don't-get-deceived-by-your-plansیک روز بعد از ساعت‌ها پیاده روی در جنگل یک دفعه وقتی دور و برم را نگاه کردم متوجه شدم که اصلا نمی‌دانم کجایم. دریافتم که گم شده‌ام و متاسفانه تنها هم نبودم، بلکه رهبری یک اردوی مدرسه ای 31 روزه به جنگل نسبتا خطرناکی را به عهده داشتم و این یعنی 8 دانش آموز 16 تا 24 ساله همراه من بودند.

در بیشتر اردوها ما از طریق راه‌های صعب العبور مسافرت می‌کردیم و همیشه برای پیدا کردن مسیر از نقشه‌هایی استفاده می‌کردیم که خصوصیات طبیعی یک منطقه مانند کوه‌ها، رودها، دره‌ها و مرزها را نشان می‌داد. در واقع، ما راهمان را از میان جنگل‌ها با مقایسه چیز‌هایی که در اطرافمان بودند و آنچه که روی نقشه بود پیدا می‌کردیم.

هر روز صبح سر اینکه شب را کجا اتراق خواهیم کرد و یا از طریق کدام راه ناهموار به راهمان ادامه خواهیم داد با هم توافق می‌کردیم. ما تقریبا از مسیر کلی آگاهی داشتیم و برای ماندن در آن مسیر توجهمان را به محیط دور و بر متمرکز می‌کردیم؛ مثلا حواسمان بود که کوه باید در سمت چپ ما قرار داشته باشد یا آن رود کوچک باید در سمت راست ما باقی بماند و طبق نقشه می‌دانستیم که در مسیرمان یک پرتگاه وجود دارد.

خیلی به ندرت پیش می‌آمد که ما برای رسیدن به مقصدمان از مسیر میان بری که برای پیاده روی آسان تر بود استفاده کنیم، چرا که یک رویداد خطرناک زمانی که ما این راه‌ها را انتخاب می‌کنیم اتفاق می‌افتد. از آنجایی که مسیرهای میانبر راه‌های آسان تری برای پیمودن هستند باعث می‌شوند که ما دیگر توجهی به دوروبرمان نداشته باشیم و به ذهنمان اجازه بدهیم که از مسیر منحرف شود و از شناسایی جایی که در آن هستیم باز بماند.

سپس با سرعت به پیمودن راهمان ادامه می‌دهیم درست تا جایی که وقتی سرمان را بالا می‌آوریم می‌بینیم که محیط اطرافمان دیگر قابل شناسایی نیست؛ مثل اتفاقی که آن روز که برای ما افتاد.

این قبیل اتفاقات فقط مختص پیاده‌روی‌ها نیستند.

ما در زندگی و تجارت، هدف‌های مشخصی را برای خودمان مشخص می‌کنیم، مثلا می‌گوییم می‌خواهم یک شرکت درست کنم، یک تاجر باشم یا اینکه یک مدیر باشم و سپس برای رسیدن به این اهداف یک استرتژی تعریف می‌کنیم. مقصد، هدف ماست و مسیر ما برای رسیدن به این هدف همان استراتژی است.

گاهی اوقات آن قدردر مسیر رسیدن به هدفمان غرق می‌شویم که مقصدی را که از قبل تعیین کرده بودیم گم می‌کنیم؛ درچنین مواقعی از تهدیدهایی استقبال می‌کنیم که ما را به سمتی درست در جهت مخالف مقصد اصلی هل می‌دهند.

من شرکت خودم را حدود 12 سال پیش با یک طرح تجاری 50 صفحه‌ای راه‌اندازی کردم. آن طرح یک وسیله خیلی سودمند بود که مرا متمرکز نگاه می‌داشت و کمکم می‌کرد که از اشتباهات دوری کنم و یک استراتژی مترقی داشته باشم، اما اگر شما امروز به شرکت من نگاه کنید هیچ شباهتی با طرح اولیه‌ام ندارد.

می‌دانید چرا؟ زیرا شرایط اقتصادی تغیییر کرد، من تغییر کردم، مشتریانم عوض شدند و فرصت‌ها نیز تغییر کردند. اگر من به طرح خودم چسبیده بودم، تا حالا شکست خورده بودم. موفق شدن من به خاطر این بود که همیشه حواسم به تغییرات محیط اطرافم بود و همیشه خواهان این بودم که طرح اولیه را با طرح تازه‌ای که براساس واقعیت‌های جدید بود و مرا قادر می‌ساخت تا تجارت خودم را رشد بدهم، جایگزین کنم.

صدای مادری را به خاطر می‌آورم که درباره سختی‌های مادر بودن برای بچه خیالی خودش صحبت می‌کرد. او می‌گفت: «من آن مادری نیستم که خیال داشتم باشم، بلکه مادری هستم که مجبورم باشم.»

متوجه چیز مشابهی در مورد مدیران عالیرتبه شده‌ام. ممکن است که آنها همیشه طرح‌هایی برای چگونگی مدیریتشان داشته باشند، اما آنها به طور مداوم طرح خود را براساس نقاط قوت و ضعف افرادی که مدیریت می‌کنند تغییر می‌دهند.

با رصد منظم اوضاع سعی کنید مرتبا خود را با شرایط جدید تطبیق دهید؛ این نکته کلیدی در فرآیند رهبری موثر است.

آن روز وسط جنگل وقتی دریافتم که گم شده‌ایم، گروهم را متوقف کردم و اعتراف کردم که من باعث گم شدن گروه شده‌ام. توضیح دادم که چگونه غرق شدن در مسیر می‌تواند ما را به سوی گمراهی هدایت کند.

پسر 16 ساله‌ای با کنایه پاسخ داد: «بسیار خوب، حالا ما چطور پیدا می‌شویم»؟

گفتم: «تو به ما بگو».

پیشنهاد کرد «به نقشه نگاه کنیم»؟

من افزودم «و همچنین به محیط اطرافمان»!

 

 

نویسنده: پیتر برگمن

مترجم: عاطفه کردگاری

منبع: Harvard Business Review 

برگرفته

Hits: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *