغییرات سیاسی و ارضی نیز خواهد انجامید، بیش از گذشته هوادار می‌یافت. حتی نخست‌وزیر معمولا محتاط بریتانیا، لردسالزبری در 1898 بر این امر صحه گذاشت که دنیا به قدرت‌های «زنده» و قدرت‌های «میرنده» تقسیم شده است. شکست تازه چین از ژاپن در جنگ 1895-1894، تحقیر شدن اسپانیا به وسیله ایالات متحده آمریکا در ستیزه کوتاه سال 1898 و عقب‌نشینی فرانسه در برابر بریتانیا در مورد حادثه فاشودا در ناحیه علیای نیل (1899-1898)، همه و همه به عنوان شواهدی بر این امر تعبیر می‌شدند که اصل «بقای اصلح» بر مقدرات ملت‌ها نیز مانند انواع جانداران فرمان می‌راند. کشمکش‌های قدرت‌های بزرگ، همانند 1830 یا حتی 1860، دیگر فقط برسر مسائل اروپایی نبود، بلکه بر سر بازارها و سرزمین‌‌هایی بود که در سراسر جهان گسترش می‌یافت.

اما اگر سرنوشت چنین خواسته بود که ایالات متحده آمریکا و روسیه، به سبب ابعاد سرزمین‌ها و جمعیت‌های خود، در شمار قدرت‌های بزرگ آینده باشند، کدامین قدرت‌های دیگر همراه آنها خواهند بود؟ «نظریه سه امپراتوری جهانی» – یعنی اعتقاد رایجی که به موجب آن فقط سه (یا شاید چهار) دولت- ملت بسیار بزرگ و بسیار قدرتمند استقلال خود را حفظ خواهند کرد- ذهن و فکر بسیاری از دولتمردان امپراتوری‌ها را به خود مشغول می‌داشت. وزیر مستعمرات بریتانیا، جوزف چیمبرلین، در 1897 ضمن سخنرانی هشداردهنده‌ای گفت: «به گمان من، گردش زمان بر این مدار است که همه قدرت‌ها را در دست بزرگ‌ترین امپراتوری‌ها متمرکز کند و قلمروهای سلطنتی کوچک را- که از پیشروی باز مانده‌اند- به مقام کشورهای درجه دوم و وابسته تنزل دهد…» دریاسالار تیرپیتس با پافشاری شدید از قیصر ویلهلم می‌خواست که به ایجاد ناوگانی بزرگ مبادرت ورزد تا آلمان بتواند یکی از «چهار قدرت بزرگ جهانی» باشد: روسیه، انگلستان، آمریکا و آلمان. در فرانسه هم، آقای دارسی هشدار می‌داد: «آنهایی که پیش نروند، عقب خواهد ماند و آنها که عقب بمانند زیر دست خواهند شد.» و اما در مورد قدرت‌های جاافتاده قدیمی – بریتانیا، فرانسه، و اتریش – هنگری- مساله این بود که آیا خواهند توانست در برابر هماوردجویی‌های تازه‌ای که برای تغییر وضع موجود بین‌المللی پدید آمده بود خود را همچنان در ردیف اول نگاه دارند یا نه. قدرت‌های تازه برآمده، یعنی آلمان، ژاپن و ایتالیا نیز نگران آن بودند که آیا قادر خواهند بود پیش از آنکه خیلی دیر شود، به آنچه در برلین «آزادی سیاسی جهانی»‌اش می‌نامیدند، دست یابند یا نه.

نیازی به گفتن نیست که در سال‌های پایانی قرن نوزدهم، همه مردم دنیا درگیر اندیشه‌هایی چنین وسواس‌آمیز نبودند. ذکر و فکر بیشتر مردم طبعا متوجه مسائل داخلی و اجتماعی بود. بسیاری‌ها آرزومند همیاری‌های مسالمت‌آمیز و لیبرال مسلکانه بودند. با این حال، در میان برگزیدگان حاکم، محافل نظامی و سازمان‌های امپراتوری طلب، نظر و عقیده فایقی درباره نظم جهانی وجود داشت که بر مبارزه، دگرگونی، رقابت، کاربرد زور و سازماندهی منابع ملی برای تحکیم قدرت دولت تاکید می‌ورزید. مناطق کمتر توسعه یافته جهان به سرعت قطعه قطعه می‌شدند، اما این فقط آغاز ماجرا بود. هنگامی که دیگر سرزمین‌های تازه‌ای برای ضمیمه کردن باقی نماند. سر هالفرد مکیندر، از صاحب‌نظران در زمینه جغرافیای سیاسی، استدلال می‌کرد که دولت‌های مدرن باید به جای توسعه‌طلبی در خارج از مرزهای خود، کارآیی و توسعه داخلی را هدف اصلی خویش قرار دهند. به گفته وی «بین تعمیم‌های جغرافیایی بزرگ‌تر و تعمیم‌های تاریخی بزرگ‌تر همبستگی بسیار نزدیک‌تری – بسیار نزدیک‌تر از آنچه تاکنون وجود داشته است- به وجود خواهد آمد، » بدین معنا که ابعاد سرزمین و کمیت جمعیت‌ها فقط هنگامی به طور دقیق در موازنه‌های بین‌المللی بازتاب خواهند یافت که این منابع به طرز مناسبی مورد بهره‌برداری قرار گیرند. از این نظر، کشوری با صدهامیلیون جمعیت روستایی وزنه مهمی به حساب نخواهد آمد. از سوی دیگر، حتی یک دولت مدرن و امروزی هم اگر به پایه‌های وسیع تولید صنعتی استوار نباشد، به آسانی محو خواهد شد. لئو امری، امپریالیست انگلیسی هشدار می‌داد: قدرت‌های موفق آنهایی هستند که بزرگ‌ترین پایه‌های صنعتی را دارند. مردمانی که دارای قدرت صنعتی و قدرت علمی و قدرت اختراع باشند، قدرت آن را هم خواهند داشت که دیگران را شکست دهند.»

بخش عمده‌ای از رویدادهای بین‌المللی، در طول نیم قرن بعدی، در حقیقت گویای تحقق اینگونه پیش‌گویی‌ها بود. تغییرات نمایانی، چه در داخل اروپا و چه در خارج از آن، در موازنه قدرت‌ها پدید آمد. امپراتوری‌های قدیمی متلاشی شدند و امپراتوری‌های جدیدی پا به عرصه وجود گذاشتند. دنیای چند قطبی 1885 در حدود 1943 جای خود را به دنیایی دو قطبی داده بود. مبارزه بین‌المللی شدت گرفت و به جنگ‌هایی منجر شد که کوچک‌ترین شباهتی به برخوردهای محدود قرن نوزدهم اروپا نداشت. قدرت تولیدی صنعتی، همراه با دانش و تکنولوژی، به صورت یکی از مهم‌ترین مولفه‌های نیرومند ملی درآمد. دگرگونی‌هایی که سهم‌بندی بین‌المللی تولیدات کارخانه‌ای پدید آمده بود، در سهم‌بندی بین‌المللی قدرت نظامی و نفوذ سیاسی نیز بازتاب می‌یافت. شخصیت‌ها هنوز نقش مهمی داشتند- در قرن لنین، هیتلر و استالین چه کسی می‌تواند منکر این امر باشد؟- ولی اگر چنین شخصیت‌هایی می‌توانستند سیاست‌ساز باشند، فقط بدان علت بود که می‌توانستند نیروهای تولیدی یک دولت بزرگ را از نو سازمان دهند و در اختیار خود بگیرند و چنانکه سرنوشت خود نازی‌های آلمان آشکار ساخت، آزمون قدرت جهانی از طریق جنگ برای هر کشوری که فاقد استحکام صنعتی- فنی لازم و بنابراین فاقد جنگ‌افزارهای نظامی مورد نیاز برای تحقق جاه‌طلبی‌های رهبرانش می‌بود، سخت‌ خطرناک و غیرعاقلانه از آب در می‌آمد.

جمعیت غول‌های اقتصادی چقدر بود

خطوط اساسی این شش دهه مبارزه و کشمکش بین قدرت‌های بزرگ از همان سال‌های دهه 1890 هم کم و بیش قابل تشخیص بود، ولی تعیین دقیق پیروزی یا شکست این یا آن کشور به خصوص در هر حال نیاز به گذشت زمان داشت.

مهم‌ترین عامل موثر در سرنوشت انفرادی کشورها این بود که تا چه حد می‌توانند تولیدات کارخانه‌ای خود را ثابت نگاه دارند یا افزایش دهند. اما عامل تغییرناپذیر جغرافیایی هم، مثل همیشه، در سرنوشت کشورها موثر بود. آیا کشور مورد نظر نزدیک به مرکز بحران بود یا در حاشیه قرار داشت؟ آیا از تعرض مصون می‌ماند یا نه؟ آیا می‌بایست به طور همزمان با دو یا سه راه مواجه شود؟ همبستگی ملی، میهن‌دوستی و کنترلی که دولت بر مردم اعمال می‌کرد نیز از اهمیتی خاص برخوردار بودند؛ یا عوامل دیگر نظیر اینکه میزان پایداری هر جامعه در برابر فشارهای جنگ تا اندازه زیادی وابسته به ساخت درونی آن بود. این جامعه، همچنین امکان داشت که وابسته به سیاست و تصمیم‌گیری متحدانش باشد. یک کشور معین آیا همراه با متفقان بزرگ دیگر می‌جنگید یا به طور مجزا عمل می‌کرد؟ فلان کشور آیا از آغاز جنگ وارد نبرد شده بود یا در میانه کارزار به میدان آمده بود؟ آیا قدرت‌های ثالثی، که قبلا بی‌طرف بودند، به طرف دیگر مخاصمه پیوسته بودند؟

از این‌گونه پرسش‌ها چنین برمی‌آید که برای تجزیه و تحلیل مناسب و منطقی «ظهور دنیای دو قطبی و بحران قدرت‌های متوسط»، لزوما باید سه نوع جداگانه ولی متقابلا موثر بر یکدیگر را در نظر گرفت: نخست، بروز تغییرات در شالوده‌های تولید صنعتی- نظامی، زیرا برخی از دولت‌ها از لحاظ مادی قدرتی بیشتر (یا کمتر) به دست آورده‌اند؛ دوم، عوامل جغرافیایی- سیاسی (ژئوپلیتیکی)، استراتژیکی، و اجتماعی- فرهنگی موثر بر واکنش‌های انفرادی هر یک از دولت‌ها در برابر این جابه‌جایی‌های وسیع‌تر در موازنه‌های جهانی؛ و سوم دگرگونی‌های دیپلماتیک و سیاسی موثر بر امکان‌های پیروزی یا شکست جنگ‌های بزرگ ائتلافی اوایل قرن بیستم.

موازنه متغیر نیروهای جهانی
ناظران تیزبین امور جهانی در پایان قرن نوزدهم توافق داشتند که آهنگ تغییرات اقتصادی و سیاسی سرعت گرفته و بنابراین نظم بین‌المللی را احتمالا بیش از پیش ناپایدار گردانده است. دگرگونی‌ها همواره در موازنه‌های قدرت روی داده و موجد بی‌ثباتی و اغلب جنگ بوده است. توسیدید در اثر مشهور خود، جنگ پلوپونزی می‌نویسد: «چیزی که جنگ را اجتناب‌ناپذیر کرد، رشد قدرت آتن و ترس اسپارت از این قدرت بود.» ولی در ربع آخر قرن نوزدهم، دگرگونی‌های موثر بر منظومه قدرت‌های بزرگ بیش از هر زمان دیگری سرعت و دامنه گرفته بود.

شبکه جهانی تجارت و ارتباطات- تلگراف، کشتی بخار، راه‌آهن، چاپخانه‌های جدید- بدان معنا بود که هر گونه راهگشایی در علوم و در تکنولوژی یا پیشرفت‌های جدید در تولید کارخانه‌ای در ظرف چند سال از یک قاره به قاره دیگر انتقال می‌یافت. فقط پنج سال پس از اختراع روش تبدیل سنگ معدن فسفریک ارزان‌قیمت به فولاد قلیایی، به وسیله گیلکریست و تامس (1879)، بالغ بر هشتاد و چهار دستگاه تبدیل‌کننده (کنورتور) در اروپای غربی و مرکزی کار می‌کرد و این روش جدید از اقیانوس اطلس هم گذشته بود. نتیجه این امر از حد تغییر سهم نسبی کشورهای فولادساز در تولید جهانی بسی فراتر رفت، زیرا در تغییر توانایی نظامی آن کشورها نیز بسیار موثر واقع شد.

european-economic-historyتوانایی بالقوه نظامی، چنانکه دیده‌ایم، لزوما به معنای قدرت نظامی نیست. یک غول اقتصادی ممکن است به دلایل فرهنگ سیاسی یا امنیت جغرافیایی خود ترجیح دهد که به صورت یک قدرت نظامی ناچیز باقی بماند و برعکس کشوری که منابع اقتصادی زیادی در اختیار ندارد، ممکن است جامعه خود را چنان سازمان دهد که عملا به صورت یک قدرت نظامی غول‌آسا عرض اندام کند. معادله روشن و ساده «توان اقتصادی= توان نظامی» طی دوره‌ای که مورد بحث ما است و همچنین طی دوره‌های دیگر دارای استثناهایی است که بحث درباره آنها ضرورت می‌یابد. با این حال، در عصر جنگ‌های جدید و صنعتی شده نیز رابطه بین اقتصاد و استراتژی همچنان فشرده‌تر می‌شد. برای درک علت جابه‌جایی‌های درازمدت در موازنه‌‌های بین‌المللی از دهه 1880 تا جنگ جهانی دوم، نگاهی به آمار و ارقام اقتصادی ضرورت دارد. این داده‌های آماری را بدان قصد برگزیده‌ایم که از خلال آنها توانایی کشورهای مختلف برای جنگ را مورد ارزیابی قرار دهیم. بنابراین، بعضی شاخص‌های اقتصادی مرسوم را که کمکی به قصد خاص ما نمی‌کنند، در این داده‌های آماری نخواهید یافت.

اندازه جمعیت هیچ گاه خود به خود شاخص مطمئنی برای قدرت به دست نمی‌دهد، ولی جدول 12 آشکار می‌سازد که طی دوره مورد بحث، روسیه و ایالات متحد آمریکا را می‌توان دست کم از نظر ابعاد جمعیت، نوعی قدرت بزرگ متفاوت از دیگر قدرت‌ها دانست. در ضمن مورد آلمان و (مدتی بعد) مورد ژاپن هم هست که تا حدی از بقیه قدرت‌های روز فاصله می‌گیرند.

با این حال دو شیوه دیگر نیز برای «کنترل» ارقام خام جدول 12 وجود دارد، نخست، مقایسه کردن کل جمعیت هر کشور است با بخشی از آن جمعیت که در مناطق شهری زندگی می‌کند (جدول13)، چون این نسبت معمولا شاخص گویایی برای سنجش میزان توسعه صنعتی- بازرگانی هر کشور به دست می‌دهد. دوم، برقرار کردن همبستگی بین این یافته‌ها و سطوح سرانه صنعتی شدن، در قیاس با کشور «مرجع»، یعنی بریتانیا (جداول14). این هر دو روش بسیار آموزنده‌اند و تا حدی به تکمیل یکدیگر نیز می‌انجامند.

european-economic-historyبدون ورود در جزئیات تحلیلی ارقام جدول‌های 13 و 14 (جداول 18-14 در شماره‌های بعدی می‌آید) در این مرحله، پاره‌ای تعمیم‌های کلی ممکن به نظر می‌رسد. هنگامی که به سنجش بعضی از عوامل توسعه و امروزی شدن جوامع مانند نسبت جمعیت شهری یا میزان صنعتی شدن بپردازیم، مشاهده خواهیم کرد که وضع اکثر قدرت‌ها با آنچه در جدول 12 آمده است، بسیار تفاوت می‌یابد: روسیه از مقام اول به آخرین مقام تنزل می‌کند (لااقل تا توسعه صنعتی آن کشور طی دهه 1930)، بریتانیا و آلمان ارتقای رتبه می‌یابند و ایالات متحد آمریکا، که به طور استثنایی هم پرجمعیت‌ است و هم برخوردار از سطح عالی توسعه صنعتی، وضعی برجسته‌تر از همه به دست می‌آورد. حتی در آغاز این دوره، شکاف بین نیرومندترین و ضعیف‌ترین قدرت‌های بزرگ، چه به طور مطلق و چه به طور نسبی، وسیع است. تفاوت‌های موجود میان این کشورها حتی در آستانه جنگ جهانی دوم نیز بسیار زیاد بود. فرآیند نوسازی و امروزی شدن همه این کشورها را عملا از «مراحل» مشابهی می‌گذراند، ولی این بدان معنا نبود که در زمینه قدرت، همه به یک اندازه بهره‌مند شوند.

european-economic-historyتفاوت‌های مهم بین قدرت‌های بزرگ به خصوص هنگامی آشکارتر می‌شود که آنها را از نظر میزان دقیق بهره‌وری صنعتی مورد مقایسه قرار دهیم. از آنجا که تولید آهن و فولاد را طی دوره مورد بحث اغلب به عنوان شاخص‌ توانایی نظامی بالقوه و همچنین به عنوان شاخص نفس صنعتی شدن، در نظر می‌گیرند، ارقام مربوطه را در جدول 15 آورده‌ایم. ولی شاید بهترین مقیاس صنعتی شدن هر کشور مصرف انرژی آن کشور از منابع جدید باشد (یعنی، زغال‌سنگ، نفت، گاز طبیعی و نیروگاه‌های آبی، نه چوب و هیزم)، چون این امر هم شاخصی از توانایی فنی آن کشور برای بهره‌برداری از اشکال بیجان انرژی به دست می‌دهد و هم ضربان نبض اقتصادی آن جامعه را می‌شناساند. این ارقام را در جدول 16 خواهید یافت.

جدول‌های 15 و 16، هر دو تایید کننده تغییرات صنعتی سریعی هستند که به طور مطلق در وضع بعضی از قدرت‌ها، در دوره‌های خاصی روی داده‌اند- آلمان پیش از 1914، روسیه و ژاپن طی دهه 1930- و در ضمن کند شدن آهنگ رشد در کشورهایی مانند بریتانیا، فرانسه و ایتالیا را نیز نشان می‌دهند. نمایش همین ارقام به طور نسبی هم گویاست و وضع نسبی صنعتی هر کشور را در طول دوره مورد بحث آشکار می‌سازد (جدول17).

european-economic-historyسرانجام، بی‌فایده نخواهد بود که در جدول 18 به ارقام بیراک درباره سهم نسبی کشورها در تولید کارخانه‌ای جهانی بازگردیم تا تغییراتی را نشان دهیم که از هنگام تحلیل اولیه موازنه‌های قرن نوزدهم به بعد روی داده است.

در برابر چنین ارقام حیرت‌انگیزی که مثلا نشان می‌دهند فلان قدرت بزرگ در 1913، 7/2درصد از کل تولید کارخانه‌ای جهان را داشته است یا توانایی صنعتی قدرت دیگری در 1928، فقط معادل 45درصد توانایی صنعتی بریتانیا در 1900 بوده است، ‌باید به خاطر داشت که تمامی این آمارها تا هنگامی که در متن جغرافیای سیاسی و اوضاع و احوال تاریخی خاص خود قرار نگیرند، ارقام مجردی بیش نخواهند بود.

چه بسا کشورهایی با میزان تولید صنعتی واقعا یکسان،‌ از نظر نفوذ و قدرت جهانی،‌ کاملا با یکدیگر فرق داشته باشند. علت این امر هم ممکن است عواملی باشد مانند: انسجام درونی جامعه مورد‌بحث، توانایی آن در بسیج منابع ملی برای مقاصد دولتی، محدودیت. این فصل به ما اجازه نمی‌دهد تا بررسی گسترده‌ای را که کورلی بارنت چند سال پیش در مورد بریتانیا شروع کرد، در مورد تمام قدرت‌های بزرگ به عمل بیاوریم، ولی کوشیده‌ایم تا آنچه به دنبال خواهد آمد حتی‌المقدور نزدیک به چارچوب گسترده‌تری باشد که بارنت برای بررسی خود انتخاب کرده بود. در این چارچوب، بارنت استدلال می‌کرد که قدرت هر ملت – دولت به هیچ وجه فقط در نیروهای مسلح آن خلاصه نمی‌شود، عوامل دیگری هم شرط است و از جمله: منابع اقتصادی و تکنولوژی، مهارت، دورن‌نگری، قدرت تصمیم در سیاست خارجی و کارآیی سازمان‌های اجتماعی و سیاسی، اما از همه اینها مهم‌تر خود ملت است، خود مردم مهارت‌هایشان، انرژی و بلندپروازی‌هایشان، انضباط و ابتکارهایشان، معتقداتشان، اسطوره‌ها و پندارهایشان، سپس می‌رسیم به این نکته که عوامل فوق چگونه با یکدیگر پیوند می‌یابند. افزوده‌بر اینها، قدرت ملی را نه فقط در نفس خود، نه فقط به طور مطلق، بلکه در ارتباط با تعهدات و وظایف خارجی کشور و همچنین نسبت به قدرت دولت‌های دیگر، باید موردتوجه قرار دارد.

european-economic-historyبرای پی‌بردن به تنوع کارآیی استراتژیکی جامع قدرت‌های مختلف شاید بهتر آن باشد که ابتدا نگاهی به سه قدرت نسبتا نورسیده در 1871-1870به وحدت ملی دست یافتند. سومی در حال خروج از انزوایی بود که خودش، پس از انقلاب میجی در 1868، بر خود تحمیل کرده بود. در این هر سه کشور نوعی غلیان و هیجان درونی برای رقابت با قدرت‌های مستقر وجود دارد. طی دهه‌های 1880 و 1890 هر یک از آنها به ایجاد ناوگانی جدید و مجهز برای تکمیل ارتش خود مبادرت ورزید. هر یک از آنها در محاسبات دیپلماتیک آن دوران، مهره مهمی محسوب می‌شد و حداکثر تا 1902، هر یک از آنها به صورت متحد یکی از قدرت‌های بزرگ قدیمی‌تر درآمده بود. با تمام این اوصاف، مشابهت‌های چشمگیر این سه قدرت، تفاوت‌های بنیادین آنها را از نظر نیرو و توان واقعی، پنهان نمی‌داشت.

ایتالیا
در نخستین نگاه، از راه رسیدن ملت وحدت‌یافته ایتالیا، دگرگونی عمده‌ای در موازنه‌های اروپایی محسوب می‌شد. به جای خوشه‌ای از دولت‌های کوچک و رقیب که ‌بیش‌وکم تحت‌حاکمیت بیگانگان به سر می‌بردند و پیوسته در معرض تهدید دست‌اندازی‌های قدرت‌های بزرگ قرار داشتند، اینک واحد ملی یکپارچه‌ای مرکب از سی میلیون نفر جمعیت پدید آمده بود که به سرعت رشد می‌یافت و در 1914 تقریبا به کل جمعیت فرانسه رسیده بود. ارتش و نیروهای دریایی این کشور نوپا، در دوره مورد بحث، هنوز چندان بزرگ نبود؛ ولی همان‌طور که از جدول‌های 19 و 20 برمی‌آید، وضع و حالی احترام‌انگیز داشتند.

european-economic-historyدر زمینه دیپلماسی، چنانکه پیش‌تر هم گفتیم، برآمدن ایتالیا مسلما بر وضع دو قدرت بزرگ همسایه‌اش، فرانسه و اتریش – هنگری، تاثیر می‌گذاشت و پیوستن آن به «اتحاد مثلث» در 1882، در همان حال که به رقابت ایتالیا– اتریش آشکارا «پایان داد»، این واقعیت را هم به تایید رساند که فرانسه منزوی، اینک در دو جبهه با دشمنان خود طرف است. بدین ترتیب، ‌در ظرف یک دهه پس از وحدت ایتالیا، این کشور عملا به صورت عضو کامل منظومه قدرت‌های بزرگ اروپایی درآمد و رم همانند دیگر پایتخت‌های بزرگ اروپایی (لندن، ‌پاریس، برلین، ‌سن‌پطرزبورگ، وین و قسطنطنیه) مقر سفارت‌های کبرای کشورهای جهان شد.

اما ظواهر پرشکوه این قدرت بزرگ ضعف‌های عمده‌ای را در پشت خود پنهان می‌داشت که از همه مهم‌تر، عقب‌ماندگی اقتصادی ایتالیا، به‌خصوص در جنوب روستایی آن کشور بود. سطح بالای بی‌سوادی در این کشور – 6/37درصد کل جمعیت و خیلی بیشتر از این در جنوب – در هیچ یک از کشورهای غرب یا شمال اروپا دیده نمی‌شد و به طور کلی بازتابی بود از وضع و حال عقب‌افتاده کشاورزی ایتالیا – نظام خرده مالکی، خاک فقیر، سرمایه‌گذاری ناچیز، کشت زمین در ازای سهمی از محصول و حمل‌و‌نقل نامناسب. کل تولید و ثروت ملی سرانه ایتالیا در حد جامعه‌های دهقانی اسپانیا و اروپای شرقی بود و به پای ارقام مشابه در هلند یا وستفالی نمی‌رسید. ایتالیا زغال‌سنگ نداشت. بنابراین، به‌رغم روی آوردن به نیروگاه‌های آبی،‌ هر ساله معادل 88درصد از انرژی مصرفی خود، زغال‌سنگ از بریتانیا وارد می‌کرد و این امر طبعا تاثیر نامطلوبی بر موازنه پرداخت‌های خارجی می‌گذاشت که این نیز خود نوعی ضعف استراتژیکی هراس‌آور به شمار می‌آمد. در چنین اوضاع و احوالی، افزایش سریع جمعیت ایتالیا، بدون توسعه همزمان صنایع جدید در آن کشور، نوعی موهبت آشفته محسوب می‌شد، زیرا رشد صنعتی سرانه آن کشور را نسبت به دیگر قدرت‌های غربی کند می‌کرد و چنانچه صدها هزار ایتالیایی (معمولا پرتحرک و پرتوان) هر ساله به آن سوی اقیانوس اطلس مهاجرت نمی‌کردند، مقایسه این کشور با دیگر قدرت‌های اروپایی شکل نامساعدتری می‌یافت. مجموع این عوامل ایتالیا را به گفته کمپ، «دیر رسیده‌ای بد اقبال» می‌گرداند.

european-economic-historyاین گفته به آن معنا نیست که هیچ گونه نوسازی و توسعه صنعتی در کار نبود. به واقع، ‌درست درباره همین دوره است که بسیاری از تاریخ‌نگاران به «انقلاب صنعتی عصر جولیتیانی» و به «دگرگونی قاطع در زندگی اقتصادی کشور ما» اشاره کرده‌اند. دست‌کم در شمال کشور تحولی چشمگیر در جهت صنایع سنگین پدید آمده بود؛ آهن و فولاد، کشتی‌سازی، اتومبیل‌سازی و همچنین صنایع نساجی.

از دیدگاه گرشرنگون، سال‌های 1896-1908 شاهد «جهش بزرگ» ایتالیا در راه صنعتی شدن بود. به واقع، رشد صنعتی ایتالیا سریع‌تر از هر جای دیگر اروپا بود. جمعیت روستایی به سرعت رو به شهرها گذاشت، نظام بانکی برای اعطای اعتبارات صنعتی تجدید سازمان یافت و درآمد ملی واقعی به سرعت بالا رفت. کشاورزی پیمون نیز گام‌های مشابهی به پیش برداشت.

با تمام اینها، هنگامی که پای مقایسه پیش آید، پیشرفت‌های ایتالیا رنگ می‌بازد. ایتالیا صنعت ذوب‌آهن و فولادسازی را بنیاد نهاد، ولی در 1913 تولیدش از یک هشتم تولید بریتانیا، یک هفدهم تولید آلمان و فقط دو پنجم تولید بلژیک فراتر نمی‌رفت. رشد صنعتی ایتالیا سریع بود، ولی این رشد از سطحی چنان فرو افتاده و پایین شروع شده بود که نتایج واقعی آن مطلقا جلب‌نظر نمی‌کرد. در آغاز جنگ جهانی اول، ایتالیا از نظر قدرت صنعتی هنوز به یک چهارم قدرت صنعتی انگلستان در 1900 هم نمی‌رسید و سهم آن کشور در تولیدات کارخانه‌ای جهان حتی 5/2درصد در سال 1900 به 4/2درصد در 1913 کاهش یافت. با آنکه ایتالیا به طور حاشیه‌ای در فهرست قدرت‌های بزرگ وارد شد، باید توجه داشت که – صرف‌نظر از ژاپن – توان صنعتی هر کدام دیگر از این قدرت‌ها دو یا سه برابر ایتالیا بود. بعضی از آنها (بریتانیا و آلمان) شش برابر و یکی از آنها (ایالات‌متحد آمریکا) بیش از سیزده برابر ایتالیا توان صنعتی داشت.

european-economic-historyشاید بخشی از مسائل ایتالیا به یاری همبستگی و تعصب ملی بیشتر قابل‌حل یا جبران‌شدنی می‌بود، ولی چنین عواملی وجود نداشت.

وفاداری‌هایی که در هیات سیاسی ایتالیا دیده می‌شد، بیشتر خانوادگی، محلی یا شاید منطقه‌ای بود، نه ملی. شکاف مزمن بین شمال و جنوب بر اثر صنعتی شدن نسبی شمال شدت بیشتری یافت و فقدان هر گونه تماس مهم و گسترده بین جامعه روستایی بخش اعظم شبه‌جزیره با دنیای خارج، نه فقط بر اثر خصومت متقابل دولت و کلیسای کاتولیک تعدیل نیافت بلکه شدت و عمق بیشتری هم پیدا کرد، چون کلیسای کاتولیک به پیروان خود دستور می‌داد که از هر گونه همکاری با دولت خودداری ورزند. آرمان‌های «تجدید سازمان» که آن همه مورد ستایش لیبرال‌های داخلی و خارجی قرار گرفته بود، تاثیر چندان عمیقی در جامعه ایتالیا به جای نگذاشت. سربازگیری برای نیروهای مسلح مشکل بود و جایگزینی واحدهای نظامی بر پایه اصول استراتژیکی (نه بر اساس زدوبندهای سیاسی منطقه‌ای) واقعا ناممکن بود. رابطه متقابل نظامیان و غیرنظامیان در سطوح بالا توام با سوء‌تفاهم و عدم‌اعتماد بود.

شعار ژاپنی‌ها:کشوری ثروتمند باارتشی نیرومند

احساس همگانی ضدنظامی‌گری در جامعه ایتالیا، کیفیت نازل گروه افسران و درجه‌داران و کمبود مزمن پول برای تهیه سلاح‌های جدید، حتی مدت‌ها پیش از نبرد مصیب‌بار کاپورتو یا لشکرکشی 1940 به مصر، کارآیی نظامی ایتالیا را مورد شک و تردید قرار می‌داد. ایتالیا وحدت ملی خود را به یاری مداخله نظامی فرانسه و تهدید شدن اتریش – هنگری از سوی پروس، به دست آورده بود.

european-economic-historyمصیبت 1896 در عدوی (حبشه) این شهرت وحشت‌انگیز را برای ایتالیا به بار آورد که تنها کشور اروپایی است که ارتش آن از یک جامعه آفریقایی فاقد وسایل موثر دفاعی، شکست خورده است. تصمیم ناگهانی دولت ایتالیا برای جنگ با لیبی (1911-1912) که حتی ستاد کل ارتش ایتالیا را هم به حیرت انداخت، یک مصیبت مالی به تمام معنا بود. نیروی دریایی که در 1890 بسیار بزرگ به نظر می‌رسید،‌ به تدریج از نظر ابعاد کاهش یافت و همیشه هم از نظر کارآیی مشکوک بود. فرماندهان پیاپی نیروی دریایی بریتانیا در مدیترانه همواره امیدوار بودند که در صورت وقوع جنگ با فرانسه طی آن دوره،‌ نیروی دریایی ایتالیا بی‌طرف بماند و به عنوان متفق بریتانیا وارد کارزار نشود.

پیامدهای همه این عوامل و مسائل بر موقعیت استراتژیکی و دیپلماتیک ایتالیا بسی ناگوار بود. ستاد کل ارتش ایتالیا نه فقط به ضعف فنی و عددی خود، به‌خصوص در قیاس با فرانسه و امپراتوری اتریش – هنگری، آگاهی کامل داشت، بلکه این را هم می‌دانست که شبکه نامناسب راه‌آهن ایتالیا و تعصب‌های محلی و منطقه‌ای عمیق مردم آن کشور به هیچ وجه اجازه نخواهد داد که ارتش وسیع انعطاف‌پذیری به سبک پروس سازماندهی شود. نیروی دریایی ایتالیا هم نه فقط به نارسایی‌های خود آگاه بود، بلکه می‌دانست سواحل طولانی و آسیب‌‌‌پذیر ایتالیا اتحادهای سیاسی آن کشور را با قدرت‌های دیگر بی‌نهایت دوپهلو می‌کنند و بنابراین برنامه‌ریزی‌های استراتژیکی را هم بیش از هر زمان دیگری به آشفتگی می‌کشاند. پیمان اتحادی که ایتالیا در سال 1882 با برلین امضا کرد، در ابتدا آرامش‌بخش بود، به‌خصوص هنگامی که به نظر می‌رسید بیسمارک فرانسه را فلج کرده است، ولی حتی در آن زمان هم دولت ایتالیا سخت می‌کوشید تا روابط نزدیک‌تری با بریتانیا داشته باشد، چون تنها آن کشور بود که می‌توانست فشار ناوگان جنگی فرانسه را خنثی کند. هنگامی که در سال‌های پس از 1900، بریتانیا و فرانسه به یکدیگر نزدیک‌تر شدند و بریتانیا و آلمان از همیاری به هم‌ستیزی افتادند، ایتالیایی‌ها احساس کردند که چاره‌ای ندارند، جز آنکه در جهت محور جدید انگلستان– فرانسه حرکت کنند.

بقایای احساس تنفر نسبت به اتریش– هنگری این حرکت را تسریع کرد،‌ ولی در همان حال حفظ حرمت آلمان و کمک‌های مالی مهم آن به صنایع ایتالیا موجب می‌شد که ایتالیا حرکت خود را طوری تنظیم کند که به جدایی آشکار تعبیر نشود. به این ترتیب، در 1914 ایتالیا موقعیتی همانند 1871 داشت. به عبارت دیگر، «در آخرین ردیف قدرت‌های بزرگ قرار داشت» و در همان حال که به چشم همسایگان خود، به نحوی ناکام‌کننده، کشوری پیش‌بینی‌ناپذیر و ناسپاس جلوه می‌کرد، جاه‌طلبی‌های تجاری و توسعه‌جویانه‌ای نیز در دامنه‌های آلپ، بالکان، آفریقای شمالی و دورتر از اینها داشت که هم با منافع دوستان و هم با منافع رقیبانش متعارض بود. اوضاع و احوال اقتصادی و اجتماعی ایتالیا پیوسته رو به ناتوانی و ضعف می‌رفت و از قدرت آن کشور برای تاثیرگذاری بر وقایع می‌کاست،‌ اما همچنان بازیگر میدان باقی مانده بود. در مجموع،‌ چنین به نظر می‌رسید که بیشتر دولت‌های دیگر سودمند می‌دانستند که ایتالیا را همچون همکار یا شریک در کنار خود داشته باشند، نه همچون دشمن. چیزی که بود این سودمندی، حاشیه‌ای گسترده نداشت.
ژاپن
اما ژاپن، در آن زمان، حتی به این باشگاه راه هم نداشت. طی قرن‌های متمادی این سرزمین به دست اولیگارشی فئودال و نامتمرکزی اداره می‌شد، که تشکیل می‌یافت از زمین‌داران بزرگ (دایمیو) و تیره خاصی از رزمندگان اشرافی (سامورایی). ژاپن که گرفتار فقدان منابع طبیعی بود و فقط 20درصد از اراضی کوهستانیش برای کشت و کار مناسب بود، عملا محروم از پیش‌خواست‌های مرسوم توسعه اقتصادی به نظر می‌رسید. مردم ژاپن، که به سبب زبان غامض و بی‌خویشاوند خود از بقیه دنیا جدا مانده بودند و یگانگی فرهنگی خود را عمیقا درک می‌کردند، در طول نیمه دوم قرن نوزدهم سر به درون داشتند و در برابر هرگونه نفوذ خارجی مقاومت به خرج دادند. با تمام این دلایل، چنین به نظر می‌رسید که از دیدگاه قدرت جهانی سرنوشت ژاپن چیزی نتواند بود، جز آنکه ناپختگی سیاسی،‌ عقب‌ماندگی اقتصادی و ناتوانی نظامی خود را همچنان ادامه دهد. اما در ظرف دو نسل، ژاپن به صورت بازیگر اصلی در سیاست بین‌المللی خاور دور درآمد.

علت این دگرسانی که بر اثر انقلاب میجی از 1868 به بعد انجام یافت، عزم راسخ اعضای با نفوذ گروه برگزیدگان ژاپن این بود که تصمیم داشتند از تسلط و استعمار غربیان در ژاپن به شکلی که در دیگر نقاط آسیا پیش آمده بود، مطلقا اجتناب ورزند؛ حتی اگر اصلاحات و تدابیر لازم برای این مقصود مستلزم ضربه وارد آوردن بر نظام فئودالی یا مخالفت با تیره سامورایی‌ها باشد. ژاپن می‌بایست نوسازی بشود، نه برای آنکه اهل دادوستد چنین می‌خواستند، بلکه از آن جهت که «دولت» نیاز به این تحول داشت. پس از آنکه مخالفت‌ها و مقاومت‌های آغازین درهم شکسته شد، کار نوسازی با روشی هدایتگرانه شروع شد و با چنان تعهد و عزم جزمی پیش رفت که تلاش‌های کولبر و فردریک کبیر در برابر آن رنگ می‌بازد. قانون اساسی جدیدی به تقلید از الگوی پروسی- آلمانی به اجرا گذاشته شد. نظام قضایی اصلاح شد. نظام آموزشی با چنان وسعتی گسترش یافت که ژاپن از نظر سوادآموزی همگانی به سطحی استثنایی رسید. تقویم سنتی را تغییر دادند. لباس‌ها تغییر یافت. نظام بانکی جدیدی برقرار گشت. از نیروی دریایی سلطنتی بریتانیا کارشناسانی برای مشاوره درباره ایجاد ناوگان جدید ژاپن و از ستاد ارتش پروس مشاورانی برای کمک به نوسازی ارتش ژاپن آوردند، افسران ژاپنی را برای تحصیل و کسب مهارت به دانشگاه‌های نظامی و دریایی کشورهای غربی فرستادند. سلاح‌های جدید از خارج خریدند و در عین حال، صنایع نظامی داخلی را برپا و تقویت کردند. دولت مشوق ایجاد شبکه‌های راه‌آهن، تلگراف و خطوط کشتیرانی شد. دولت با گروه نوخاسته صاحبکاران اقتصادی برای توسعه صنایع سنگین، آهن، فولاد و کشتی‌سازی و همچنین برای نوسازی صنعت نساجی همکاری کرد. سوبسیدهای دولتی برای کمک به صادرکنندگان، برای تشویق کشتیرانی، برای ایجاد صنعت نو برقرار شد. صادرات ژاپن، ‌به خصوص ابریشم و فرآورده‌های نساجی به سرعت افزایش یافت. در پس همه اینها تعهد سیاسی کم‌نظیری قرار داشت که می‌بایست شعار ملی Fukoken kyohei «کشوری ثروتمند، با ارتشی نیرومند» را تحقق بخشد. از دیدگاه ژاپنی‌ها، قدرت اقتصادی و قدرت نظامی- دریایی می‌بایست دست در دست هم پیش روند.ولی همه اینها وقت می‌گرفت و مسائل و مشکلات همچنان حاد باقی مانده بود. با آنکه جمعیت شهرنشین بین 1890 و 1913 بیش از دو برابر شده بود، شمار افرادی که در روستاها می‌زیستند، همچنان ثابت باقی مانده بود؛ به نحوی که در آستانه جنگ جهانی اول، بیش از سه پنجم مردم ژاپن در کشاورزی و جنگلداری و ماهیگیری به کار اشتغال داشتند و به‌رغم آنکه بهبودهای قابل ملاحظه‌ای در فنون کشت و کار حاصل شده بود، کوهستانی بودن مناطق روستایی و ابعاد کوچک قسمت اعظم املاک مزروعی مانع از آن می‌شد که «انقلاب کشاورزی» مثلا به سبک بریتانیایی در این کشور پدید آمد. با این وزنه سنگین کشاورزی که به پای ژاپن آویخته بود، هرگونه مقایسه‌ای در زمینه توانایی صنعتی یا سطوح سرانه صنعتی شدن، این کشور را بی‌چون و چرا در آخرین ردیف فهرست قدرت‌های بزرگ جهان قرار می‌داد (نک: جدول‌های 14 و 17). تلاش صنعتی شدید و ناگهانی ژاپن را در دوره پیش از 1914 می‌توان آشکارا در افزایش سریع مصرف انرژی این کشور از منابع سوختی جدید و همچنین در افزایش سهم آن کشور در تولیدات کارخانه‌ای جهان مشاهده کرد. با این حال، نارسایی‌های فراوانی هنوز در سایر زمینه‌ها وجود داشت. تولید آهن و فولاد این کشور بسیار کم بود و از این بابت وابستگی سنگینی به واردات داشت. بر همین منوال، با آنکه صنعت کشتی‌سازی ژاپن گسترشی چشمگیر یافته بود، هنوز بعضی از نبردناوهای خود را به خارج سفارش می‌داد. ژاپن از نظر سرمایه نیز در تنگنا بود و به وام گرفتن فراوان از دیگران نیاز داشت؛ ولی هیچ گاه به منابع مالی کافی برای سرمایه‌گذاری در صنعت، زیرساخت‌های اقتصادی و نیروهای مسلح دست نیافت. از نظر اقتصادی، ژاپن معجزه‌ها کرده بود تا بتواند در گرماگرم عصر امپریالیسم به عنوان تنها کشور غیرغربی، انقلاب صنعتی خود را به پایان برساند. با وجود این، در قیاس با بریتانیا، ایالات متحده آمریکا و آلمان، ژاپن هنوز هم قدرت صنعتی و مالی سبک وزنی باقی مانده بود.

با این حال، دو عامل اساسی دیگر به ژاپن کمک کردند تا به مقام «قدرت بزرگ» دست یابد و از کشوری مانند ایتالیا فراتر رود. نخستین عامل انزوای جغرافیایی آن کشور بود. نزدیک‌ترین ساحل قاره‌ای به ژاپن در اختیار امپراتوری رو به انحطاط چین بود و اگر قرار می‌شد که روزی چین، منچوری و حتی کره (که خطرناک‌تر بود) به دست یک قدرت بزرگ دیگر بیفتد، بی‌تردید ژاپن به این سرزمین‌ها نزدیک‌تر از هر قدرت امپریالیستی دیگر بود و این مطلب به خصوص در 1905-1904، یعنی هنگامی که روسیه ناچار شد ملزومات سپاهیان خود را از طریق شش‌هزار کیلومتر راه‌آهن به سواحل ژاپن برساند یا هنگامی که چند دهه بعد نیروهای دریایی بریتانیا و ایالات متحد آمریکا برای آزادسازی فیلیپین، هنگ‌کنگ و مالزی با مشکلات لجستیکی خارق‌العاده‌ای دست و پنجه نرم کردند، از هر لحاظ به اثبات رسید. این مزیت جغرافیایی، رشد مداوم ژاپن را در آسیای شرقی تضمین می‌کرد و هر کشور بزرگ دیگر فقط با تلاش‌های جانفرسا می‌توانست مانع تسلط تدریجی ژاپن در آن منطقه گردد.

دومین عامل، اخلاقی بود. نمی‌توان منکر شد که دلبستگی شدید ژاپنی‌ها به یکتایی فرهنگی، سنت امپراتورپرستی و دولتخواهی، آداب و افتخارات نظامیگری سامورایی‌ها و تاکید شدید بر انضباط و شکیبایی، منجر به پیدایش فرهنگ سیاسی خاصی شده بود که در عین حال به شدت میهن پرستانه و تزلزل‌ناپذیر بود و همین امر ژاپنی‌ها را برمی‌انگیخت که برای حفظ امنیت استراتژیکی خود و همچنین برای دستیابی به بازارها و مواد خام، به صورت «آسیای شرقی بزرگ‌تر» توسعه یابند. بازتاب این عوامل را در لشکرکشی‌های پیاپی ژاپن بر ضد چین در 1894، به هنگام کشمکش بر سر تصاحب کره، ‌می‌توان مشاهده کرد. نیروهای زمینی و دریایی ژاپن که از تجهیزات بهتری برخوردار بودند اراده پیروزی را هم در خود می‌پروراندند. در پایان این جنگ، تهدیدهای روسیه، فرانسه و آلمان به «مداخله سه گانه»، دولت ژاپن را واداشت تا با تلخکامی از دعاوی خود بر پورت آرتور و شبه جزیره لیائوتونگ چشم‌پوشی کند، ولی نتیجه واقعی این امر آن بود که توکیو مصصم شد در اولین فرصت ممکن دعاوی خود را از سرگیرد. در هیات دولت تقریبا هیچ کسی با نتیجه‌گیری‌های تندخویانه بارون‌ هایاشی مخالف نبود:

اگر نبرد ناوهای جدیدی لازم است ما باید با هر قیمتی با ساختن آنها مبادرت ورزیم. اگر سازمان ارتش نامناسب است، باید از هم‌اکنون به تصحیح و ترمیم آن بپردازیم، اگر احتیاج باشد، حتی تمام دستگاه‌ نظامی خود را باید تغییر دهیم.

در حال حاضر، ژاپن باید آرام بگیرد و خاموش بنشیند تا به بدگمانی‌های دیگران میدان ندهد در ظرف این مدت باید شالوده‌های قدرت ملی را استحکام بخشیم، ما باید هوشیار و مراقب به انتظار فرصت مناسب باشیم و در شرق، این فرصت مطمئنا روزی فراخواهد رسید، هنگامی که آن روز فرارسد، ژاپن بی‌چون و چرا درباره سرنوشت خود تصمیم خواهد گرفت.

زمان انتقام، ده سال بعد و به هنگامی فرارسید که آزمندی‌های ژاپن در منچوری و کره با آزمندی‌های روسیه تزاری در همین مناطق برخورد کرد. در حالی که کارشناسان نبردهای دریایی، از در هم شکسته شدن نیروی دریایی روسیه به وسیله ناوگان دریاسالار توگو در نبرد سرنوشت‌ساز تسوشیما، به حیرت افتاده بودند، بردباری و رفتار عمومی جامعه ژاپن نیز دیگر ناظران را خیره کرده بود. حمله غافلگیرانه به پورت‌آرتور (عادتی که در کشمکش 1894 با چین شروع شده بود و در 1941 بار دیگر سربرآورد) تحسین غربیان را برانگیخت. معتقدات اشتیاق‌آمیز و ملیت‌پرستانه افکار عمومی ژاپن نیز که پیروزی به هر قیمت را شعار خود قرار داده بود، برای خارجیان شگفت‌انگیز می‌نمود. چشمگیرتر از همه عملکرد افسران و سربازان ژاپنی در جنگ‌های زمینی اطراف پورت‌آرتور و موکدن بود که طی آنها ده‌هاهزار سرباز ژاپنی به هنگام یورش به مناطق مین‌گذاری شده، یا به هنگام عبور از سیم‌های خاردار، یا در برابر آتش بی‌وقفه مسلسل‌ها از پای در می‌آمدند تا سرانجام به سنگرهای دشمن دست یابند.

چنین به نظر می‌رسد که روحیه‌ای سامورایی‌وار به ژاپنی‌ها امکان می‌داد تا در عصر جنگ‌های صنعتی شده، فقط و فقط با سرنیزه به میدان نبرد بروند و به پیروزی برسند. اگر، آن طور که کارشناسان نظامی وقت معتقد بودند، روحیه و انضباط هنوز هم پیش‌خواست حیاتی و مبرم قدرت ملی محسوب می‌شد، ژاپن از این نظر بسیار غنی بود. با این وصف، حتی در آن زمان هم، ژاپن یک قدرت بزرگ تمام عیار شناخته نمی‌شد. ژاپن شانس آورده بود که یا با چین عقب‌افتاده می‌جنگید یا با روسیه تزاری که به سبب فاصله چندهزارکیلومتری بین سن‌پطرزبورگ و خاور دور در موقعیت نامساعدی قرار داشت. گذشته از این، پیمان اتحاد انگلستان و ژاپن در 1902، به ژاپنی‌ها امکان می‌داد که در منطقه خود و بدون مداخله قدرت‌های ثالث بجنگند. ناوگان ژاپن متکی به نبرد ناوهای ساخت بریتانیا بود و نیروی زمینی‌اش متکی به تفنگ‌ها و توپ‌های ساخت کروپ آلمان و مهم‌تر از همه اینکه ژاپن اصولا منابع مالی لازم برای تامین هزینه‌های عظیم جنگ را در اختیار نداشت و این در حقیقت وام‌های ایالت متحد آمریکا و بریتانیا بود که اقتصاد آن کشور را سرپا نگاه می‌داشت. واقعیت این است که در اواخر 1905، هنگامی که گفت‌وگوهای صلح با روسیه در جریان بود، ژاپن در آستانه ورشکستگی قرار داشت. مردم توکیو از این موضوع چیزی نمی‌دانستند و به همین دلیل خشمناک بودند که چرا روسیه توانسته است، در جریان مذاکرات نهایی برای عقد پیمان صلح، خود را با شرایط نسبتا سبکی برهاند. با وجود این، پیروزی مسلم ژاپن در این جنگ همراه با ارتش سربلند و ستایش‌انگیزش و همچنین قابلیت ترمیم و نوسازی اقتصاد آسیب‌دیده‌اش که این کشور را در پایگاه خود لااقل به عنوان یک قدرت بزرگ منطقه‌ای تثبیت می‌کرد نه فقط مورد پذیرش همگان قرار گرفته بود، بلکه ژاپن را عملا به عصر جدید کشاند. از این به بعد هیچکس دیگر در خاور دور به خود اجازه نمی‌داد که بدون توجه به واکنش ژاپن دست به اقدامی بزند. اما اینکه آیا ژاپن می‌توانست بدون برانگیختن واکنش قدرت‌های بزرگ دیگری که در منطقه مستقر بودند به توسعه‌طلبی خود ادامه دهد یا نه، هنوز مطلقا روشن نبود.

آلمان چرا جهان‌خوار شد

european-economic-historyپاول کندی، نویسنده آمریکایی کتاب ظهور و سقوط غول‌ها در پژوهش ارزنده خود به وضعیت کشورهایی مثل آلمان، ژاپن و ایتالیا که در جنگ‌ جهانی دوم در یک جبهه بودند از یک طرف و روزگار اقتصادی کشورهایی مثل فرانسه، انگلستان و آمریکا از طرف دیگر پرداخته است. در نوشته حاضر، کندی وضعیت سیاسی، اقتصادی و مناسبات این کشور را تشریح کرده و می‌نویسد: «آنچه توسعه‌طلبی آلمان را توجیه‌پذیر می‌کرد، این بود که ابزارهای لازم مادی و دانش و فن و اقتصاد قدرتمند را در اختیار داشت…»

آلمان
دو عامل مشخص موجب شد که ظهور آلمان امپراتورطلب، در قیاس با دیگر دولت‌های «نورسیده» تاثیر آنی‌تر و شدیدتری بر موازنه قدرت‌های بزرگ بگذارد.

نخستین عامل این بود که آلمان واحد، بر خلاف ژاپن، نه فقط در انزوای جغرافیایی- سیاسی پدید نیامده، بلکه درست در قلب نظام مستقر دولت‌های اروپایی پا به عرصه وجود گذاشته بود. صرف پیدایش این کشور جدید به طور مستقیم بر منافع امپراتوری اتریش- هنگری و فرانسه اثر گذاشت و موجودیت آن موقعیت نسبی تمام قدرت‌های بزرگ اروپایی را تغییر داد. دومین عامل عبارت بود از سرعت و دامنه گسترده رشد بعدی آلمان واحد در زمینه‌های صنعتی، بازرگانی و نظامی- دریایی. در آستانه جنگ جهانی اول، قدرت ملی این کشور نه فقط سه یا چهار برابر قدرت ایتالیا و ژاپن بود، بلکه از قدرت فرانسه و روسیه هم پیشی گرفته بود و به ظن قوی از قدرت بریتانیا نیز فراتر می‌رفت. در ژوئن 1914، لرد و لبی هشتادساله یادآوری می‌کرد که «آلمان دهه پنجاه [قرن نوزدهم] خوشه‌ای از دولت‌های بی‌اهمیت زیر فرمانروایی شاهزادگانی کم‌اهمیت بود.» ولی همین کشور در ظرف یک نسل مبدل به نیرومندترین قدرت اروپایی شده بود و هنوز هم رشد می‌یافت. همین موضوع به تنهایی کافی بود که «مساله آلمان» را تا بیش از نیم قرن پس از 1890 به صورت محور اصلی بسیاری از سیاست‌های جهانی در آورد.

در اینجا فقط می‌توانیم به بعضی از جزئیات رشد اقتصادی انفجارگونه آلمان اشاره کنیم. جمعیت این کشور از 49میلیون نفر در 1890 به 66میلیون در 1913 رسیده بود و از این نظر در اروپا دومین مقام را پس از روسیه احراز می‌کرد، ولی از آنجا که مردم آلمان به‌طور کلی از نظر آموزش، امکانات اجتماعی و درآمد سرانه در سطحی بسیار بالاتر از مردم روسیه قرار داشتند، ملت آلمان هم از نظر کمیت جمعیت خود و هم از نظر کیفیت آن نیرومند بود. در همان حال که، بنابر یک منبع ایتالیایی، از هر هزار نفر مشمول خدمت سربازی در ایتالیا 330 تن بیسواد بودند، نسبت مذکور در اتریش هنگری به 220 در هزار، در فرانسه به 68 در هزار، و در آلمان به رقم باورنکردنی یک در هزار کاهش می‌یافت و این تنها ارتش پروس نبود که از این امر سود برمی‌گرفت، بلکه کارخانه‌هایی هم که در پی یافتن کارگران ماهر بودند، موسسه‌هایی که به کارکنان فنی تعلیم دیده نیاز داشتند، آزمایشگاه‌هایی که دنبال شیمیدان‌های مجرب می‌گشتند و شرکت‌هایی که جویای مهندسان و مدیران و فروشندگان زبردست بودند نیز از این امر بهره‌مند می‌شدند، چرا که دانشگاه‌ها، مدارس عالی فنی و مهندسی و کل نظام آموزشی آلمان با گشاده‌دستی به آموزش و پرورش این‌گونه افراد می‌پرداختند. کاربرد دانش‌ها و فنون جدید در کشاورزی موجب می‌شد که کشاورزان و صاحبان املاک مزروعی با استفاده از کودهای شیمیایی و نوسازی‌های پردامنه، بازده زمین‌های خود را بیش از پیش افزایش دهند، به نحوی که محصول غلات آنها در هر هکتار بسی بیشتر از محصولات مشابه دیگر قدرت‌های بزرگ بود. دولت آلمان، به منظور آرام ساختن یونکرها و اتحادیه‌های دهقانی، نرخ‌های حمایتی قابل توجهی برای محصولات کشاورزی، به منظر مقابله با فرآورده‌های غذایی ارزان قیمت‌تر روسیه و آمریکا، وضع کرده بود. با این حال، برخلاف آنچه در تمام کشورهای بزرگ دیگر معمول بود، بخش بسیار وسیع کشاورزی در آلمان، به سبب کارآیی نسبی خود میزان درآمد تولید سرانه ملی را کاهش نمی‌داد.

اما در این سال‌ها، توسعه سریع صنایع آلمان بود که این کشور را واقعا از دیگر قدرت‌های اروپایی متمایز می‌ساخت، تولید زغال‌سنگ آلمان از 89میلیون تن در 1890 به 277میلیون تن در 1914 رسیده بود، یعنی درست پس از بریتانیا با 292میلیون تن و خیلی جلوتر از اتریش- هنگری با 47میلیون، فرانسه با 40میلیون و روسیه با 36میلیون تن در زمینه فولادسازی، افزایش تولید آلمان بسی نمایان‌تر بود و تولید 6/17میلیون تنی آن کشور از مجموع فولادهای تولید شده در بریتانیا و فرانسه و روسیه فراتر می‌رفت. چشمگیرتر از همه اینها پیشرفت‌های آلمان در صنایع جدید و قرن بیستمی برق، نورشناسی و مواد شیمیایی بود. موسسه‌های غول‌آسایی مانند زیمنس و آاگ، با 000/142شاغل، برراس صنایع الکتریکی اروپا قرار گرفته بودند. صنایع شیمیایی آلمان به رهبری موسسه‌هایی همچون بایر و هوخست، در حدود 90درصد از رنگ‌های صنعتی جهان را تولید می‌کردند. این موفقیت‌ها طبعا در ارقام تجارت خارجی آلمان، که صادراتش بین 1890 و 1913 سه برابر شده بود، بازتاب می‌یافت و آن کشور را بیش از پیش به مهم‌ترین صادرکننده جهان، یعنی بریتانیا، نزدیک می‌کرد. بدین ترتیب تعجب آور نبود که ناوگان تجارتی آلمان نیز به سرعت گسترش یابد و در آستانه جنگ جهانی اول در ردیف دوم بزرگ‌ترین ناوگان تجارتی، جهان،‌ یعنی بلافاصله پس از بریتانیا، قرار گیرد. در آن مقطع زمانی، سهم آلمان در تولیدات کارخانه‌ای جهان (8/4درصد) بیشتر از سهم بریتانیا (6/13درصد) و دوبرابر و نیم سهم فرانسه (1/6درصد) بود. آلمان عملا به صورت نیروگاه اقتصادی اروپا درآمده بود و حتی کمبود پرجار و جنجال سرمایه در آن کشور نیز ظاهرا مانعی در کار این نیروگاه ایجاد نمی‌کرد. بنابراین، حیرت‌آور نبود که ملیت‌پرستانی نظیر فردریک نومان در برابر جلوه‌های گوناگون این رشد سریع و تاثیر آن بر مقام جهانی آلمان از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدند. وی می‌نوشت: «نژاد ژرمنی جایگاه خود را باز خواهد یافت و ارتش، نیروی دریایی، پول و قدرت فراهم خواهد آورد… افزارها و وسایل عظیم و امروزی قدرت فقط هنگامی حاصل خواهد شد که ملتی کوشا و فعال، سیلان عصاره‌های حیاتی بهاری را در رگ و پی خود احساس کند.»
اینکه تبلیغات‌چی‌هایی مانند فردریک نومان و حتی بیشتر از این، گروه‌های فشار توسعه‌طلب مانند «مجمع پان‌ژرمانیسم» یا «انجمن نیروی دریایی آلمان» از ظهور و توسعه نفوذ آلمان در اروپا و آن سوی دریاها به وجد و سرور درآیند و به جست و خیز بپردازند، چه جای تعجب است! در این عصر «امپریالیسم نو» داعیه‌هایی از این قبیل در هر یک از کشورهای بزرگ دیگر نیز به گوش می‌رسید. چنانکه گیلبرت موری 31 در 1900 ظریفانه خاطرنشان می‌ساخت، هر کدام از قدرت‌های بزرگ خود را «گل سرسبد تمام ملت‌های دیگر… و شایسته‌تر از همه برای فرمانروایی بر دیگران» می‌دانست. گویاتر از همه اینها شاید طرز فکر خود هیات‌حاکم آلمان پس از 1895 باشد که ظاهرا به انتظار فرا رسیدن زمان مناسب برای توسعه ارضی پردامنه نشسته بود: دریاسالار تیرپیتس استدلال می‌کرد که صنعتی شدن آلمان و فتوحاتی در آن سوی دریاها «درست نظیر هر قانون طبیعی مقاومت‌ناپذیر است.» صدراعظم بولو اظهار می‌داشت: «مساله این نیست که آیا ما مستعمره می‌خواهیم یا نه؛ مساله این است که ما، چه بخواهیم و چه نخواهیم، باید به استعمار روی بیاوریم.» و سرانجام خود قیصر ویلهلم آشکارا اعلام می‌کرد که آلمان «در خارج از مرزهای تنگ و محدود اروپای کهنسال» وظایف بزرگی بر عهده دارد، هرچند او نیز در نظر داشت که نوعی «برتری ناپلئونی» را از راه‌های مسالمت‌آمیز بر کل قاره اروپا اعمال کند. همه اینها نشان‌دهنده تغییر لحنی نسبت به لحن بیسمارک بود که با اصرار هرچه تمام‌تر تکرار می‌کرد که آلمان قدرتی «سیر شده» است و اندیشه دیگری در سر ندارد، مگر حفظ وضع موجود در اروپا. در ضمن، بیسمارک (به‌رغم داعیه‌های استعماری (1885-1884) نسبت به سرزمین‌های ماورای بحار نیز ابراز بی‌علاقگی می‌کرد. با این وصف، ممکن است که مبالغه در ماهیت تهاجمی این «اجماع عقیدتی» آلمان برای توسعه‌طلبی، عاقلانه نباشد، چون دولتمردان فرانسه و روسیه، بریتانیا و ژاپن، ایالات‌متحده آمریکا و ایتالیا نیز هر یک به نوبه خود بر رسالت تاریخی کشور خویش پای می‌فشردند، نهایت اینکه سخنان خود را با لحنی کم‌هیجان‌تر و فارغ از قطعیتی جبرگونه بیان می‌کردند.

آنچه توسعه‌طلبی آلمان را پرمعنا می‌کرد این بود که کشور هم افزارهای لازم برای دگرگون‌سازی وضع موجود را در اختیار داشت و هم منابع مادی لازم برای ایجاد این افزارها را، چشمگیرترین نمونه این توانایی را می‌توان در ساختن ناوگان جنگی آلمان پس از 1898 مشاهده کرد که به رهبری دریاسالار تیرپیتس، از ردیف ششم در سطح جهانی به ردیف دوم، بلافاصله پس از نیروی دریایی سلطنتی بریتانیا، رسید. در آستانه جنگ جهانی اول ناوگان دریایی آلمان متشکل بود از سیزده رزمناو غول‌پیکر جدید، شانزده رزمناو قدیمی‌تر و پنج ناوچه.عظمت و هیبت این نیروی دریایی هراس‌انگیز چنان بود که دریاداری بریتانیا را وادار کرد که تقریبا تمام اسکادران‌های دریایی خود را به تدریج از پایگاه‌های ماورای بحار به دریای شمال منتقل کند. در همین حال نشانه‌های موجود حاکی از آن بود که جزء‌به‌جزء کشتی‌های آلمانی برتر و پیشرفته‌تر از کشتی‌های بریتانیایی است (ساختمان درونی بهتر، زره‌های مستحکم‌تر، تجهیزات دیدبانی، کنترل بهتر توپخانه، تمرین‌های شبانه و جز اینها) دریاسالار تیرپیتس هیچ گاه نتوانست اعتبارات مالی لازم را برای تحقق هدفش که ایجاد نیروی دریایی پرقدرتی در حد بریتانیا بود به دست آورد، ولی با این حال موفق شد نیروی دریایی نیرومندی به وجود آورد که آشکارا مهیب‌تر از نیروی دریایی رقیب‌هایی همچون فرانسه و روسیه بود.

توانایی‌‌ آلمان در جنگ‌های زمینی به گمان بعضی از ناظران چندان چشمگیر نبود. به راستی هم، طی آخرین دهه‌های پیش از 1914، ارتش پروس در برابر نیروی زمینی عظیم روسیه آشکارا ناچیز جلوه می‌کرد، و به‌ دشواری در حد نیروهای ارتش فرانسه قرار می‌گرفت. ولی این ظواهر با واقعیت امر نمی‌خواند. دولت آلمان به دلایل پیچیده سیاست داخلی تصمیم گرفته بود که ارتش را در حد معینی نگاه دارد و به ناوگان دریاسالار تیرپیتس اجازه دهد تا بیشترین سهم ممکن را از بودجه نظامی به خود اختصاص دهد. هنگامی که اوضاع و احوال پرتشنج سال‌های 1911 و 1912 برلین را بر آن داشت که ارتش خود را به مقیاس گسترده‌ای افزایش دهد، تغییر سریع چرخ و دنده‌ها الزام‌آور شد. بین 1910 و 1914، بودجه ارتش آلمان از 204میلیون دلار به 442میلیون افزایش یافت، حال آنکه بودجه ارتش فرانسه در همین دوره از 188میلیون فقط به 197میلیون دلار رسید – و تازه فرانسه 89درصد از مشمولان نظام وظیفه عمومی را به خدمت می‌گرفت، در حالی که این نسبت در آلمان از 53درصد تجاوز نمی‌کرد. درست بود که روسیه در سال 1914 بالغ بر 324میلیون دلار خرج ارتش خود می‌کرد، ولی این گشاده‌دستی فشار شدیدی بر اقتصاد آن کشور وارد می‌ساخت: ارتش 3/6درصد از درآمد ملی روسیه را مصرف می‌کرد، حال آنکه این نسبت در آلمان فقط 6/4درصد بود. آلمان «بار سنگین تسلیحات» را، به استثنای بریتانیا، آسان‌تر از هر کشور دیگر اروپایی تحمل می‌کرد. افزون بر این، آلمان می‌توانست میلیون‌ها تن از نیروهای احتیاط را بسیج و مجهز کند و آنها را به سبب آموزش‌ها و تمرین‌های بهترشان- تقریبا بلافاصله به جبهه گسیل دارد، ولی فرانسه و روسیه قادر به چنین کاری نبودند. ستاد کل ارتش فرانسه بر این اعتقاد بود که از نیروهای احتیاط فقط باید در پشت جبهه‌ها استفاده کرد و روسیه نه اسلحه و پوتین و لباس لازم برای تجهیز میلیون‌ها نفر سرباز احتیاط رسمی در اختیار داشت و نه افسران و درجه‌داران لازم برای سازماندهی آنها را. ولی حتی این مطالب هم عمق توانایی نظامی آلمان را نمی‌رساند. این توانایی در عوامل سنجش‌ناپذیری نمود می‌یافت مانند خطوط ارتباطی خوب و منظم، برنامه‌ریزی‌های پرتحرک برای بسیج عمومی، تعلیمات برتر کارکنان ستادی، تکنولوژی پیشرفته و جز اینها.

اما امپراتوری آلمان، هم از نظر جغرافیایی و هم از نظر دیپلماسی ناتوان بود. از آنجا که این کشور در مرکز قاره اروپا واقع شده بود، رشد و پیشرفتش به طور همزمان برای چند قدرت بزرگ دیگر تهدید‌آمیز به نظر می‌رسد. کارآیی ماشین نظامی آلمان، در ترکیب با فراخوان‌های پان ژرمنی برای تجدیدنظر در مرزهای اروپا، هم فرانسه و هم روسیه را نگران می‌کرد و آن دو کشور را به یکدیگر نزدیک‌تر می‌ساخت. توسعه سریع نیروی دریایی آلمان و همچنین خطر نهان آن کشور برای ناحیه فروبومان و شمال فرانسه بریتانیا را برانگیخته بود. به گفته یکی از صاحب‌نظران، آلمان «در محاصره به دنیا آمده بود». توسعه‌طلبی آلمان، حتی اگر در جهت آن سوی دریاها هم شکل می‌گرفت، باز کجا می‌توانست برود که با مناطق نفوذ قدرت‌های دیگر برخورد نکند؟ هر گونه ماجراجویی در آمریکای لاتین، جز از طریق جنگ پر هزینه‌ای با ایالات متحد آمریکا ناممکن می‌بود. توسعه‌طلبی در چین، طی دهه 1890، با خشم و تندخویی روسیه و بریتانیا روبه‌رو شده بود و پس از پیروزی ژاپن بر روسیه، در 1905، اصولا دیگر جای صحبت نداشت. تلاش برای توسعه راه‌آهن بغداد به طور همزمان لندن و سن‌پطرزبورگ را به حالت آماده‌باش در آورد. کوشش برای دست‌اندازی به مستعمرات پرتغال، بر اثر مداخله بریتانیا ناکام ماند. بدین ترتیب، در همان حال که ایالات متحده آمریکا آشکارا می‌توانست نفوذ خود را در نیمکره غربی گسترش دهد، ژاپن می‌توانست به چین تجاوز کند، روسیه و بریتانیا می‌توانستند در خاورمیانه راه یابند و فرانسه می‌توانست متصرفات خود را در آفریقای شمال غربی «تکمیل کند»، آلمان می‌بایست دست خالی روزگار بگذراند.

وقتی بولو در سخنرانی مشهور خود، «چکش یا سندان»، به سال 1899 در نهایت خشم فریاد برمی‌آورد، «ما نمی‌توانیم به هیچ قدرت خارجی، به هیچ ژوپیتر خارجی، اجازه دهیم که به ما بگوید: چه می‌توان کرد؟ سراسر دنیا قبلا بین این و آن تقسیم شده است»، او در حقیقت آزردگی و خشم به شدت فروخورده‌ای را ابراز می‌داشت. بنابراین، بی‌جهت نبود که تبلیغات‌چی‌های آلمانی با آن همه حرارت برای تجدید تقسیم کره زمین فریاد و فغان بر می‌آوردند.

مسلم است که همه قدرت‌های نوخاسته دگرگونی‌هایی در نظم بین‌المللی‌اند، نظمی که به سود قدرت‌های مستقر و قدیمی‌تر تثبیت شده است. از دیدگاه «سیاست عملی»، مساله آن بود که آیا این مدعی خصوصی قادر است بدون برانگیختن زیاده از حد مخالفت، به دگرگونی‌های مورد نظر خود دست یابد و در این مورد اگر جغرافیا نقش مهمی ایفا می‌کرد، دیپلماسی هم کم‌اهمیت نبود. آلمان از نظر جغرافیای سیاسی موقعیت کشوری نظیر ژاپن را نداشت؛ بنابراین کاردانی و پختگی سیاستمدارانش می‌بایست در عالیترین سطح ممکن باشد. بیسمارک که ناراحتی و حسادت قدرت‌های بزرگ دیگر را در برابر ظهور و قدرت‌یابی سریع رایش دوم به خوبی درک می‌کرد، پس از 1871 کوشید تا آنها (به ویژه قدرت‌های جناحی بریتانیا و روسیه) را مطمئن سازد که آلمان داعیه‌های ارضی دیگر در سر ندارد. ویلهلم و مشاورانش که سخت مشتاق نشان دادن شور و غلیان خود بودند چندان احتیاطی به خرج نمی‌دادند. آنان نه فقط از ابراز ناخشنودی در برابر وضع موجود اروپا امتناعی نداشتند، بلکه – و این بزرگ‌ترین خطا بود- جریان تصمیم‌گیری در برلین در پس نمایی از مقاصد عالی امپراتوری، بی‌ثباتی و هرج و مرجی را پنهان می‌کرد که همه شاهدان و ناظران را به حیرت فرو می‌برد.

قدرت‌های متوسط جهان

بخشی بزرگ از این امر ناشی از ضعف شخصیت خود ویلهلم دوم بود، اما نقص‌های نهادین و سازمانی موجود در قانون اساسی بیسمارکی آن را تشدید می‌کرد.

از آنجا که هیچ گونه هیات متشکلی (مانند هیات وزیران) که مسوولیت جمعی سیاست‌های دولت را بر عهده داشته باشد وجود نداشت، ادارات و گروه‌های مختلف ذی‌ربط مقاصد و اهداف خاص خود را بدون نظارت از بالا یا رعایت اولویت‌ها، دنبال می‌‌کردند. نیروی دریایی فقط در اندیشه جنگ احتمالی با بریتانیا بود؛ ارتش طرح حذف فرانسه را در سر می‌پروراند؛ بانکداران و سوداگران در آرزوی راه‌یابی به بالکان، ترکیه و خاور نزدیک می‌سوختند و خواستار آن بودند که نفوذ روسیه را در این مناطق از بین ببرند، نتیجه امر، به گفته ندبه‌آمیز صدراعظم بتمان – هولوگ در ژوئیه 1914، چیزی نبود جز «همه را به مبارزه طلبیدن، سر راه همه قرار گرفتن و عملا با وجود همه اینها هیچ کس را تضعیف نکردن.» این راه و روش، در دنیایی انباشته از دولت- ملت‌های خودپرست و پرسوءظن، نسخه خوبی برای کامیابی نبود.

سرانجام، این خطر هم در پیش بود که شکست در کسب بعضی موفقیت‌های دیپلماتیک یا ارضی، سیاست‌های حساس داخلی را در آلمان ویلهلمی متزلزل سازد، چون گروه قدرتمند یونکرها از افت (نسبی) منافع کشاورزی و از ظهور سازمان‌های کارگری و نفوذ روزافزون سوسیال دموکراسی طی دوره جهش صنعتی ناخشنود بودند. این حقیقتی بود که پس از 1897 ادامه «سیاست جهانی» تا حد زیادی با این محاسبه توجیه می‌شد که روش مذکور از نظر سیاسی مردم‌پسند است و توجه را از شکاف‌های خانگی جامعه آلمان منصرف می‌کند. ولی رژیم ویلهلمی در برلین همواره با این خطر دوگانه مواجه بود که اگر از رویارویی با یک «ژوپیتر خارجی» خودداری می‌کرد، این امکان وجود داشت که افکار و عقاید ناسیونالیستی در مردم بیدار شود و شخص قیصر و دستیارانش را مورد حمله قرار دهد. از سوی دیگر، چنانچه کشور در یک جنگ تمام‌عیار خارجی درگیر می‌شد، معلوم نبود که میهن‌پرستی ذاتی توده‌های کارگران، سربازان و ناویان بر تنفر آنان از دولت پروسی- آلمانی بیش از حد محافظه‌کارشان بچربد. در این زمینه، پاره‌ای از ناظران معتقد بودند که بروز جنگ مردم را پشت سر امپراتورشان متحد خواهد کرد، ولی بعضی دیگر از آن بیم داشتند که جنگ فشار بیشتری بر بافت اجتماعی- سیاسی حساس آلمان وارد آورد. البته، این موضوع را هم باید در نظر گرفت که – برای مثال، ضعف‌های داخلی آلمان مسلما به وخامت ضعف‌ های روسیه یا اتریش- هنگری نبود، ولی در هر حال وجود داشت و به یقین بر توانایی آن کشور در ادامه یک جنگ «تمام عیار» درازمدت تاثیر می‌گذاشت.

بسیاری از تاریخ‌نگاران استدلال کرده‌اند که آلمان دوران امپراتوری «مورد ویژه‌»ای بود که به «راهی مخصوص» خود می‌رفت – راهی که خواه و ناخواه روزی به افراط‌ورزی‌های ناسیونال سوسیالیسم منتهی می‌شد. در حوالی 1900، چنین نظریه‌ای لااقل بر اساس فرهنگ و خطابه‌های سیاسی آن روز پذیرفتنی به نظر نمی‌رسید: احساسات ضد یهود در روسیه و اتریش دست کم به همان اندازه آلمان نیرومند بود، تعصب ملی فرانسه دست کمی از ملیت‌پرستی آلمان نداشت، دلبستگی ژاپن به یکتایی و رسالت فرهنگی خود به همان اندازه آلمان عمیق و گسترده بود. همه قدرت‌هایی که در اینجا مورد بحث ما هستند از «ویژگی‌» خاص خود برخوردار بودند و در عصر امپریالیسم همه آنها مشتاق نشان دادن و اثبات «ویژگی» خویش بودند. با این حال، از نظر سیاست قدرت‌گرا، آلمان ویژگی‌هایی منحصر به خود داشت که نمی‌توان آنها را بی‌اهمیت شمرد. این کشور قدرت بزرگی بود که توان صنعتی امروزین دموکراسی‌های غربی را با تصمیم‌گیری مستبدانه (یا شاید بشود گفت غیرمسوولانه) سلطنت‌های مطلقه شرقی درهم می‌آمیخت. در حقیقت، آلمان تنها قدرت بزرگ «نورسیده» بود که به استثنای ایالات‌متحد‌آمریکا، واقعا توان آن را داشت که نظم موجود را به مبارزه بطلبد و در همین حال آلمان یگانه قدرت بزرگ نوخاسته‌ای بود که اگر می‌خواست مرزهای خود را در جهت شرق یا غرب گسترش دهد این کار را می‌بایست به زیان همسایگانی قدرتمند انجام دهد: و بدین ترتیب، یگانه کشوری بود که رشد و توسعه آینده‌اش، به گفته کالئو نه به طور «غیرمستقیم»، بلکه به طور «مستقیم» توازن اروپا را بر هم می‌زد. و این آمیزه‌ای انفجار انگیز برای ملتی بود که به گفته تیرپیتس، «جبران عقب‌افتادگی‌ها را مساله مرگ و زندگی» به شمار می‌آورد. در همان حال که پیش رفتن و درهم شکستن موانع برای دولت‌های نوخاسته مساله‌ای حیاتی به نظر می‌رسید، قدرت‌های بزرگ و جاافتاده‌ای هم که تحت فشار قرار گرفته بودند می‌بایست در حفظ موقعیت خود بکوشند. در این مورد نیز به ناچار باید به تفاوت‌های عمده‌ای که میان سه قدرت بزرگ مورد بحث، یعنی اتریش- هنگری، فرانسه و بریتانیا به خصوص میان اولی و آخری وجود داشت نظری بیفکنیم. با این همه، نمودارهای قدرت نسبی آنها در امور جهانی حاکی از آن بود که هر سه امپراتوری در پایان قرن نوزدهم به طرزی مشخص ضعیف‌تر از پنجاه یا شصت سال پیش خود بودند با آنکه بودجه‌های نظامی آنها بسیار بیشتر و امپراتوری‌های مستعمراتیشان بسی وسیع‌تر شده بود و با آنکه آنها (در مورد فرانسه و اتریش – هنگری) هنوز هم مطامع ارضی در اروپا داشتند. علاوه بر این، نادرست نخواهد بود اگر بگوییم که رهبران این سه قدرت بزرگ جهانی می‌دانستند که صحنه بین‌المللی بسی غامض‌تر و خطرناک‌تر از دوران اسلافشان شده است و همین آگاهی آنان را وامی‌داشت که به تغییراتی ریشه‌ای در سیاست خود تن در دهند تا بتوانند با اوضاع و احوال جدید سازگاری یابند.

فرانسه، استعمار‌گر نیرومندی بود

european-economic-historyدر 1914، فرانسه نسبت به اتریش – هنگری از مزایای قابل‌توجهی برخوردار بود. شاید مهم‌ترین این مزیت‌ها آن بود که فرانسه فقط یک دشمن داشت – آلمان – و بنابراین، می‌توانست تمام منابع ملی خود را بر ضد آن بسیج کند.

طی دهه 1880 وضع چنین نبود، زیرا در آن زمان فرانسه، بریتانیا را در مصر و آفریقای غربی به مبارزه می‌طلبید، با نیروی دریایی بریتانیا سر رقابت داشت، با ایتالیا تا سرحد زد‌و‌خورد در کشمکش بود و مهم‌تر از همه اینکه خود را برای انتقام از آلمان آماده می‌کرد. حتی هنگامی هم که سیاستمداران محتاط‌تر کشور را از لبه پرتگاه کنار کشیدند و پای در راه اتحاد با روسیه گذاشتند، معضل استراتژیکی فرانسه همچنان حاد بود. مهیب‌ترین دشمن فرانسه بی‌گمان، امپراتوری آلمان بود که اینک بیش از هر زمان دیگری قدرتمند به نظر می‌رسید. ولی مبارزه‌طلبی‌های دریایی و مستعمراتی ایتالیا نیز (از دیدگاه فرانسه) نگران‌کننده بود و آن هم نه فقط از جهت خود ایتالیا، بلکه به آن جهت که در صورت بروز جنگ با آن کشور متحد آلمانیش نیز تقریبا به طور مسلم وارد میدان نبرد می‌شد. برای ارتش، این امر به معنای آن بود که باید تعداد قابل‌ملاحظه‌ای از لشکرهای خود را در مرزهای جنوب شرقی متمرکز کند. برای نیروی دریایی فرانسه نیز این امر موجب تشدید مشکل استراتژیکی دیرینه‌ای می‌شد: این مشکل که آیا باید ناوگان خود را در بندرگاه‌های مدیترانه‌ متمرکز کند، یا در بندرگاه‌های اقیانوس اطلس، یا اینکه خطر تقسیم آنها را به دو نیروی کوچک‌تر بپذیرد.

تمام اینها با برهم خوردن سریع مناسبات انگلستان و فرانسه، پس از اشغال نظامی مصر به وسیله بریتانیا در 1882، در هم آمیخت. از 1884، هر دو کشور بریتانیا و فرانسه در مسابقه دریایی گسترنده‌ای درگیر شدند. علاوه‌بر این، بریتانیا بیم آن داشت که خطوط ارتباطی خود را در مدیترانه از دست بدهد و احتمالا از طریق کانال مانش موردحمله فرانسه قرار گیرد. برخوردهای مستمر و فراوان فرانسه و انگلستان در مستعمرات از تمام اینها تهدیدآمیزتر بود. فرانسه و بریتانیا در 1885-1884 بر سر کنگو و در سراسر دهه‌های 1880 و 1890 بر سر آفریقای غربی کشمکش و منازعه داشتند. در 1893، بر سر سیام به آستانه جنگ رسیدند. بزرگ‌ترین این بحران‌ها در 1898 و به هنگامی فرا رسید که رقابت شانزده ساله بریتانیا و فرانسه برای کنترل دره نیل در برخورد بین سپاه کیچنر و نیروی اعزامی کوچک مارشان در فاشودا به اوج خود رسید. فرانسویان، با آنکه در این برخورد به عقب زده شدند، امپریالیست‌های جسور و پرتوانی بودند.

ساکنان تیمبوکتو و تونکن، نه تنها فرانسه را همچون قدرتی رو به انحطاط در نظر نمی‌آوردند، بلکه درست برعکس آن می‌اندیشیدند.

بین 1871 تا 1900، فرانسه بیش از 6/5میلیون کیلومتر مربع بر سرزمین‌های مستعمراتی خود افزوده بود و بزرگ‌ترین امپراتوری ماورای بحار را، پس از بریتانیا، در اختیار داشت. هرچند بازرگانی آن سرزمین‌ها دامنه گسترده‌ای نداشت، فرانسه ارتش مستعمراتی بزرگ و یک رشته پایگاه‌های دریایی اساسی از داکار تا سایگون به وجود آورده بود. نفوذ فرانسه حتی در مناطقی هم که مستعمره‌اش نبودند، مثل شرق طالع و جنوب چین، بسیار زیاد بود.

معمولا چنین استدلال می‌شد که فرانسه از آن رو توانسته بود چنین سیاست استعماری پویایی را اجرا کند که ساختارهای حکومتش به گروه کوچکی از دیوانسالاران، فرمانداران مستعمرات و طرفداران متعصب استعمار امکان می‌داد استراتژی‌های «پیشرو» خود را اجرا کنند، بی‌آنکه حکومت‌های زودگذر جمهوری سوم، بخت چندانی برای ضبط و ربط این استراتژی‌ها داشته باشند. ولی اگر حالت ناپایدار سیاست پارلمانی فرانسه به خط مشی استعماری این کشور – با واگذاشتن آن در دست کارمندان ثابت دولت و دوستان آنها در «محفل» مستعمره‌گران – نادانسته و سهل‌انگارانه، قوت و انسجام بخشیده بود، در زمینه امور نظامی و دریایی تاثیر این چنین خوش نداشت. برای مثال، تغییر و تبدیل‌های سریع کابینه، وزیران جدید دریاداری با خود می‌آورد که بعضی از آنان صرفا «کارمند بلندپایه اداری» بودند و برخی دیگر عقایدی استوار (ولی همواره متفاوت) در زمینه استراتژی نیروی دریایی داشتند. در نتیجه، با آنکه طی این سال‌ها پول زیادی به نیروی دریایی فرانسه تخصیص داده شد، بهره‌برداری مناسبی از آن به عمل نیامد: برنامه‌های کشتی‌سازی اغلب بازتابی بود از تغییر و تبدیل‌های کابینه‌ها و رجحان‌های گوناگون دولت‌های مختلف. برای مثال، در کابینه‌ای استراتژی یورش بر ناوگان تجارتی مقدم شمرده می‌شد و در کابینه بعدی از رزمناوها حمایت قاطع به عمل می‌آمد. در نتیجه، نیروی دریایی فرانسه مشتمل بر مجموعه ناهمگنی از کشتی‌ها بود که با ناوگان بریتانیا، سپس آلمان، به هیچ روی قابل‌مقایسه نبود. ولی تاثیر سیاست بر نیروی دریایی فرانسه بسی کم‌رنگ‌تر از تاثیر آن بر ارتش بود. افسران ارتش در مجموع از سیاستمداران جمهوری‌خواه نفرت داشتند و برخوردهای فراوان مقامات کشوری و لشکری (که ماجرای دریفوس فقط یکی از پرسروصداترینشان بود) لاجرم به تضعیف بافت سیاسی – نظامی فرانسه منجر می‌شد و هم وفاداری و هم کارآیی ارتش را زیر سوال می‌برد. فقط در جریان احیای احساسات ملیت‌پرستانه پس از 1911 بود که این جدال‌های نظامیان و غیرنظامیان کنار گذاشته شد و همه جناح‌ها برای جهاد مشترک بر ضد دشمن اصلی، یعنی آلمان، به یکدیگر پیوستند. ولی این پرسش همواره برای بسیاری کسان مطرح بود که آیا سیاست‌زدگی بیش از حد، آسیب ترمیم‌ناپذیری به نیروهای مسلح فرانسه وارد نیاورده است.

فرانسه در حسرت رشد آلمان

یکی دیگر از محدودیت‌های داخلی و آشکار قدرت فرانسه وضع اقتصادی آن کشور بود. در اینجا با موضوع بغرنجی سروکار داریم که بر اثر علاقه تاریخ‌نگاران اقتصادی به شاخص‌های گوناگون، پیچیده‌تر هم شده است.

از دیدگاهی مثبت: این دوره شاهد توسعه پردامنه‌ای در موسسه بانکی‌ و مالی علاقه‌‌مند به سرمایه‌گذاری در صنایع و اعطای وام‌های خارجی بود. صنایع ذوب‌آهن و فولادسازی نوسازی شد و کارخانه‌های بزرگ جدید، به‌خصوص در منطقه معدنی لورن، برپا گشت. در حوزه‌های استخراج زغال‌سنگ در شمال فرانسه منظره زشت و آشنای جامعه صنعتی پدیدار شد. جهش‌های بزرگی در زمینه مهندسی و صنایع جدیدتر انجام گرفت. فرانسه دارای نوآوری و سازندگان خاص خود بود که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم در زمینه‌هایی همچون فولادسازی، مهندسی، اتومبیل‌سازی و هواپیماسازی پیشاپیش دیگران می‌تاختند. موسسه‌هایی مانند اشنایدر، پژو، میشلن و رنو پیشگام بودند.

پیش از آنکه روش‌های تولید انبوه هنری فورد 57 معمول گردد، فرانسه سرآمد تولیدکنندگان اتومبیل در جهان بود. طی دهه 1880، جهش دیگری در فرانسه برای گسترش راه‌آهن صورت گرفت که همراه با بهبود شبکه‌های تلگراف و پست‌ و راه‌های آبی درون‌مرزی، روند به وجود آمدن بازار ملی را سرعت بخشید. کشاورزی از تعرفه حمایتی ملینه (1892) سود برمی‌گرفت و تاکید بر تولید با کیفیت عالی، به منظور کسب حداکثر ارزش افزوده سرانه، همچنان به قوت خود باقی بود. با توجه به این شاخص‌های توسعه مطلق اقتصادی و افزایش ناچیز جمعیت فرانسه در این دهه‌ها، میزان تولید آن کشور در قیاس با جمعیت – مثلا، ‌نرخ‌‌های رشد سرانه، ارزش سرانه صادرات و جز اینها – بسیار چشمگیر به نظر می‌رسد.

سرانجام از ذکر این نکته نباید غافل ماند که فرانسه از نظر سرمایه متحرک بی‌نهایت غنی بوده و همین امر، می‌توانست همچون افزاری در خدمت منافع دیپلماسی و استراتژی آن کشور مورد استفاده قرار گیرد (و به طور منظم هم می‌گرفت). چشمگیرترین نمونه این امر را می‌توان در پرداخت بسیار سریع غرامت جنگ 1871 به آلمان مشاهده کرد که براساس محاسبات سراسر اشتباه بیسمارک، می‌بایست نیروی فرانسه را تا چندین سال تحلیل ببرد. اما در دوره بعد، سرمایه فرانسه به سوی کشورهای گوناگون در اروپا و خارج از اروپا نیز سرازیر شد. در سال 1914،‌ سرمایه‌گذاری‌های خارجی فرانسه به 9میلیارد دلار رسید و بلافاصله بعد از بریتانیا قرار می‌گرفت. این سرمایه‌گذاری‌ها در عین حال که به صنعتی شدن بخش‌های قابل‌توجهی از اروپا، از جمله اسپانیا و ایتالیا کمک می‌کرد، منافع سیاسی و دیپلماتیک فراوانی هم برای خود فرانسه به بار می‌آورد. جدایی کند ایتالیا از «اتحاد مثلث» در زمان چرخش قرن، ملازم اگر نگوییم کاملا معلول، نیاز ایتالیا به سرمایه بود. وام‌های فرانسوی – روسی به چین در ازای مجوز ایجاد راه‌آهن و دیگر امتیازات، تقریبا همیشه در پاریس گردآوری می‌شد و با واسطه قیف سن‌پطرزبورگ به دست چینی‌ها می‌رسید.

سرمایه‌گذاری‌های انبوه فرانسه در ترکیه و بالکان – که آلمانی‌های ناکام هرگز نتوانستند پیش از 1914 با آن رقابت کنند – امتیازی به فرانسویان بخشید که نه فقط در زمینه‌های سیاسی – فرهنگی، بلکه همچنین برای انعقاد قراردادهای فروش جنگ‌افزارهای فرانسوی، به جای تسلیحات آلمانی، مورد بهره‌برداری قرار گرفت. مهم‌تر از همه این بود که فرانسه برای توسعه صنعتی و نوسازی متحد خود، روسیه، نیز پول می‌ریخت و این روند که از سال 1888 در بازار پولی پاریس آغاز شد تا پیشنهاد حساس قرضه 500میلیون فرانکی در سال 1913 ادامه داشت. این پیشنهاد قرضه مشروط بر آن بود که شبکه راه‌آهن استراتژیکی روسیه در ایالت‌های لهستان بسیار گسترش یابد، به طوری که بتوان «جاده‌صاف‌کن روسی» را با سرعت هرچه تمام‌تر برای در هم کوبیدن آلمان بسیج کرد. این نمونه روشن به خوبی نشان می‌داد که فرانسه چگونه از توانایی‌های مالی خود برای تحکیم و پیشبرد قدرت استراتژیکی خویش استفاده می‌کرد (هرچند از طنز روزگار، هر اندازه ماشین نظامی روسیه کارآیی بیشتری پیدا می‌کرد، آلمانی‌ها بیشتر به فکر می‌افتادند که به سرعت ضربه کوبنده‌ای بر فرانسه وارد آورند.)

ولی باز هم، همین که داده‌های اقتصادی تطبیقی پیش کشیده شود، این تصویر مثبتی که از رشد فرانسه ترسیم کردیم محو می‌شود. با آنکه فرانسه بی‌گمان سرمایه‌گذار گشاده‌دستی در خارج از کشور بود، شواهد چندان گویایی در دست نیست تا نشان دهد که این سرمایه‌گذاری‌های خارجی نتایج بهینه‌ای، چه از نظر سود حاصل از آنها و چه از نظر دریافت سفارش‌های خارجی برای محصولات فرانسوی، به بار آورده‌اند.‌ در بیشتر بازارهای خارجی، حتی در روسیه، بازرگانان آلمانی معمولا بیشترین سهم واردات آنها را به خود اختصاص می‌دادند.

در همان اوایل دهه 1880، سهم آلمان در صادرات صنعتی اروپا بر سهم فرانسه پیشی گرفته و در 1911 به دو برابر آن رسیده بود. ولی این امر بازتاب واقعیت هولناک دیگری هم بود –این واقعیت که اقتصاد فرانسه پس از آسیب دیدن از رقابت صنعتی شدید بریتانیا در یک یا دو نسل گذشته، اینک از ظهور غول صنعتی آلمان آسیب می‌دید. به جز چند استثنای حقیقتا نادر، مانند صنعت اتومبیل‌سازی، آمارهای تطبیقی برتری صنایع آلمان را در موارد مختلف نشان می‌دهد. در آستانه جنگ جهانی اول، کل ظرفیت صنعتی فرانسه فقط در حدود 40درصد ظرفیت صنعتی آلمان بود، تولید فولادش اندکی بیشتر از یک ششم و تولید زغال‌سنگش تقریبا یک هفتم. به همین سان، به رغم همه ادعاها درباره پیشرفت‌های صنایع شیمیایی فرانسه، بازار این کشور سخت متکی به واردات از آلمان بود.

تولید فرانسه نصف تولید آلمان بود

با توجه به کوچکی کارخانه‌ها، روش‌های تولیدی کهنه شده و تکیه زیاده از حد بر بازارهای حمایت‌شده محلی، حیرت‌انگیز نیست که رشد صنعتی فرانسه در قرن نوزدهم را بعضی‌ها به سردی همچون رشدی «متورم… مشکوک، گسسته و گذرا و کند» توصیف کرده باشند.

زیبایی‌ها و طراوت روستایی فرانسه نیز، دست‌کم از نظر قدرت و ثروت نسبی، چندان تسلی‌بخش نبود. ضربه‌هایی که بر اثر آفات و بیماری‌های گیاهی بر تولید ابریشم و شراب وارد آمد، هیچ گاه به طور کامل جبران نشد و تنها کاری که تعرفه‌های حمایتی ملینه، برای تثبیت درآمدهای کشاورزی و حفظ ثبات اجتماعی، انجام داد کند کردن جریان دست شستن از کشت‌و‌کار و حمایت از تولیدکنندگان غیرفعال بود. در حوالی 1910، کشاورزی هنوز هم 40درصد از جمعیت فعال کشور را به خود مشغول می‌داشت و هنوز هم به طور عمده مرکب از املاک مزروعی کوچک بود و این امر آشکارا همچون وزنه‌ای سنگین هم بر قدرت تولیدی و هم بر ثروت کلی فرانسه فشار وارد می‌آورد. از آمار بیراک چنین برمی‌آید که تولید ناخالص ملی فرانسه در 1913 فقط در حدود 55درصد تولید ناخالص ملی آلمان و سهم آن در تولیدات صنعتی جهانی تقریبا 40درصد سهم آلمان بود. به موجب آمار رایت، درآمد ملی فرانسه در 1914 به 6میلیارد دلار می‌رسید، حال آنکه همین رقم در آلمان معادل 12میلیارد دلار بود.

به این ترتیب، چنانچه جنگ دیگری بین فرانسه تنها و همسایه شرقی‌اش درمی‌گرفت، نتیجه نهایی چیزی جز تکرار نتیجه جنگ 1871-1870 نمی‌بود.

در زمینه بسیاری از این شاخص‌های تطبیقی، فرانسه پس از ایالات‌متحده آمریکا، بریتانیا، روسیه و آلمان قرار می‌گرفت، به نحوی که در اوایل قرن بیستم فرانسه به صورت پنجمین قدرت بزرگ جهانی درآمده بود. با وجود این فقط فرسایش قدرت فرانسه در برابر آلمان بود که به سبب تیرگی روابط بین دو کشور، پراهمیت جلوه می‌کرد.

در این زمینه، روندها ناخجسته بود. در حالی که بر جمعیت آلمان بین 1890 و 1914 تقریبا 18میلیون نفر افزوده شده بود، افزایش جمعیت فرانسه در همین دوره زمانی از یک میلیون نفر تجاوز نمی‌کرد.

این پدیده، همراه با ثروت ملی بیشتر آلمان، به آن معنا بود که فرانسه هر نوع تلاش و کوشش برای برتری نظامی به عمل بیاورد، همواره با آلمان فاصله بسیار خواهد گرفت. فرانسه با به خدمت گرفتن بیش از 80درصد از جوانان مشمول نظام‌وظیفه، ارتشی آنچنان بزرگ فراهم آورده بود که با توجه به جمعیتش، حیرت‌انگیز می‌نمود (دست‌کم به حساب پاره‌ای قیاس‌ها): مثلا، هشتاد لشکری که فرانسه می‌توانست از جمعیت 40میلیونی خود بسیج کند، در قیاس با 48 لشکر اتریش که 52میلیون نفر جمعیت داشت، مسلما عملکرد فوق‌العاده‌ای شمرده می‌شد. ولی همین عملکرد در برابر امکانات نظامی امپراتوری آلمان به چیزی شمرده نمی‌شد.

ستاد کل ارتش پروس نه فقط قادر بود، با استفاده از نیروهای احتیاط تعلیم دیده‌تر و سازمان‌یافته‌تر خود، بیش از یکصد لشکر بسیج کند، بلکه نیروی انسانی بالقوه گسترده‌ای داشت که می‌توانست مناسب‌ترین افراد را به تعداد لازم و کافی از میان آن انتخاب کند – یعنی تقریبا ده میلیون مرد در گروه سنی موردنیاز،‌ در قیاس با پنج میلیون نفر در فرانسه. علاوه‌بر این، آلمان دارای یک گروه عظیم 112.000 نفری از درجه‌داران تعلیم دیده بود که عناصر اصلی در هر ارتش رشدیابنده محسوب می‌شوند. در حالی که تعداد درجه‌داران ارتش فرانسه 48.000 نفر بود. افزون‌بر این، آلمان با آنکه بخش کمتری از درآمد ملی خود را به هزینه‌های نظامی اختصاص داده بود، به طور مطلق مبلغ بیشتری در این راه خرج می‌کرد. در سراسر دهه‌های هفتاد و هشتاد قرن نوزدهم، فرماندهی عالی نیروهای مسلح در فرانسه بیهوده بر ضد «نوعی فرودستی ناپذیرفتنی» مبارزه کرده بود. در آستانه نخستین جنگ جهانی، گزارش‌های محرمانه درباره برتری تجهیزاتی آلمان از هر لحاظ هشداردهنده و هراس‌انگیز بود: «4.500 قبضه مسلسل در برابر 2.500 در فرانسه، 6.000 عراده توپ 77میلی‌متری در برابر 3.800 توپ 75میلی‌متری در فرانسه و انحصار تقریبا مطلق در زمینه توپخانه سنگین.» این قسمت آخر به‌ویژه نمایشگر بدترین نقطه ضعف فرانسویان بود.

اما با همه این تفاصیل، ارتش فرانسه که در 1914 با اطمینان کامل به پیروزی به میدان نبرد می‌رفت و استراتژی دفاعی را به نفع یورشی سراسری کنار گذاشته بود، حد اعلای تاکید را بر قدرت روحی می‌نهاد که گرانمزون و دیگران – احتمالا برای جبران ضعف‌ها و کمبودهای تجهیزاتی و عددی – به ارتش القا می‌کردند. ژنرال مسین خطاب به سپاهیان فرانسوی می‌گفت: «سرنوشت جنگ نه در گرو اعداد و ارقام است و نه در اختیار دستگاه‌ها و تجهیزات اعجازآمیز. سرنوشت نهایی جنگ را شجاعت و کیفیت سربازان تعیین می‌کند – و منظور من از شجاعت و کیفیت چیزی نیست جز استقامت جسمانی و روانی، همراه با توانایی تهاجمی.» این داعیه قاطع همراه بود با «تجدید حیات میهن‌پرستی» در فرانسه که پس از بحران مراکش در 1911 رخ داد و این گمان را پدید آورد که کشور، به‌رغم اختلاف‌های طبقاتی و سیاسی خاصی که آسیب‌پذیری آن را طی ماجرای دریفوس نمایان ساخته بود، از 1870 بسیار بهتر خواهد جنگید. بسیاری از کارشناسان نظامی می‌پنداشتند که جنگ فرارسنده کوتاه‌مدت خواهد بود. بنابراین، از دیدگاه آنان، موضوع مهم و سرنوشت‌ساز تعداد لشکرهایی بود که می‌شد آنها را بی‌درنگ به میدان نبرد فرستاد، نه ابعاد کارخانه‌های فولادسازی و صنایع شیمیایی آلمان و نه میلیون‌ها سرباز بالقوه‌ای که آلمان در اختیار داشت.

european-economic-historyبریتانیا به میدان آمد

قوت گرفتن مجدد حس اعتماد به نفس ملی در فرانسه شاید به میزان زیادی معلول بهبود وضع بین‌المللی آن کشور بود که از اوایل قرن بیستم به دست دلکاسه، وزیر خارجه و دیپلمات‌های او پایه‌گذاری شد.

آنان نه فقط رابطه حیاتی با سن‌پطرزبورگ را به‌رغم تمام کوشش‌های دولت آلمان برای تضعیف آن حفظ و تقویت کردند، بلکه روابط با ایتالیا را نیز به طور مداوم بهبود بخشیدند، تا آنجا که این کشور را تقریبا از «اتحاد مثلث» جدا کردند (و بنابراین مشکل استراتژیکی جنگ همزمان در دو جبهه ساووا و لورن را نیز از میان برداشتند.) مهم‌تر از همه، فرانسویان توانسته بودند اختلاف‌های مستعمراتی خود را با بریتانیا به موجب «اتفاق دوستانه» در 1904 پایان دهند و سپس اعضای مهم دولت لیبرال را در لندن متقاعد کنند که امنیت فرانسه در جهت منافع ملی بریتانیا است. البته، بریتانیا به دلایل سیاست داخلی از هرگونه اتحاد مشخص و پابرجا طفره می‌رفت، ولی با افزوده شدن هر یک فروند ناو تازه‌ به ناوگان آلمان در دریاهای آزاد، با پدید آمدن هر نشانه تازه‌ای از این امر، که یورش کوبنده آلمان به سوی غرب اروپا لزوما از خاک بلژیک بی‌طرف خواهد گذشت، بخت فرانسه برای بهره‌مند شدن از پشتیبانی آتی بریتانیا افزایش می‌یافت. اگر بریتانیا به میدان می‌آمد، آلمان می‌بایست نه فقط در اندیشه روسیه، بلکه در اندیشه برخورد نیروی دریایی بریتانیا با ناوگان خود در اندیشه نابودی تجارتش با ماورای بحار و همچنین در اندیشه پیاده شدن نیروی اعزامی کوچک، ولی پراهمیت بریتانیایی در شمال فرانسه نیز باشد. جنگیدن با «آلمانی‌‌های خشن» در کنار متحدانی همچون بریتانیا و روسیه، یکی از رویاهای فرانسویان پس از جنگ 1871 بود،‌ رویایی که اینک به واقعیت می‌پیوست.

فرانسه آنچنان نیرومند نبود که قادر به مبارزه تن به تن با آلمان باشد و تمام دولت‌های فرانسه به طور جدی از این امر اجتناب می‌ورزیدند.

اگر نشانه «قدرت بزرگ» بودن آن باشد که کشور معینی بخواهد و بتواند هر کشور دیگری را که مایل است تحت تسلط درآورد، باید گفت که فرانسه (مانند اتریش – هنگری) به موقعیت پایین‌تری افتاده بود. ولی در 1914 این تعریف در مورد کشوری مانند فرانسه که خود را ثروتمند، از لحاظ روانی کاملا آماده برای جنگ، از نظر نظامی نیرومندتر از هر زمان دیگر و مهم‌تر از همه، برخوردار از متحدانی قدرتمند احساس می‌کرد، مصداق نمی‌یافت: اما اینکه آیا ترکیب تمام این عوامل فرانسه را قادر می‌ساخت که در برابر آلمان قد علم کند یا نه، ‌مطلبی قابل‌بحث بود؛ ولی چنین می‌نمود که بسیاری از فرانسویان کشورشان را قادر به این کار می‌دانستند.

بریتانیای کبیر
بریتانیا در نخستین نگاه، پرهیبت به نظر می‌رسید. در 1900، بزرگ‌ترین امپراتوری سراسر تاریخ را در اختیار داشت که مشتمل بود بر بیش از 19میلیون کیلومتر مربع زمین و تقریبا یک چهارم جمعیت دنیا. فقط در ظرف سه دهه گذشته بیش از 8/6میلیون کیلومتر مربع زمین و 66میلیون نفر جمعیت به امپراتوری خود افزوده بود. شرحی که در زیر خواهد آمد، منحصرا بازتاب دیدگاه‌های نقدآمیز یکی از تاریخ‌نگاران بعدی نیست، بلکه فرانسویان و آلمانی‌ها، آشنتی‌ها و برمه‌ای‌ها و بسیاری دیگر از مردم آن زمان هم واقعا چنین اساسی داشتند: در ظرف نیم قرن، پیش از جنگ (1914) قدرت بریتانیا توسعه‌ای خارق‌العاده یافته بود- توسعه‌ای که هیچ‌گونه روی خوشی به بلندپروازی‌های مشابه دیگر کشورها نشان نمی‌داد… اگر کشوری حقیقتا برای مبدل شدن به قدرت جهانی تلاش می‌کرد، همانا بریتانیای کبیر بود. در واقع، بریتانیا کاری بیش از تلاش انجام داد. عملا به قدرت جهانی مبدل شد. آلمانی‌ها صرفا درباره ساختن راه‌آهن به سوی بغداد سخن می‌گفتند، اما ملکه انگلستان واقعا امپراتریس هند بود. اگر کشوری موازنه قدرت جهانی را از بیخ و بن بر هم زده بود، همانا بریتانیای کبیر بود. شاخص‌های دیگری هم برای نمایاندن نیرومندی بریتانیا وجود داشت: افزایش‌های پردامنه در «نیروی دریایی سلطنتی» که از نظر قدرت معادل دو ناوگان بزرگ بعدی جهان بود؛ شبکه بی‌نظیر پایگاه‌های دریایی و کابل‌های تلگراف زیردریایی در اطراف کره ارض؛ بزرگ‌‌ترین ناوگان بازرگانی جهان که کالاهای کشوری را که هنوز بزرگ‌ترین بازرگان جهان شمرده می‌شد، به اطراف و اکناف دنیا می‌رساند و موسسه‌های مالی «سیتی» لندن که بریتانیا را به صورت بزرگ‌ترین سرمایه‌گذار، بانکدار، بیمه‌گر و دلال کالا در اقتصاد جهانی درآورده بودند. مردمی که در جشن‌های شصتمین سالگرد ملکه ویکتوریا در 1897 هلهله و شادی می‌‌کردند تا حدی حق داشتند به خود ببالند. هر کجا که سخن از سه یا چهار امپراتوری قرن آینده به میان می‌آمد، بریتانیا بود و نه فرانسه، یا اتریش- هنگری، یا بسیاری دیگر از نامزدها- که همواره در فهرست کوتاه فشرده اعضا جای داشت.

با این وصف، چنانچه از چشم‌اندازهای دیگری بنگریم- مثلا، از زاویه محاسبات هوشیارانه «مغز رسمی» بریتانیا، یا از دیدگاه تاریخ‌نگاران بعدی که فروریزی قدرت بریتانیا را توصیف کرده‌اند- سال‌های آخر قرن نوزدهم مسلما زمان مناسبی برای تلاش امپراتوری «در راه مبدل شدن به قدرت جهانی» نبود. برعکس، این تلاش یک قرن پیش انجام گرفته و با پیروزی 1815 به اوج خود رسیده بود. این پیروزی به بریتانیا امکان داد تا در نیم‌قرن بعدی، برتری دریایی و امپریالیستی خود را تقریبا بدون هرگونه حریف قدرتمندی به کرسی بنشاند. اما پس از 1870، جابه‌جایی موازنه نیروهای جهانی از دو طریق شوم و موثر بر یکدیگر، موجبات فرسایش تفوق بریتانیا را فراهم آورد.

روزگار بریتانیا در سال‌های سخت
نخست آنکه گسترش جریان صنعتی شدن در کشورهای دیگر و همچنین دگرگونی‌های نظامی و دریایی ناشی از آن وضع نسبی امپراتوری بریتانیا را بیش از هر کشور دیگری تضعیف کرد؛ زیرا بریتانیا قدرت بزرگ مستقر بود و بنابراین هرگونه تغییر و تبدیل اساسی در وضع موجود کمتر به نفعش و بیشتر به زیانش تمام می‌شد. بریتانیا، برخلاف فرانسه و اتریش- هنگری، به طور مستقیم از ظهور و گسترش آلمان واحد و پرقدرت آسیب ندیده بود (و تنها پس از 1905-1904 بود که لندن واقعا با این مساله درگیر شد). اما بریتانیا کشوری بود که بیش از همه از ظهور و گسترش ایالات متحده آمریکا آسیب دید، چون منافعش در نیمکره غربی (کانادا، پایگاه‌های دریایی در کارائیب، بازرگانی و سرمایه‌گذاری در آمریکای لاتین) از هر کشور اروپایی دیگر بسیار بیشتر بود. از طرف دیگر، باز هم بریتانیا بود که بیش از هر کشور دیگر اروپایی بر اثر توسعه مرزهای روسیه و راه‌آهن استراتژیکی در ترکستان تضعیف می‌شد، چون به خوبی مشهود بود که این امر موقعیت و نفوذ بریتانیا را در خاور نزدیک و خلیج‌فارس و حتی شاید در شبه قاره هندوستان، مورد تهدید جدی قرار می‌دهد. باز هم بریتانیا بود که به سبب در اختیار داشتن بخش اعظم تجارت خارجی چین، منافع بازرگانی‌اش بیش از هر کشور دیگری بر اثر فروپاشی «امپراتوری آسمانی» چین، یا بر اثر پیدایش نیروی جدیدی در منطقه آسیب می‌دید. باز هم بریتانیا بود که وضع نسبی‌اش در آفریقا و اقیانوس آرام، پس از جنگ و جدال 1880 بر سر مستعمرات، بیش از هر کشور دیگر تضعیف شد، زیرا (به گفته هابسبام) «تسلط غیررسمی بر بیشترین بخش دنیای توسعه‌نیافته را با تسلط رسمی بر یک‌چهارم آن معاوضه کرده بود» و این کار به‌رغم آنکه مستملکات جدید بر دو مینیون‌های ملکه ویکتوریا می‌افزود، معامله خوبی نبود.

برخی از این مسائل (در آفریقا یا چین) نسبتا تازه بود، در حالی که برخی دیگر (رقابت با روسیه در آسیا و با ایالات متحده آمریکا در نیمکره غربی) سابقه‌ای دیرینه‌ داشت، ولی نکته مهم این بود که که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم قدرت نسبی حریفانی که بریتانیا را در مناطق مذکور به مبارزه می‌طلبیدند، نسبت به گذشته بسیار بیشتر شده بود و در ضمن چنین به نظر می‌رسید که این تهدیدها به طور همزمان گسترش می‌یابند. درست در همان زمانی که امپراتوری اتریش- هنگری با تعدادی دشمن در اروپا دست به گریبان بود، دولتمردان بریتانیایی نیز می‌بایست به نوعی شعبده‌بازی استراتژیکی و دیپلماتیک دست یازند که ابعادی جهانی داشت. برای مثال، در سال بحرانی 1895، کابینه بریتانیا درگیر مسائل و مشکلاتی بود مانند احتمال متلاشی‌ شدن چین پس از جنگ چین و ژاپن، احتمال فروپاشی امپراتوری عثمانی در نتیجه بحران ارامنه، احتمال برخورد با آلمان بر سر آفریقای جنوبی، درست همزمان با نزاع و درگیری با ایالات متحده آمریکا بر سر مرزهای بین ونزوئلا و گویان بریتانیا، اعزام نیروهای نظامی از طرف فرانسه به آفریقای استوایی و سرانجام روانه شدن روسیه به سمت کوه‌های هندوکش، اما بریتانیا می‌بایست در نیروی دریایی خود نیز شعبده‌ای انجام دهد، زیرا در برابر پنج یا شش ناوگان خارجی که در سال‌های 1890 ساخته می‌شدند، «نیروی دریایی سلطنتی» به‌رغم افزایش‌های منظم بودجه‌اش، دیگر نمی‌توانست مانند سال‌های میانه قرن نوزدهم «فرمانروای مطلق امواج» باشد. وزارت دریاداری بریتانیا بارها خاطرنشان ساخته بود که قادر به مقابله با مبارز‌طلبی ناوگان آمریکا در نیمکره غربی هست، ولی فقط با کشاندن کشتی‌های جنگی خود از آب‌های اروپا به آمریکا به همان طریق که می‌تواند قدرت «نیروی دریایی سلطنتی» را در خاور دور افزایش دهد، اما فقط با تضعیف اسکادران‌های خود در دریای مدیترانه به طور مجمل، نیروی دریایی بریتانیا نمی‌توانست به طور همزمان در همه جا نیرومند باشد. ناگفته نماند که در قلمرو ارتش هم همین شعبده‌بازی ضرورت می‌یافت، مثلا با انتقال گردان‌هایی از آلدرشات با قاهره یا از هند به هنگ‌کنگ، برای مقابله با آخرین حوادث اضطراری و تازه همه این تردستی‌ها را انگلستان باید با واحدهای کوچکی مرکب از سربازان داوطلب انجام دهد که در برابر ارتش‌های انبوه به سبک پروسی کوچک‌ترین جلوه‌ای نداشتند.

دومین ضعف چندان عاجل و چشمگیر نبود، اما چه بسا که خطیرتر بود. منظور فرسایش برتری صنعتی و تجارتی بریتانیا بود که در آخرین تحلیل، شالوده‌های قدرت دریایی، نظامی و امپریالیستی آن کشور را تشکیل می‌داد. در طول دهه‌های مورد بحث، صنایع جا افتاده بریتانیا مانند زغال‌سنگ، نساجی و آهن‌آلات تولید خود را به طور مطلق افزایش داده بودند، ولی سهم نسبی آنها در تولید جهانی به طور مداوم کاهش می‌یافت. در زمینه صنایع جدیدتری که اهمیت‌شان روزافزون بود، مثلا صنایع شیمیایی، فولادسازی، ماشین‌افزارها، و لوازم برقی- بریتانیا خیلی زود برتری پیشین خود را از دست داد. تولید صنعتی بریتانیا که با نرخ 4درصد در سال طی دوره 1840-1820 و با نرخ 3درصد در سال طی دوره 1870-1840 رشد یافته بود، آهنگی کندتر یافت و بین 1875 و 1894 میزان رشد سالانه آن به اندکی بیش از 5/1درصد رسید که بسی پایین‌تر از نرخ رشد تولید صنعتی رقیبان اصیل‌اش بود. از دست رفتن برتری صنعتی بریتانیا بزودی در رقابت خونین برای جلب مشتری نمود یافت. در آغاز، قیمت صادرات بریتانیا براساس موقعیت مساعد آنها در بازارهای اروپا و آمریکای صنعتی‌شده که اغلب در پناه تعرفه‌های حمایتی قرار داشتند، تعیین می‌شد و سپس براساس وضع بعضی بازارهای مستعمراتی که در آنها قدرت‌های دیگر، هم از لحاظ تجارتی و هم با وضع تعرفه‌های حمایتی در پیرامون متصرفات تازه خود، به رقابت می‌پرداختند. سرانجام، صنعت بریتانیا، با ورود امواج فزآینده مصنوعات خارجی به بازارهای داخلی حفاظت نشده آن کشور (که بارزترین نشانه افول قدرت رقابت بریتانیا بود) رو به ضعف نهاد.

60 درصد کشتی‌های تجاری دنیا در اختیار انگلیس

کاستی گرفتن قدرت تولیدی بریتانیا و کاهش قابلیت رقابتش در اواخر قرن نوزدهم، یکی از پرکشش‌ترین موضوع‌های تحقیق و بررسی در تاریخ اقتصادی بوده است.

در این زمینه مباحث پیچیده‌ای مطرح می‌گردد، که اهم آنها عبارت است از تفاوت‌های موجود بین نسل‌ها، سجایای ملی، آداب و رسوم اجتماعی، نظام آموزشی و همچنین بعضی دلایل مشخص‌تر اقتصادی همچون سرمایه‌گذاری نازل، کارخانه‌های کهنه شده، روابط کارگری نامناسب، ضعف مدیریت فروش و مانند اینها. اما، برای پژوهشگر استراتژی جامع که به تصویر نسبی توجه دارد، این توضیح و تشریح‌ها کمتر اهمیت می‌یابد تا این واقعیت که کشور در مجموع به‌طور مداوم رو به ضعف و عقب‌افتادگی می‌رود. در 1880، انگلستان هنوز 9/22درصد کل تولیدات کارخانه‌ای جهان را در اختیار داشت، ولی همین رقم در 1913 به 6/13درصد تنزل یافت. در 1880، سهم انگلستان از کل تجارت جهانی 2/23درصد بود. حال آنکه در 1913-1911 این نسبت به 1/14درصد رسید. از نظر توان صنعتی ایالات متحده آمریکا و آلمان امپراتوری هر دو پیش افتاده بودند. «کارگاه سراسر جهان» اینک در ردیف سوم قرار گرفته بود، نه بدان سبب که رشد نمی‌یافت، بلکه بدان علت که دیگران سریع‌تر رشد می‌یافتند.

امپریالیست‌های متفکر بریتانیایی از هیچ‌چیز به اندازه این انحطاط اقتصادی نسبی وحشت نداشتند و آن هم صرفا به دلیل تاثیر این امر بر قدرت بریتانیا بود. پروفسور و.ا.س. هیونیز 66 در 1904 می‌گفت: «فرض کنید صنعتی که [بر اثر رقابت خارجی] مورد تهدید قرار گرفته است، همانی باشد که بنیان حقیقی نظام دفاع ملی شما را تشکیل می‌دهد. در این صورت چه خواهید کرد؟ و سپس، خود به این پرسش پاسخ می‌داد: «شما نخواهید توانست بدون صنعت ذوب‌آهن، بدون صنایع بزرگ ماشین‌سازی، سرپا بمانید، چون بدون آنها، در جنگ‌های جدید و امروزین نخواهید توانست ناوگان و ارتش‌های خود را در حد کارآیی مطلوب نگاه دارید.» در قیاس با مسائلی بدین اهمیت، کشمکش‌هایی که بر سر مرزهای مستعمراتی در آفریقای غربی یا بر سر آینده جزایر ساموآ جریان داشت، کاملا مبتذل و بی‌اهمیت جلوه می‌کرد. به همین دلیل بود که امپریالیست‌های بریتانیایی، برای حمایت از صنایع کشور خود، از یک سو احکام و قواعد تجارت آزاد را رها کردند و به سیاست تعرفه‌های حمایتی روی آوردند و از سوی دیگر، برای حصول اطمینان از کمک‌های دفاعی و نیز تامین بازارهای انحصاری خاص خود، روابط نزدیکتری با دومینیون‌های سفید برقرار کردند. جوزف چیمبرلین در تمثیلی هراس‌آور بریتانیا را به غول خسته و فرسوده‌ای تشبیه می‌کرد که در زیر فلک زیاده از حد وسیع سرنوشت خود تلوتلو می‌خورد. لرد اول دریاداری بریتانیا اعلام خطر می‌کرد که انگلستان آنچنان قدرتی نخواهد داشت که بتواند مقام خود را در سطح ایالات متحد آمریکا یا روسیه و احتمالا آلمان، حفظ کند. ما صرفا بر اثر سنگینی وزن آنها به کناری افکنده خواهیم شد.» امپریالیست‌ها بی‌گمان در مورد آینده دوردست درست می‌گفتند، همچنان‌که روزنامه‌نگار متنفذ گاروین، در 1905 به تلخی این پرسش را مطرح کرد: «آیا این امپراتوری که یکصدمین سال پیروزی ترافالگار را جشن می‌گیرد، یکصد سال بعد هم وجود خواهد داشت؟» اما تقریبا همه آنان درباره خطرهای معاصر گزافه‌گویی می‌کردند. تجارت آهن و فولاد و صنعت ماشین‌افزار در بازارهای مختلف جهان گرفتار رقیب‌هایی نیرومند شده بود، ولی مسلما محو و نابود نشده بود. صنعت نساجی در سال‌های پیش از 1914 از رونق صادراتی فوق‌العاده‌ای برخوردار بود که فقط بعدها، به هنگام بازپس‌نگری آن دوران، به حساب هند گذاشته شد. صنعت کشتی‌سازی بریتانیا- که هم برای نیروی دریایی سلطنتی و هم برای ناوگان تجارتی شکوفای آن کشور دارای اهمیتی حیاتی بود- هنوز جایگاه خاص خود را داشت و بیش از 60درصد ظرفیت کشتی‌های تجارتی جهان و 33درصد رزمناوهای آن را در این دهه‌ها به آب انداخت. این امر مایه تسلای آنهایی بود که وابستگی زیاده از حد بریتانیا را به واردات مواد غذایی و مواد خام از زمان جنگ هراس‌آور می‌دانستند. این درست بود، که اگر بریتانیا در جنگی درازمدت و کاملا صنعتی شده بین قدرت‌های بزرگ درگیر می‌شد، درمی‌یافت که بخش اعظم صنایع اسلحه‌سازی‌اش (مثلا، خمپاره‌ها، توپخانه‌ها، نیروی هوایی، بالبرینگ‌ها، تجهیزات نوری و دوربین‌ها، تجهیزات مغناطیسی،‌ مواد رنگی و جز اینها) جوابگوی مسائل روز نیست و در اصل با این فرض به وجود آمده است که گسترش و تجهیزات ارتش بریتانیا باید با توجه به جنگ‌های کوچک مستعمراتی سازمان داده شود و نه برای شرکت در نبردهای عظیم قاره اروپا. ولی در بیشترین بخش این دوران، ارتش بریتانیا دقیقا درگیر جنگ‌هایی از همان قبیل بود. ولی اگر روزگار جنگ «جدید» فرساینده و طولانی سنگرها و مسلسل‌ها، چنانکه دست‌کم برخی از اندیشمندان قبلا در سال‌ 1898 پیش‌بینی می‌کردند، سپری شده بود، انگلستان تنها کشوری نمی‌بود که می‌بایست به اصلاح لوازم و تجهیزات جنگی خود بپردازد. اینکه بریتانیا طی این دوره از توانمندی‌های اقتصادی هم بهره‌مند بود، خود می‌توانست هشداری در برابر تصویر زیاده‌ از حد تیره و آشفته‌ای باشد که از مسائل بریتانیا در آن هنگام ترسیم می‌کردند، با بازپس نگریستن به آن دوران می‌توان مدعی شد که «از سال 1870 تا سال 1970 تاریخ بریتانیا، در قیاس با ملت‌های دیگر، تاریخ افول مداوم و تقریبا ناگسسته اقتصادی، نظامی و سیاسی از اوج رونق و قدرتی بود که انقلاب صنعتی در نیمه قرن نوزدهم برایش فراهم آورده بود.» ولی مبالغه و پیشگویی عجولانه درباره آهنگ این افول و نادیده انگاشتن امکانات فراوان آن کشور، حتی در زمینه‌های غیرصنعتی، نیز به نوبه خود گمراه‌کننده خواهد بود.

سرمایه‌گذاری بزرگ انگلیس در جهان
در حقیقت، بریتانیا هم در داخل و هم در خارج کشور مالک ثروت‌هایی عظیم بود، گواینکه خزانه‌داری آن کشور در طول دو دهه پیش از 1914، یعنی هنگامی که تکنولوژی جدید قیمت تمام شده هر کشتی جنگی را دو برابر کرده بود، سخت تحت فشار قرار داشت.

به علاوه، افزایش عده رای‌دهندگان برای نخستین بار هزینه‌های «اجتماعی» قابل توجهی را به دنبال داشت. با این حال، اگر پرداخت‌هایی که برای «توپ و کره» به عمل می‌آمد، به طور مطلق نگران‌کننده به نظر می‌رسید، بدان علت بود که دولت شبگرد تا آن زمان چیز زیادی از درآمد مردم را به صورت مالیات برای خود برنداشته بود و فقط بخش ناچیزی از درآمد ملی را برای مقاصد حکومتی خرج می‌کرد. حتی در 1913، کل هزینه‌های محلی و مرکزی دولت فقط 3/12درصد تولید ناخالص ملی بود. بنابراین، با آنکه بریتانیا پیش از 1914 یکی از سنگین‌ترین هزینه‌های دفاعی را داشت، در عمل می‌توانست سهم کمتری از درآمد ملی خود را (نسبت به دیگر قدرت‌های بزرگ اروپایی) به این امر اختصاص دهد. و اگرچه امپریالیست‌های بسیار متعصب مایل بودند که از قدر و منزلت توان مالی بریتانیا، در برابر توان صنعتی، بکاهند، سرمایه‌گذاری این کشور در ماورای بحار در آن زمان به رقم حیرت‌انگیز 5/19میلیارد دلار، یعنی معادل 43درصد کل سرمایه‌گذاری‌های خارجی در سراسر جهان می‌رسید و این خود منبعی مسلم برای ثروت ملی بود. بی‌تردید، اگر نیاز می‌افتاد، بریتانیا حتی می‌توانست از عهده تامین منابع مالی جنگی وسیع و پرهزینه هم برآید. چیز تردیدآمیز این بود که آیا بریتانیا، اگر مجبور شود بخش پیوسته افزون‌تری از منابع ملی خود را به تسلیحات و به جنگ نوگونه صنعتی شده اختصاص دهد، باز هم خواهد توانست فرهنگ سیاسی لیبرالی خود را حفظ کند- یعنی فرهنگ سیاسی مبتنی بر تجارت آزاد، هزینه‌های دولتی ناچیز، فقدان نظام وظیفه و تکیه اصلی بر نیروی دریایی. اما در هر حال،‌ انکارناپذیر بود که کیسه پول آن دولت از ژرفایی کافی برخوردار است.

بعضی عوامل دیگر نیز موجب تقویت موضع بریتانیا در جمع قدرت‌های بزرگ می‌شد. با آنکه در عصر راه‌های آهن استراتژیکی و ارتش‌های انبوه، دفاع از مرزهای رو به خشکی امپراتوری روز‌به‌روز مشکل‌تر می‌شد و امنیت جغرافیایی-سیاسی مناطقی همچون هند و دیگر مستملکات بیش از پیش به خطر می‌افتاد، موقعیت جزیره‌ای بریتانیا هنوز هم، مثل همیشه امتیاز بزرگی محسوب می‌شد، چون به مردم آن کشور اجازه می‌داد که فارغ از بیم‌و‌هراس حمله ناگهانی ارتش‌های همسایه به فعالیت‌های خود مشغول باشند و در ضمن، به دولت هم امکان می‌داد که بیشترین کوشش‌های خود را بر توسعه و تجهیز نیروی دریایی متمرکز سازد. همین موقعیت جزیره‌ای به دولتمردان نیز اجازه می‌داد که با آزادی عمل بیشتری نسبت به همتایان قاره‌ای خود، با مسائلی همچون جنگ و صلح روبه‌رو شوند.

علاوه‌بر این، اگرچه تملک امپراتوری استعماری گسترده‌ای که دفاع از آن مشکل بود، مسائل استراتژیکی فراوانی دربرداشت، مزایای نظامی، ایستگاه‌های سوخت‌گیری (زغال‌سنگ) و پایگاه‌های دریایی، استراتژیکی قابل‌ملاحظه‌ای هم به بار می‌آورد. شبکه وسیع پادگان‌هایی که همگی به سهولت از طرف دریا قابل‌تقویت بودند، بریتانیا را به هنگام بروز هرگونه کشمکش با قدرت‌های اروپایی در خارج از قاره در موقعیتی بس نیرومند قرار می‌دادند. درست به همان‌گونه که بریتانیا می‌توانست به مستملکات خود کمک برساند، آنها نیز (به‌خصوص هند و دومینیون‌های خودمختار) می‌توانستند قدرت امپراتوری را با گسیل داشتن سپاه، کشتی، مواد خام و پول تقویت کنند و این عصری بود که سیاستمداران وایتهال با حداکثر دقت به خویشان و بستگان خود در سرزمین‌های ماورای بحار می‌آموختند که بیش از پیش به «دفاع سازمان‌یافته» از امپراتوری روی بیاورند و سرانجام احتجاجات ریشخندآمیزی از این نوع هم وجود داشت که چون قدرت و نفوذ بریتانیا در زمان‌های گذشته بی‌اندازه توسعه‌یافته است، اینک آنقدر نواحی ضربه‌گیر و مناطق کمتر حیاتی در اختیار دارد که بتواند، به‌خصوص در حوزه‌های موسوم به «امپراتوری غیررسمی»، تن به بعضی سازش‌ها بدهد.

البته، در بیشتر سخن‌سرایی‌های همگانی و آشکار امپریالیسم بریتانیا اشاره‌ای دیده نمی‌شود که دال بر امتیاز دادن یا پس نشستن باشد. اما ارزیابی دقیق اولویت‌های استراتژیکی بریتانیا – که نظام مشاوره متقابل بین دستگاه‌های اداری مختلف و تصمیم‌گیری در هیات‌دولت، آن را امکان‌پذیر می‌ساختند – همه ساله ادامه می‌یافت، به این نحو که هر مساله در متن تعهدات جهانی کشور مورد بررسی دقیق قرار می‌گرفت و از سیاست سازش یا سرسختی یکی برگزیده می‌شد. به این ترتیب، از آنجا که جنگ بین انگلستان و آمریکا از نظر اقتصادی مصیبت‌‌بار، از نظر سیاسی نفوذ مردم و از نظر استراتژیکی بسیار دشوار می‌بود، درست‌تر آن می‌نمود که بریتانیا در مواردی همچون ماجرای ونزوئلا، کانال [پاناما]، مرز آلاسکا و مانند اینها امتیاز بدهند.

برعکس، هنگامی که بریتانیا طی دهه 1890 تصمیم می‌گیرد که در مورد مستعمرات آفریقای غربی، جنوب شرقی آسیا و جزایر اقیانوس آرام با فرانسه چانه بزند، سرسختانه می‌کوشد تا دستاوردهای خود را در دره نیل حفظ کند. یک دهه بعد انگلستان کوشید تا تعارض انگلستان – آلمان را فرونشاند (با پیشنهاد کردن موافقت‌نامه‌هایی درباره نسبت‌های ناوگان جنگی، مستعمرات پرتغال و راه‌آهن بغداد)، ولی شک و تردیدهایش هنوز آنقدر برطرف نشده بود که بتواند به آلمان وعده بدهد که در صورت بروز جنگ جدیدی در خاک اصلی اروپا بریتانیا بی‌طرف خواهد ماند.

انگلیس متحد دائمی ندارد

پیش از 1914، تلاش‌های گری، وزیر امور خارجه بریتانیا، برای نزدیک شدن به برلین، دست‌کم به اندازه کوشش‌های قبلی سالزبری برای توافق با سن‌پترزبورگ بر سر آسیا، موفقیت‌آمیز بود. این دو نمونه به خوبی نشان می‌داد که بیشتر اختلافات جهانی را می‌توان از طریق دیپلماسی حل و برطرف کرد.

اینکه، از یک طرف بگوییم موقعیت جهانی بریتانیا در حوالی 1900 به همان اندازه اواخر دهه 1930 تضعیف شده بود و از سوی دیگر، مدعی شویم که «توسعه شگرف قدرت بریتانیا» پیش از 1914 موازنه‌های جهانی را زیرورو کرده بود، هر دو تصویرهایی عینا یکجانبه از وضعی هستند که بسی پیچیده‌تر از اینها بود.پس، در جریان چند دهه پیش از جنگ جهانی اول، بریتانیای کبیر در زمینه صنایع، هم از ایالات‌متحده آمریکا و هم از آلمان عقب افتاده و در حوزه‌های تجارت، استعمار و قدرت دریایی نیز با رقابت شدید مواجه شده بود. با همه اینها، ترکیب منابع مالی، ظرفیت تولیدی، مستملکات ماورای بحار و قدرت دریایی بریتانیا به گونه‌ای بود که احتمالا می‌شد هنوز هم این کشور را قدرت جهانی «درجه اول» به شمار آورد، حتی اگر برتری آن به شکوه و درخشش سال 1850 هم نمی‌رسید.

اما همین موقعیت «درجه اول» مهم‌ترین مشکل بریتانیا را هم به وجود می‌آورد. بریتانیا اینک کشوری بالغ و جا افتاده بود که منافعش ایجاب می‌کرد آرایش قوای موجود همچنان پابرجا بماند، یا دست‌کم، تغییرات و تحولات به طرزی مسالمت‌آمیز و آرام صورت گیرد، البته بریتانیا هنوز هم برای بعضی هدف‌های مشخص – مانند دفاع از هند، حفظ برتری دریایی، به‌خصوص، در آب‌های داخلی و احتمالا حفظ موازنه قدرت در اروپا – به مبارزه تن می‌داد؛ ولی هر مساله را می‌بایست در زمینه وسیع‌تری جای دهد و اهمیت نسبی آن را در برابر دیگر منافع خود بسنجد. به همین دلایل بود که سالزبری در 1889 و در 1898-1901 با هر گونه تعهد نظامی ثابت برای همیاری با آلمان مخالفت ورزید و گری در 1914-1906 از هر گونه تعهد نظامی ثابت بر ضد آلمان طفره رفت. بی‌گمان این روش، سیاست آینده بریتانیا را به چشم مقامات مسوول در پاریس و برلین دو پهلو و نامطمئن جلوه می‌داد، ولی هنوز هم می‌توانست بازتابی از گفته مشهور پالمرستون باشد که بریتانیا منافع مداومی برای خود قائل است، ولی متحدان مداومی برای خود نمی‌شناسد. اوضاع و احوالی که این آزادی عمل را برای بریتانیا فراهم می‌آورد در اواخر قرن نوزدهم رو به زوال می‌رفت، با این حال بندبازی سنتی بین منافع گوناگون بریتانیا با همان راه و روش قدیمی ادامه داشت: منافع امپراتوری در برابر منافع قاره‌ای، منافع استراتژیکی در برابر منافع مالی.

 

 

برگرفته: دنیای اقتصاد

بازدیدها: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *