«گای» با خودش فکر کرد: «پس چرا مرا مدیر این پروژه نکردند؟» او و سایر همکاران بخش بازاریابی سازمان رالستون کرین (شامل 20 اداره و 11 واحد تمرینی) در حال خارج شدن از سالن کنفرانس بودند.
نشست سالانه موفقیتهای سازمان به پایان رسیده بود. نشستی که در آن سازمانیها موفقیتها و دستاوردهای آن سال سازمان را جشن میگرفتند و برای آینده برنامه میریختند.
گروه به آرامی در حال خارج شدن از هتل و حرکت به سمت اتوبوسهای منتظر جلوی در بود. هوا بسیار مرطوب بود. هر سال دیگری بود، نیواورلئان را برای یک نشست در اواسط ژوئن انتخاب نمیکردند؛ ولی امسال هر سال نبود. امسال اولین سال بعد از توفان کاترینا بود. رالستون به عنوان یک سازمان معماری و طراحی میخواست حمایت خود از ساکنان شهرهای آسیب دیده را نشان دهد. از طرف دیگر این کار نوعی احترام گذاشتن و قدردانی از کارکنانی بود که در این ناحیه میزیستند و در توفان متحمل دشواریهای فراوانی شده بودند.
مدیر بازاریابی سازمان روت که چهار سال پیش به سازمان پیوسته بود، هر سال را سال یک موضوع خاص معرفی میکرد. موضوعی که در سال پیش رو مهمترین هدف سازمان بود. گای این رویکرد روت را میپسندید و حتی خودش عضوی از تیمی بود که دیروز به دلیل موفقیت در شعار سال پیش «سبز بودن» مورد تشویق قرار گرفته بود. این تیم توانسته بود با تبلیغ ساختمانهای سبز، سازمان را به سودآوری برساند و تلاشها همچنان ادامه داشت. شعار امسال که روت به تازگی اعلام کرده بود، وفاداری مشتریان بود.
روت به گروه گفته بود: «وفاداری مشتریان چیزی بود که ما را امسال به نیواورلئان آورد و همین موضوع باعث شده است که درآمد سازمان در پنج سال گذشته دو برابر شود. معماران ما این وفاداری را از طریق نقشههای عالی خود به دست آورده اند. حال اگر واحد بازاریابی هم بتواند رابطههای ایجاد شده را به خوبی حفظ کند، وضعمان حتی از الان هم بهتر میشود.» در پایان صحبتهایش او دو پروژه جدید سازمان را به همراه تیم تخصیص داده شده به هر کدام معرفی کرد. هدف، نشان دادن پروژههایی بود که در موازات شعار سازمانی قرار میگرفتند و تشویق بخش بازاریابی برای یافتن پروژههای مشابه پروژه دوم که روت چاریل را مسوول آن قرار داده بود، توجه گای را به خود جلب کرد. این پروژه بسیار شبیه به پروژهای به نظر میرسید که او قبل از پیوستن به سازمان زمانی که در یک سازمان مشاوره کار میکرد، روی آن کار کرده بود و از قضا کار بسیار موفقی هم از آب در آمده بود.
گای به سمت یکی از ونهایی رفت که منتظر ایستاده بودند. او با مارک دوست و همکارش از بخش نیویورک همزمان به آن رسیدند. مارک نگاهی به بلوز سبز رنگ گای کرد که آن را برای سال گذشته سفارش داده بودند و روی آن نوشته بود «کار سادهای نیست» و گفت: «چه بلوز قشنگی!» او خودش مثل همیشه خودش را فراتر از آن دیده بود که بلوزی همرنگ بقیه بپوشد. گای سوار ون شد و مارک هم کنارش نشست. آنها با هم درباره بازیهای بیسبال صحبت کردند.
تنها پس از چند دقیقه که ون سفرش را در میان شهر در حال بازسازی طی میکرد، گای دوباره به یاد پروژه ای افتاد که او را مسوول آن نکرده بودند. بهتر بود سر شام به روت، سابقه مرتبطش را یادآوری میکرد، ولی از طرف دیگر مطمئن نبود که به این زودی بخواهد درگیر یک پروژه سنگین شود یا خیر. او در بوستون یک دفتر بسیار زیبا و یک رییس بسیار مهربان داشت.
راهنمای تور افکارش را با خواندن آوازی در مورد نیواورلئان به هم زد. گای فکر کرد که چقدر حیف شده است که او این شهر را قبل از اینکه توفان زده شود ندیده است. شاید راهنما میخواست با خواندن این آواز حواس خودش و بقیه را از منظره مناطق آسیبدیده بیرون پنجره پرت کند.
گای تصمیم گرفت چیزی به روت نگوید. این موضوع میتوانست به بعد موکول شود. شکی نبود که تیمیکه او مسوول پروژه کرده بود، افراد بسیار لایقی بودند. شاید حتی چاریل هم در زمینههای مشابه تجربه داشت. در هر حال گای کارهای زیادی برای انجام دادن داشت.
انبار دانش
چند هفته بعد گینا، یکی از اعضای تیم چاریل به گای ایمیل زد و از او برای کمک گرفتن از تجربیاتش درخواست زمان ملاقات کرد. گای از این موضوع که بالاخره یکی از اعضای تیم یاد او افتاده است خوشحال شد و یک روز قبل از ملاقات، نشست و عواملی را که به نظرش به موفقیت پروژه قبلی ختم شده بودند، نوشت.
نام آن پروژه «برنامه چند مشتری» بود. آن پروژه واقعا عالی بود. یک نوآوری بازاریابی بود که به عنوان یک سرویس ارائه شده بود. انگیزههای لازم آن با برنامه فعلی کاملا همخوانی داشت. تلاش برای نگهداشت مشتریانی که شاید هر چند سال یکبار به خدمات سازمان نیاز پیدا کنند. راه حل سازمان قبلی، انجام دادن یک تحقیق در این مورد به کمک برخی سازمانهای دیگر بود. مشتریها از این تحقیق سود میبردند، چرا که همکاری چند سازمان هزینهها را برای هر واحد به میزان قابل توجهی کاهش میداد. هتلهای گرانقیمت برای جلسات، استفاده از نوابغ بازاریابی و سخنرانی، انتشار موفقیتها در روزنامهها و فروشندههای متعهد، همه اینها مهم بودند.
پرچمهای قرمز
انتظاری که گینا از گای داشت بسیار متفاوت از انتظاراتش بود. او تنها میخواست بداند که به نظر گای چه جنبهای از سبز بودن میتوانست موضوع بحث یک جلسه باشد و اینکه نام تعدادی از مشتریان را میخواست که ممکن بود به موضوع علاقهمند شوند.گای پرسید: «ممکن است لطفا یک نقشه کلی از کاری که میخواهید بکنید به من بدهید و اینکه به دنبال چه مشتریانی برای شرکت در جلسات هستید؟»
«ما یک بروشور داریم که البته بسیار شبیه یک دعوتنامه است و هر رویداد نام مخصوص خود را خواهد داشت.» او هر چه بیشتر توضیح میداد، گای گیجتر میشد. «چه قیمتی را مد نظر دارید؟»
«قیمت نداریم. این یک برنامه بازاریابی است» گای در انتها اطلاعاتی را که گینا میخواست در اختیارش گذاشت و قرار شد نام مشتریان را هم به زودی به او بدهد. زمانی که گینا دفتر گای را ترک میکرد، گای مطمئن شده بود که این پروژه به جایی نمیرسد.
سرت به کار خودت باشد
هفته بعد از این ملاقات، گای سرش خیلی شلوغ بود. گاهی یادش میآمد که به چاریل زنگ بزند، ولی بعد فراموش میکرد. در واقع کسی هم از او انتظاری نداشت. پگی یکی از دوستان و همکارانش که همیشه به او مشاوره میداد، وارد اتاقش شد. وقتی گای نگرانیش را در مورد این پروژه به او گفت او پاسخ داد: «رییس قدیمیمن پنج قانون طلایی داشت. کارت را بکن، کار کس دیگری را نکن، دشمن را نابود کن، به هم گروههایت شلیک نکن و یک آدم خوب باش. این قوانین سی سال است که مرا از دست خودم نجات میدهد. اگر تو وارد این کار شوی، قانون دوم را زیر پا میگذاری که منجر به پا گذاشتن روی قانون اول هم میشود. پس فراموشش کن.»
متشکرم. ولی نه نمیخواهم
برخورد چاریل با پیشنهاد کمک گای زیاد جالب نبود. گای احساس ضعف کرده بود. چاریل در مقابل حرفهای گای جبهه گرفته بود. گای گفته بود: «در مورد آن پروژه گفتم شاید بخواهی بدانی که ما در سازمان قبلی پروژه مشابهی داشتیم. نتیجه اش خیلی خوب بود. شاید عناصری از آن باشند که اینجا هم به درد بخورند.» او الان میفهمید که صحبت زمانی بالا گرفت که گای پیشنهاد فرستادن نوشتههایش به چاریل را داد. زمانی که احساس کرده بود چاریل متوجه حرفهایش نمیشود، گفته بود: «من برخی از این حرفها را نوشتهام. الان برایت میفرستم. بد نیست نگاهی به آن بیندازی».
چاریل تشکر کرد، ولی برخوردش سرد شد. پس از چند دقیقه هم به بهانه اینکه روی خط دیگر کسی منتظرش است، تلفن را قطع کرد.
دو هفته بعد گای به منهتن رفته بود که یکی از ساختمانهای سبزی که طراحی آن، ماهها زمان برده بود و دوستی او و مارک هم از همان جا نشات گرفته بود را راه اندازی کند. مارک گفت: «چاریل از یک سازمان وکالت میآید و بسیار بلند پرواز است. ولی کسی دلیل آن را نمیداند.»
گای راجع به تماسش با چاریل به مارک گفت و اینکه او چندان هم به موضوع علاقه نشان نداده بود. تنها خبری که از او و گروهش شده بود، گینا بود که مجددا تماس گرفته بود و نام مشتریان علاقهمند بالقوه را خواسته بود. «من واقعا نمیخواهم در کارشان دخالت کنم، ولی این پروژه میتواند به یک دارایی بزرگ برای سازمان تبدیل شود. آنها ماه آینده یک کنفرانس در این زمینه دارند، ولی فکر نمیکنم چندان چیز جالبی بشود. در این صورت ایده این کار کلا به فراموشی سپرده میشود. من فقط میخواستم مطمئن شوم که آنها میدانند چه کار میکنند، ولی او انگار احساس کرد تهدیدش میکنم»
«حق داشته است. او فکر میکند تو میخواهی کاری کنی که او بد به نظر برسد. با نامه ای هم که فرستادی کارها را بدتر کردی. حالا اگر او کاری را متفاوت از آنچه تو نوشته ای انجام دهد و موفق نشود، مدرک اینکه تو به او گفته بودی وجود دارد.»
«بله. اگر همان طور که میگویی بلند پرواز باشد، این پروژه را به عنوان یک سکوی ارتقا میبیند.» گای قبل از این دیدار فکر کرده بود برود و روت را ببیند ولی الان نظرش تغییر کرد.
مارک گفت: «همه فکر میکنند که رییساش مدیر عامل آینده سازمان باشد. اگر چاریل خیلی خوب کار کند، شاید حتی خودش جای او را بگیرد. شاید حتی همه این پروژه برای این بوده است که پروژهای به چاریل داده شود که او نتواند از عهده آن بر بیاید.»
«یعنی روت میخواهد چاریل شکست بخورد، این دیوانگی است. دیوانه شدهای؟»
مارک شانههایش را بالا انداخت، خندید و گفت: «من فقط میگویم که بهتر است خودت را درگیر نکنی. اگر وضع پروژه اینقدر بد است، تو دیگر نمیتوانی کاری برای آن بکنی و در این صورت شاید بهتر باشد به آن ارتباطی هم نداشته باشی.»
سوال: آیا گای باید خودش را درگیر پروژه کند یا خیر؟
منبع: HBR
Hits: 0