یک متفکر پویا (در مقابل متفکر استاتیک) فردی است که همیشه این نکته که «همه چیز تغییر میکند» در ذهنش وجود دارد و توانایی متغیر دیدن بسیاری از چیزهایی را دارد که بسیاری از انسانها آنها را ثابت میپندارند. به عبارت دیگر تفکر دینامیک، آگاهی مستمر نسبت به تغییر است.
چرا تفکر دینامیکی مهم است؟
- همه افراد باید در دنیای واقعی تصمیمگیری کنند و افراد برای بسیاری از تصمیمات باید برنامه ریزی کنند. یک متفکر استاتیک برنامههایی برای خودش میریزد که در آنها بسیاری از چیزها ثابت فرض میشوند. بنابراین اگر برخی از این ثابتها در آینده به دلیل این واقعیت که دنیا دینامیک است تغییر کنند، برنامه او دیگر مثمر ثمر نخواهد بود و شاید حتی مضر هم باشد.
- اثرات تفکر دینامیکی محدود به تطبیق یافتن با تغییرات احتمالی آینده نیست. بلکه شامل آگاه بودن از این واقعیت هم هست که ما میتوانیم این تغییرات را شکل بدهیم. بنابراین یک متفکر دینامیک نسبت به یک متفکر استاتیک فرد فعالتری است. اگرچه توانایی شکل دادن به این تغییرات به مهارتهای دیگری هم نیازمند است که در ادامه به آنها میپردازیم.
مثال 1: فرض کنید که شما یک فروشنده هستید و برای فروختن محصول سازمانتان میخواهید با یک سازمان بزرگ وارد مذاکره شوید. شما تنها یک ساعت برای انجام کارتان فرصت دارید و میدانید که برای فروختن محصولتان به این سازمان خاص، رقبای دیگری هم دارید. شما در عین حال میدانید که تنها یک ساعت برای معرفی تمام و کمال سازمان و محصولتان کافی نیست. در اینجا اگر شما یک رویکرد استاتیک داشته باشید، حد اکثر سعیتان را خواهید کرد که از این یک ساعت حداکثر بهره را ببرید و محصولتان را به بهترین نحو ممکن معرفی کنید.
در مقابل، اگر شما یک متفکر دینامیک باشید، به این فکر خواهید کرد که آیا امکان تغییر موقعیت وجود دارد طوری که بتوانید این مهلت یک ساعته را طولانیتر کنید؟ مسلما احتمال دارد که امکان چنین تغییری وجود نداشته باشد. ولی اگر هم این امکان وجود نداشته باشد، میتوانید هدف این ملاقات یک ساعته را از فروش محصولتان به ترغیب کردن سازمان مشتری به دانستن بیشتر در مورد آن محصول تغییر دهید. به این ترتیب شما میتوانید جلسه دیگری داشته باشید که آنقدر طولانی هست که شما در آن هر آنچه که میخواهید را بگویید.
تنها تفاوت میان این دو مورد در این است که فرد با تفکر دینامیک، خودش را با این فکر که «فرصت یک ساعته یک حقیقت تغییرناپذیر است» محدود نمیکند.
مثال2: صنعت خودرو، آمریکا و ژاپن: چیزهایی که به آرامیتغییر میکنند، نه تنها با احتمال زیادی در دورههای زمانی کوتاه ثابت فرض میشوند، بلکه حتی این احتمال هم وجود دارد که به صورت ناخود آگاه به صورت همیشگی تغییر ناپذیر به نظر بیایند. یک متفکر دینامیک گرفتار چنین دامهای نیرنگ آمیزی نمیشود. او میداند که تغییرات محتمل در چیزهایی که ثابت به نظر میآیند، ممکن است در چگونگی تصمیمگیری او بسیار تاثیر گذار باشند.
در طول دهه 1960 سازمانهای آمریکایی بر بازار جهانی اتومبیل غالب بودند، ولی پس از آن، همه چیز به آرامیتغییر پیدا کرد. در سال 1962 زمانی که سهم بازار سازمانهای ژاپنی در بازار خودروهای آمریکا کمتر از 4درصد بود، هیچ سازمان آمریکایی تهدیدی احساس نکرد. در 1967 زمانی که سهم بازار ژاپنیها به 10 درصد افزایش یافته بود هم هنوز هیچ آمریکایی نگران این افزایش نشده بود. در سال 1974 که سهم بازار ژاپنیها از بازار خودروی آمریکا به 15 درصد رسیده بود هم همین داستان تکرار شد. تنها در اوایل دهه 1980 بود که سازمانهای آمریکایی تازه متوجه موضوع شدند. در این دوره سهم بازار ژاپنیها به 3/21 درصد رسیده بود. در 1989 سهم بازار ژاپنیها به 30 درصد رسیده بود و غالب ماندن بر بازار برای سازمانهای آمریکایی به یک کار دشوار تبدیل شده بود.
اگر این تغییرات اینقدر تدریجی نبودند شاید آمریکاییها نزدیک شدن خطر را زودتر احساس میکردند و میتوانستند موضوع را زودتر از اینها بررسی کنند و برای آن راهحلی بیندیشند.
مثال 3: کدام بهتر است؟ تصور ثابت بودن مفاهیم ذهنی بسیار رایج تر از ثابت بودن مفاهیم فیزیکی است. برای مثال زمانی که از کسی این سوال را میپرسیم که کدام یک از این دو ایدئولوژی بهتر است؟ جوابهایی که میشنویم احتمالا عبارتند از «این»، «هر کدام در موارد خاصی»، «نمیدانم» و غیره. ولی به ندرت ممکن است کسی پاسخ بدهد «این موضوع در طول زمان تغییر میکند». اگرچه چنین پاسخی ممکن است در برخی مواقع صدق کند. برای مثال پاسخ به این سوال که «از میان دموکرات و جمهوری خواه کدام بهتر است؟» در طول زمان تغییر میکند، چرا که فاصله میان دو قشر بالا و پایین جامعه در طول زمان تغییر میکند. اگرچه بسیاری از آمریکاییها از این واقعیت آگاهند، ولی این آگاهی بیشتر در نتیجه درسی است که در طول زمان به دست آمده است، نه نتیجه تفکر دینامیک.
بحث: افرادی که در حال یادگیری تفکر سیستمیهستند، تمایل به استفاده مکرر از واژه دینامیک دارند. بسیاری از مواقع فردی را میبینیم که میگوید «دینامیک این مساله این است که…» در حالی که موضوعی که او از آن به عنوان دینامیک نام میبرد، یک موقعیت استاتیک است. برای مثال «دینامیک مساله این است که قیمتها بالا هستند؛ چرا که فرآیند تولید محصول بسیار هزینهبر است.» چنین کاربردهای اشتباه واژه دینامیک نشانگر تفکر سیستمیظاهری هستند. برای اینکه شما هم در این دام گرفتار نشوید، این آزمون را انجام دهید: در جمله ای که میخواهید بیان کنید به جای کلمه «دینامیک» از ترکیب «موقعیت فعلی» استفاده کنید و ببینید که آیا معنای جمله آسیب میبیند یا خیر؟ اگر آسیب نمیبیند، در این صورت امکان دارد شما از واژه دینامیک به صورت اشتباه استفاده کرده باشید. افراد باید بدانند که تفکر دینامیک چیزی فراتر از نامیدن همه چیز به نام تفکر دینامیک است. در واقع در صورتی که شما همه چیز را با نام دینامیک خطاب کنید، شما دقیقا دارید همان کاری را میکنید که یک متفکر استاتیک میکند. به این ترتیب که موقعیتهای دینامیک و استاتیک هر دو را زیر مجموعه یک مجموعه خاص یعنی دینامیکها میپندارید. زمانی که فردی در این تله میافتد، میپندارد که تبدیل به یک متفکر دینامیکی شده است، در حالی که هنوز یک متفکر استاتیک است با این تفاوت که انگیزه کمتری برای یادگیری تفکر دینامیک دارد.
تفکر «سیستم به عنوان دلیل»
تا حالا فهمیدیم که همه چیز تغییر میکند. حالا سوالی که پیش میآید این است که چیزها به چه دلیل تغییر میکنند؟
تفکر «سیستم به عنوان دلیل» به این معنا است که سیستمها را دلیل تغییر کردن همه چیز بدانیم. یک متفکر «سیستم به عنوان دلیل» همه مسائل دنیای واقع را درست همان طور که یک مهندس یک سیستم مهندسی را بررسی میکند، تحلیل میکند. این نوع متفکر زمانی که رفتار خاصی را از یک فرد میبیند، قبل از اینکه او را در ذهنش قضاوت کند، این سوالات را از خودش میپرسد:
- اگر فرد دیگری به جای این فرد بود چه اتفاقی میافتاد؟ آیا او هم همین رفتاری را میکرد که این فرد کرده است؟ اگر پاسخ بله است، چه مشخصاتی از سیستم است که باعث میشود همه همین رفتار را بکنند؟
- در صورتی که سیستم با چیزی که الان هست متفاوت بود، آیا این فرد رفتار متفاوتی از خود نشان میداد؟ اگر بله، دوباره چه مشخصاتی از سیستم است که باعث میشود او چنین رفتاری از خود نشان دهد؟
چرا تفکر «سیستم به عنوان دلیل» مهم است؟
طراحی، تحلیل و کنترل
مهمترین پیامد این تفکر این است که بسیاری از مفاهیم مهندسی سیستم را وارد زندگی میکند. چنین متفکری میداند که دنیا به وسیله سیستمها شکل میگیرد. بنابر این او نه تنها به سیستمهای مهندسی که به سیستمهای اجتماعی و انسانی هم ایمان دارد و فکر میکند که آنها را هم باید به عنوان سیستمهای مهندسی دید. به این ترتیب مفاهیمیمانند طراحی و کنترل سیستمها اهمیت پیدا میکنند.
قضاوت و روابط بهتر
همه ما شرایطی را که در آن افراد همدیگر را برای موضوعی مقصر میدانند و فکر میکنند خودشان بیگناهند، دیدهایم. منطقا امکان ندارد که هر دوی آنها در آن واحد حق داشته باشند. اگرچه این درگیری حتی در مواقعی که هر دو طرف درگیری، افراد باهوشی هستند هم روی میدهد. چنین چیزی در ابتدا عجیب به نظر میرسد. ولی در صورتی که بدانیم این افراد متفکر «سیستم به عنوان دلیل نیستند»، موضوع دیگر زیاد عجیب نخواهد بود. هر دو طرف فکر میکنند که «این موضوع تقصیر من نیست» و در صورتی که فردی سیستم را مقصر نشناسد، در این صورت قاعدتا فکر میکند که «وقتی من مقصر نیستم، پس حتما او مقصر است!» در مقابل متفکری که سیستم را مقصر میبیند، میداند که بی گناه بودن خود، دلیل مقصر دانستن دیگری نمیشود و سعی میکند مشخصاتی از سیستم را بفهمد که منجر به ایجاد درگیری شده است و در صورتی که بتواند این کار را بکند، در این صورت میتواند مشکل را حل کند.
ایجاد انگیزه برای یادگیری سایر مهارتهای تفکر سیستمی
فهمیدن و تحلیل سیستمها کار دشواری است و برای اینکه فردی بتواند این کار را بکند، نیاز به مهارتهای دیگری هم دارد. بنابراین برای اینکه فردی بتواند دشواریهای یادگیری تفکر سیستمیرا به جان بخرد، باید به اندازه کافی برای درک کردن سیستمها انگیزه داشته باشد. یک نفر تنها در صورتی چنین انگیزه ای را پیدا میکند که باور کند چیزی که منجر به برخی رفتارهای خاص و تغییر میشود، سیستمها هستند.
مثال: کشور برای مدت طولانی با مشکل یارانه بیش از حد انرژی درگیر بوده است. اقتصاددانان فکر میکنند که این یارانهها باید برداشته شوند و ممکن است تصمیم گیران را مقصر اجرا نکردن تصمیمی، بدانند که بهترین تصمیم به نظر میرسد. متفکری که سیستم را مقصر میبیند، ولی به این مساله رویکرد متفاوتی دارد. او از خودش میپرسد در صورتی که تصمیمگیران تغییر کنند چه میشود؟ آیا آنها این سیاست را پیاده سازی میکنند؟
- در صورتی که پاسخ نه باشد، در این صورت او در ساختار سیستم به دنبال ریشه مشکل میگردد. سیستم چگونه کار میکند که باعث میشود تصمیمگیران یک سیاست خوب را اجرا نکنند؟
- حتی زمانی که پاسخ بله است، ما باید ریشه مشکل را در ساختار سیستم جستوجو کنیم. چه دلیلی باعث میشود که آنهایی که سیاست درست را دنبال خواهند کرد به مقام تصمیمگیری نرسند؟
به این ترتیب این تفکر به ما اجازه میدهد که به نقطه اهرمی مشکل نزدیک تر شویم، چرا که مقصر دیدن تصمیمگیران معمولا هیچ مشکلی را حل نمیکند.
برگرفته: دنیای اقتصاد
Hits: 0