a-glimpse-of-marx-theoriesتیوری ارزش کار اسمیت و مخصوصاً ریکاردو زمینه کار مارکس در تیوری ارزش اضافی او شد و چنان که می دانیم این تیوری ارزش اضافی در مرکز تمام اندیشه های سیستم اقتصادی اوست. همین طور تیوری اجتماعی او که تحت عنوان ماتریالیسم تاریخی عنوان می شود، برای مارکس چارچوب تجزیه و تحلیل او را در زمینه سرمایه داری، تشکیل می دهد و همین تیوری است که زمینه تجزیه و تحلیل های اقتصادی و اجتماعی و سیاسی همه مارکسیست ها و جهت گیری های تیوریک آنان را تا زمان حال تشکیل می دهد. در اینجا قبل از آنکه سیستم اقتصادی مارکس توضیح داده شود، لازم می نماید جریان های سیاسی این نظریه اجتماعی به طور مختصر معرفی شود.

مارکس نمای جدلی شکل گیری های اجتماعی جوامع را به صورت زیر آغاز می کند:

۱. در جامعه کمونیستی اولیه هنوز تقسیم کاری وجود ندارد و همچنین مالکیت خصوصی نیز موجود نیست به طوری که محصول کار تولیدکنندگان به خود آنان برمی گردد. هنوز در جامعه آنان مناسبات حاکمیت و سیطره انسان بر انسان به وجود نیامده است. از نظر اقتصادی موضوع ارتباط به شرایط فوق العاده پایین در جوامع بی نهایت عقب مانده دارد. این مرحله به منزله تز مطرح می شود.

۲. افزایش روز افزون قدرت تولید و تقسیم کار رو به گسترش، به صاحبان و مالکان وسایل تولید اجازه می دهد که زندگی آسوده و فارغ از تلاشی را دنبال کنند. در این طبقات مرفه اجتماعی به عنوان آنتی تز پیوسته اشکال مختلف استثمار و فشار بر طبقات محروم، در حال افزایش است به طوری که سرانجام آنان به سرمایه داری به منزله آخرین جامعه طبقاتی می رسند و به نقطه اوج تکامل خود نایل می شوند.

۳. و اما در مرحله سنتز دو مطلب پیش، از طریق لغو مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و افزایش تدریجی تقسیم کار و در مرحله استقرار کمونیسم، آزادی اولیه انسانی از نو برقرار می شود. استثمار و مناسبات سلطه جویانه در شرایطی که جامعه از لحاظ تولیدی و اقتصادی، در سطح بالایی قرار دارد، لغو می شود.

آزادی انسان که به شیوه دیالکتیکی برقرار می شود، برنامه ای است که زیربنای تاریخ حیات بشری را تشکیل می دهد اما این فرآیند توسعه چگونه در هر مورد برقرار شده و به اجرا در می آید، مطلبی است که مارکس می کوشد با کمک شیوه منطقی جدلی یا دیالکتیکی خود آن را از طریق نیروها و مناسبات تولید نشان دهد.

از نظر مارکس حاملان و ناقلان فرآیند توسعه، طبقات اجتماعی هستند یعنی طبقه حاکم و سلطه گر از طریق مالکیت خصوصی بر وسایل تولید، حاکمیت را در دست دارد. این طبقه می خواهد و می طلبد که مناسبات تولیدی یادشده، همچنان برقرار باشد. این طبقه از لحاظ منافع طبقاتی، محافظه کار است. از طرف دیگر طبقه تحت ستم و محکوم، از مالکیت بر وسایل تولید محروم است و لذا مشتاق و علاقه مند تغییر و تحول اساسی در مناسبات تولیدی است و از دیدگاه منافع طبقاتی، این طبقه، انقلابی است. در این صورت نبرد طبقاتی عبارت است از منازعه و نبرد آگاهانه بین سازمان های سیاسی وابسته به طبقه حاکم و محکوم. در یک سیستم خاص مناسبات تولیدی به منزله زیربنا ساختار طبقات اجتماعی به تنهایی عامل تعیین کننده نیست بلکه علاوه بر آن، برداشت های ارزشی و نهادها نیز به منزله روبنا وجود دارند و موثرند. با این آموزه زیربنا و روبنا مارکس درصدد برمی آید انتقادهای ایدیولوژیک خود را اعمال کند. او می کوشد اشکال مختلف آگاهی و شعور طبقاتی توده ها و طبقات مختلف را بیشتر با برچسب ایدیولوژی بی اعتبار سازد.

مارکس در حالی که تیوری اجتماعی خود را بر اساس ماتریالیسم تاریخی آغاز می کند، می خواهد تجلیات بحران های اقتصادی را نشان دهد که با این تضادها و ناهماهنگی های رو به افزایش نازل می شوند و سرانجام به طور ضروری و گریزناپذیر موجب سقوط و از هم پاشیدگی سرمایه داری می شوند.

از هر نظر که به عقاید مارکس نگاه کنیم (چه به عنوان یک اقتصاددان، یک جامعه شناس، یک مورخ یا یک انسان شناس) در افکار او سه منبع الهام ملاحظه می کنیم که عبارتند از: اندیشه های سوسیالیست های تخیلی، فلسفه هگل و و نظریه ارزش اسمیت و ریکاردو.

۱. سوسیالیسم تخیلی:

مارکس در فرانسه از سوسیالیست های نخستین یا به قول و تعبیر خود او از سوسیالیست های تخیلی، اندیشه های توسعه اجتماعی و نبرد طبقاتی را اقتباس می کند و آن را می پذیرد. اقتباس و پذیرفتن تیوری طبقاتی سوسیالیست های اولیه توسط مارکس، سبب توجیه و تعبیر مادی گرایانه از تاریخ و تبدیل ایده آلیسم دیالکتیکی هگل به ماتریالیسم دیالکتیک یا شیوه تفکر منطقی جدلی مادی گرایانه مارکس می شود. مارکس به این نتیجه می رسد که مناسبات حقوقی حاکم نظیر شکل حکومت ها ریشه در مناسبات زندگی مادی افراد دارد، بنابراین به نظر او باید مناسبات اجتماعی را با کمک اقتصاد سیاسی تحلیل و توجیه کرد و این کار توسط او قبل از همه در سال ۱۸۴۹ در لندن اتفاق می افتد. مارکس در آنجا نه فقط توسعه اقتصادی انگلستان را آن هم در عصری که آن کشور به یک کشور صنعتی پیشرفته تبدیل می شود، مورد بررسی قرار می دهد، بلکه با اندیشه های کلاسیک ها در زمینه اقتصاد سیاسی نیز به معارضه می پردازد.

۲. فلسفه هگل یا فلسفه دیالکتیکی تاریخ:

دومین منبع الهام بخش مارکس فلسفه دیالکتیکی هگل است. مارکس از هگل این تلقی و برداشت را می پذیرد که همه اشیا و مناسبات، تضادهایی در خود دارند و جنبش و حرکت به وسیله و از طریق این تضادها تحقق می یابد. تاریخ جهان به وسیله این تضادها به جلو رانده می شود و برنامه معین و مشخصی را شالوده حرکت خود قرار می دهد. مارکس و انگلس از منطق تحلیل هگل الهام می گیرند و پندار اصلی آن را تعمیم می دهند. به نظر آنها هگل یک “ایده آلیست“ بود، در صورتی که اساس مارکسیسم در تحلیل تکامل تاریخی انسان بر ماتریالیسم استوار است. بدین جهت فلسفه دیالکتیکی مارکس به ماتریالیسم تاریخی موسوم است. از نظر مارکس عامل تحولات تاریخی همانا عامل اقتصادی است که خود ناشی از تکامل ابزار تولید و همچنین روابط تولیدی حاصل از آن است. بدین ترتیب اقتصاد هر جامعه تنها عاملی است که اوضاع سیاسی، اجتماعی، فکری و دیگر پدیده های اجتماعی را کنترول می کند. مارکس با استفاده از استدلال دیالکتیکی خود و به وسیله کاربرد قانون تز، آنتی تز و سنتز از طریق پیدایش تضاد میان ابزار تولید و روابط تولیدی می گوید تاریخ بشر از مراحل جوامع اولیه، برده داری، فیودالیسم و سرمایه داری عبور کرده و به سوی سوسیالیسم و کمونیسم به شرح ذیل پیش می رود.

جامعه اولیه: در این مرحله یعنی کمون اولیه، شیوه اشتراکی تولید و توزیع، اولین سازمان اجتماعی بوده است. بشر در این دوره با استفاده از سنگ و سایر وسایل طبیعی به ساختن ابزار ابتدایی موفق شد. در این جوامع از نظر مارکس تضاد طبقاتی وجود نداشت ولی با گذشت زمان، انسان های نخستین به تدریج به ابزارهای تولید بهتری دست یافتند و با رشد نیروهای تولیدی، مالکیت خصوصی پدیدار شد. بدین ترتیب که گروهی بر گروهی دیگر تسلط یافته و برده داری شروع می شود.

نظام برده داری: در دوران برده داری تضاد میان روابط تولیدی و نیروهای تولیدی شروع شد. نظام اجتماعی برده داری از نیروهای تولیدی بهره کشی می کرد و با استثمار غیرانسانی بردگان موجب هلاکت زیادی از آنان شد. در نتیجه هر قدر زمان می گذشت دوگانگی بین نیروهای تولید و روابط تولیدی برای بردگان وضع اسفناکی به وجود می آورد. به عبارت دیگر برده داران مالکیت کامل ابزار تولید و بردگان یا نیروهای تولید و همه محصول آنها را در دست داشتند و با استثمار بردگان، آنها را در نامناسب ترین وضعیت اقتصادی قرار داده بودند. سرانجام سیستم فیودالیسم با شورش بردگان و فروپاشی نظام بردگی به وجود آمد.

نظام فیودالیسم؛ نظام فیودالیسم یا نظام ارباب – رعیتی از شیوه بردگی پیشرفته تر بود، زیرا صنایع دستی پیشرفت کرده بود و ابزار و ماشین های تازه ای اختراع شد که بازدهی کار را به خصوص در صنایع پارچه بافی افزایش داد. دهقانی نیز توسعه یافت و محصولات تازه زراعتی افزایش پیدا کرد. به مرور زمان و با اکتشافات جغرافیایی جدید، نیروهای تولیدی همچنان توسعه یافتند و با گسترش تجارت بین المللی تقاضا برای کالاهای مختلف بالا رفت، اما از قرن شانزدهم به بعد نظام اقتصادی فیودالیسم نمی توانست پاسخگوی این تقاضاها باشد تا اینکه صنایع ماشینی جای صنایع دستی را گرفت و کارخانه های جدید احداث شد. با احداث کارخانه ها و صنایع ماشینی، بین نیروهای تولید و روابط تولیدی فیودالیسم تضاد ایجاد شد، بدین معنی که برای کارخانه ها کارگر لازم بود، در حالی که در نظام فیودالی دهقان ها یا زارعان به زمین وابسته بودند. مناسبات و روابط تولید فیودالیسم بر مبنای مالکیت اربابان بر زمین و وسایل تولیدی و تسلط آنها بر زارعان شکل گرفته بود. تضاد بین نیروهای تولیدی جدید و روابط تولیدی قدیم، موجب پایان عصر فیودالیسم شد و سرمایه داری جایگزین آن شد.

سرمایه داری: در این مرحله دو طبقه سرمایه دار و کارگر ظاهر می شوند. سرمایه داران مالک زمین و ابزار تولید هستند ولی کارگران برای امرار معاش باید کار کنند. نیروهای تولیدی در سرمایه داری با سرعت فراوان رشد می کنند، در حالی که روابط تولیدی از این رشد عقب می ماند. عامل اصلی این عقب ماندگی، تضادی است که بین روابط اجتماعی تولید و شیوه تولیدی که بر مبنای مالکیت خصوصی استوار است، وجود دارد. به عبارت دیگر از آنجا که جامعه سرمایه داری بر انگیزه سود استوار است و سرمایه داران مالک ابزار تولیدی هستند، در وضعی قرار می گیرند که می توانند کارگران را استثمار کنند. تولید توسط هزاران کارگری که در کارخانه ها به کار اشتغال دارند انجام می گیرد، حال آنکه محصول کار آنها به صورت سود به جیب سرمایه داران می رود. تضاد ماهوی سرمایه داری با ایجاد بحران های اقتصادی و بیکاری، به مبارزه طبقاتی و انقلاب منجر می شود.

سوسیالیسم: در این مرحله مالکیت شخصی و استثمار کارگران از بین می رود و توزیع ثروت بر مبنای کمیت و کیفیت کار انجام می گیرد. از نظر مارکس وجود سوسیالیسم به عنوان یک نظام اقتصادی موقتی قبل از کمونیسم لازم است. استدلال مارکس در این باره شامل دو دلیل بود که اولاً در سوسیالیسم، دیکتاتوری پرولتاریا به وجود می آید. طبقه پرولتر یا زحمتکشان باید مطمئن شوند که سرمایه داران دوباره اعمال نفوذ نخواهند کرد. ثانیاً گرچه اقتصاد قبل از رسیدن به مرحله سوسیالیسم، از طریق شیوه تولید سرمایه داری تبدیل به اقتصاد صنعتی شده است، اما هرگاه در این مرحله تنگناهای اقتصادی بازمانده از سیستم سرمایه داری همچنان باقی بمانند، وظیفه اقتصادی سوسیالیسم ایجاب می کند که این تنگناها از میان برداشته شود. دلیل سومی که در علت استقرار سوسیالیسم قبل از کمونیسم توسط لنین ارائه شد، این است که بشر باید خود را از نظر روحی برای رسیدن به مرحله کمونیسم آماده و خود را قانع کند که سیستم کمونیستی از سرمایه داری بهتر است.

کمونیسم: در این سیستم، جامعه اقتصادی در حد نهایی خود صنعتی است و در آن فقط یک طبقه اجتماعی یعنی طبقه کارگر فعالیت می کند و از این رو از نظر مارکس در چنین جامعه یی امکان ایجاد تضاد طبقاتی وجود ندارد. همان گونه که گذشت فلسفه دیالکتیک مارکس بر اساس ماتریالیسم تاریخی استوار است. به این ترتیب تضاد طبقاتی ناشی از تضاد روابط مالکیت قدیم و نیروهای تولیدی جدید در هر مرحله از سیر تکاملی تاریخ، عملکرد فلسفه تز، آنتی تز و سنتز را روشن می سازد. در خصوص موضوع ازخودبیگانگی کارگران، مارکس معتقد است شکل توزیع ثروت در سرمایه داری به دلیل مالکیت خصوصی غیرعادلانه است. این وضعیت با ظهور انحصارات و شرکت های بزرگ سهامی تشدید می شود. به نظر مارکس توزیع غیرعادلانه ثروت و شیوه تولید انبوه در سرمایه داری، کارگران را در حالت از خودبیگانگی قرار می دهد. چون کارگران از تولید خود جدا هستند لذا از ماهیت بشری خود جدا شده و از خود بیگانه می شوند. از خود بیگانگی کارگران از نظر مارکس نمایشگر تضادهای درونی سرمایه داری است. این وضعیت به تدریج موجب آگاهی ذهنی کارگران نسبت به مسایل اقتصادی و اجتماعی پیرامون خود می شود و آنها را به سوی انقلاب کارگری راهنمایی می کند. مارکس برای جامعه سوسیالیستی چند ویژگی مهم برمی شمارد. در این جامعه مالکیت همگانی است و شیوه تولید بر این نوع از مالکیت استوار است. با توجه به اینکه مالکیت خصوصی از بین رفته است استثمار از بین می رود و توزیع درآمد بر مبنای کار انجام می گیرد، بدین معنی که هر کس طبق کمیت و کیفیت کار خود درآمدی دریافت می کند. به نظر مارکس گذار از سوسیالیسم به مرحله کمونیسم به چند عامل بستگی دارد. اولاً هنگامی کمونیسم به طور واقعی ظهور خواهد کرد که دیکتاتوری پرولتاریا در سوسیالیسم حکومت را به دست گرفته، طبقات سرمایه دار و مالک را از بین برده و ایدیولوژی آنها را محو کرده باشد و ثانیاً اموال تولیدی مانند ماشین آلات و زمین به مالکیت اجتماعی یا همگانی درآمده باشد. در نظام کمونیستی دولت به عنوان آلت دست سرمایه داران از بین می رود. در جامعه کمونیستی همچنین مظاهر دیگر سرمایه داری مانند پول و مالیات از بین رفته و اصل از هر کس به اندازه استعدادش و به هر کس مطابق با کارش که شعار سوسیالیسم است به اصل به هر کس به اندازه نیازش تبدیل می شود.

۳. نظریه ارزش اسمیت و ریکاردو: ارزش کالا از نظر ریکاردو تنها بر اساس مقدار کاری که برای تولید آن صرف شده و در آن نهفته، تعیین می شود. مارکس با الهام از نظریه ریکاردو خصوصیت مشترک کالاها را کار انجام داده در آنها می داند و معتقد است ارزش مبادله ناشی از کار است. بنابراین ارزش یک کالا به وسیله مقدار کار صرف شده برای تولید آن تعیین می شود و نتیجتاً نیروی کار، منبع اصلی ارزش اقتصادی است. کار از آن جهت در اقتصاد مارکس اهمیت دارد که مبنای نظریه استثمار کارگر را که کلید اصلی درک فرآیند توزیع در یک جامعه سرمایه داری است، تشکیل می دهد. بر اساس نظریه مارکس، قیمت عرضه نیروی کار به وسیله مقدار نیروی کاری که در تولید کالاها و خدمات استفاده می شود ، تعیین می شود. مارکس در مورد کار و نقشی که در تعیین ارزش کالا برعهده دارد به زمان توجه دارد؛ ارزش کالا به وسیله زمان کار لازم برای تولید کالا تعیین می شود. این زمان مجموع اوقات کار صرف شده است که برای تولید کالا در شرایط معمولی تولید و مهارت متوسط کارگران و وجود ماشین آلات مدرن به کار می رود. زمان کاری که برای تولید کالا لازم است، شامل کار کارگران، کار نهفته در ماشین آلات و کار متراکم در مواد خام مصرفی است. از آنجا که نیروی کار منبع اصلی ارزش اقتصادی محسوب می شود، هنگامی که کارگران در وصول ارزش تمام محصول کار خود توفیق نیابند استثمار به وجود خواهد آمد. تفاوت میان محصول کل و قیمت کار عرضه شده، نشان دهنده ارزش اضافه ای است که به وسیله سرمایه داران تصاحب می شود. نکته دوم به نقش عامل سرمایه و مواد اولیه در نظریه ارزش مبادله مارکس مربوط می شود. این عوامل گرچه در تولید کالاها نقش دارند، لیکن به طور واضح به منزله نیروی کار به حساب نمی آیند. مارکس سرمایه را کار متبلور می داند و به همین دلیل سود کارفرما را ارزشی می داند که از کارگر ربوده شده است.

<p style=”text-align: justify;”>تیوری ارزش کار اسمیت و مخصوصاً ریکاردو زمینه کار مارکس در تیوری ارزش اضافی او شد و چنان که می دانیم این تیوری ارزش اضافی در مرکز تمام اندیشه های سیستم اقتصادی اوست. همین طور تیوری اجتماعی او که تحت عنوان ماتریالیسم تاریخی عنوان می شود، برای مارکس چارچوب تجزیه و تحلیل او را در زمینه سرمایه داری، تشکیل می دهد و همین تیوری است که زمینه تجزیه و تحلیل های اقتصادی و اجتماعی و سیاسی همه مارکسیست ها و جهت گیری های تیوریک آنان را تا زمان حال تشکیل می دهد. در اینجا قبل از آنکه سیستم اقتصادی مارکس توضیح داده شود، لازم می نماید جریان های سیاسی این نظریه اجتماعی به طور مختصر معرفی شود.</p><p style=”text-align: justify;”>مارکس نمای جدلی شکل گیری های اجتماعی جوامع را به صورت زیر آغاز می کند:</p><p style=”text-align: justify;”><strong>۱.</strong> در جامعه کمونیستی اولیه هنوز تقسیم کاری وجود ندارد و همچنین مالکیت خصوصی نیز موجود نیست به طوری که محصول کار تولیدکنندگان به خود آنان برمی گردد. هنوز در جامعه آنان مناسبات حاکمیت و سیطره انسان بر انسان به وجود نیامده است. از نظر اقتصادی موضوع ارتباط به شرایط فوق العاده پایین در جوامع بی نهایت عقب مانده دارد. این مرحله به منزله تز مطرح می شود.</p><p style=”text-align: justify;”><strong>۲.</strong> افزایش روز افزون قدرت تولید و تقسیم کار رو به گسترش، به صاحبان و مالکان وسایل تولید اجازه می دهد که زندگی آسوده و فارغ از تلاشی را دنبال کنند. در این طبقات مرفه اجتماعی به عنوان آنتی تز پیوسته اشکال مختلف استثمار و فشار بر طبقات محروم، در حال افزایش است به طوری که سرانجام آنان به سرمایه داری به منزله آخرین جامعه طبقاتی می رسند و به نقطه اوج تکامل خود نایل می شوند.</p><p style=”text-align: justify;”><strong>۳.</strong> و اما در مرحله سنتز دو مطلب پیش، از طریق لغو مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و افزایش تدریجی تقسیم کار و در مرحله استقرار کمونیسم، آزادی اولیه انسانی از نو برقرار می شود. استثمار و مناسبات سلطه جویانه در شرایطی که جامعه از لحاظ تولیدی و اقتصادی، در سطح بالایی قرار دارد، لغو می شود.</p><p style=”text-align: justify;”>آزادی انسان که به شیوه دیالکتیکی برقرار می شود، برنامه ای است که زیربنای تاریخ حیات بشری را تشکیل می دهد اما این فرآیند توسعه چگونه در هر مورد برقرار شده و به اجرا در می آید، مطلبی است که مارکس می کوشد با کمک شیوه منطقی جدلی یا دیالکتیکی خود آن را از طریق نیروها و مناسبات تولید نشان دهد.</p><p style=”text-align: justify;”>از نظر مارکس حاملان و ناقلان فرآیند توسعه، طبقات اجتماعی هستند یعنی طبقه حاکم و سلطه گر از طریق مالکیت خصوصی بر وسایل تولید، حاکمیت را در دست دارد. این طبقه می خواهد و می طلبد که مناسبات تولیدی یادشده، همچنان برقرار باشد. این طبقه از لحاظ منافع طبقاتی، محافظه کار است. از طرف دیگر طبقه تحت ستم و محکوم، از مالکیت بر وسایل تولید محروم است و لذا مشتاق و علاقه مند تغییر و تحول اساسی در مناسبات تولیدی است و از دیدگاه منافع طبقاتی، این طبقه، انقلابی است. در این صورت نبرد طبقاتی عبارت است از منازعه و نبرد آگاهانه بین سازمان های سیاسی وابسته به طبقه حاکم و محکوم. در یک سیستم خاص مناسبات تولیدی به منزله زیربنا ساختار طبقات اجتماعی به تنهایی عامل تعیین کننده نیست بلکه علاوه بر آن، برداشت های ارزشی و نهادها نیز به منزله روبنا وجود دارند و موثرند. با این آموزه زیربنا و روبنا مارکس درصدد برمی آید انتقادهای ایدیولوژیک خود را اعمال کند. او می کوشد اشکال مختلف آگاهی و شعور طبقاتی توده ها و طبقات مختلف را بیشتر با برچسب ایدیولوژی بی اعتبار سازد.</p><p style=”text-align: justify;”>مارکس در حالی که تیوری اجتماعی خود را بر اساس ماتریالیسم تاریخی آغاز می کند، می خواهد تجلیات بحران های اقتصادی را نشان دهد که با این تضادها و ناهماهنگی های رو به افزایش نازل می شوند و سرانجام به طور ضروری و گریزناپذیر موجب سقوط و از هم پاشیدگی سرمایه داری می شوند.</p><p style=”text-align: justify;”>از هر نظر که به عقاید مارکس نگاه کنیم (چه به عنوان یک اقتصاددان، یک جامعه شناس، یک مورخ یا یک انسان شناس) در افکار او سه منبع الهام ملاحظه می کنیم که عبارتند از: اندیشه های سوسیالیست های تخیلی، فلسفه هگل و و نظریه ارزش اسمیت و ریکاردو.</p><p style=”text-align: justify;”><strong>۱. سوسیالیسم تخیلی:</strong></p><p style=”text-align: justify;”>مارکس در فرانسه از سوسیالیست های نخستین یا به قول و تعبیر خود او از سوسیالیست های تخیلی، اندیشه های توسعه اجتماعی و نبرد طبقاتی را اقتباس می کند و آن را می پذیرد. اقتباس و پذیرفتن تیوری طبقاتی سوسیالیست های اولیه توسط مارکس، سبب توجیه و تعبیر مادی گرایانه از تاریخ و تبدیل ایده آلیسم دیالکتیکی هگل به ماتریالیسم دیالکتیک یا شیوه تفکر منطقی جدلی مادی گرایانه مارکس می شود. مارکس به این نتیجه می رسد که مناسبات حقوقی حاکم نظیر شکل حکومت ها ریشه در مناسبات زندگی مادی افراد دارد، بنابراین به نظر او باید مناسبات اجتماعی را با کمک اقتصاد سیاسی تحلیل و توجیه کرد و این کار توسط او قبل از همه در سال ۱۸۴۹ در لندن اتفاق می افتد. مارکس در آنجا نه فقط توسعه اقتصادی انگلستان را آن هم در عصری که آن کشور به یک کشور صنعتی پیشرفته تبدیل می شود، مورد بررسی قرار می دهد، بلکه با اندیشه های کلاسیک ها در زمینه اقتصاد سیاسی نیز به معارضه می پردازد.</p><p style=”text-align: justify;”><strong>۲. فلسفه هگل یا فلسفه دیالکتیکی تاریخ:</strong></p><p style=”text-align: justify;”>دومین منبع الهام بخش مارکس فلسفه دیالکتیکی هگل است. مارکس از هگل این تلقی و برداشت را می پذیرد که همه اشیا و مناسبات، تضادهایی در خود دارند و جنبش و حرکت به وسیله و از طریق این تضادها تحقق می یابد. تاریخ جهان به وسیله این تضادها به جلو رانده می شود و برنامه معین و مشخصی را شالوده حرکت خود قرار می دهد. مارکس و انگلس از منطق تحلیل هگل الهام می گیرند و پندار اصلی آن را تعمیم می دهند. به نظر آنها هگل یک “ایده آلیست“ بود، در صورتی که اساس مارکسیسم در تحلیل تکامل تاریخی انسان بر ماتریالیسم استوار است. بدین جهت فلسفه دیالکتیکی مارکس به ماتریالیسم تاریخی موسوم است. از نظر مارکس عامل تحولات تاریخی همانا عامل اقتصادی است که خود ناشی از تکامل ابزار تولید و همچنین روابط تولیدی حاصل از آن است. بدین ترتیب اقتصاد هر جامعه تنها عاملی است که اوضاع سیاسی، اجتماعی، فکری و دیگر پدیده های اجتماعی را کنترول می کند. مارکس با استفاده از استدلال دیالکتیکی خود و به وسیله کاربرد قانون تز، آنتی تز و سنتز از طریق پیدایش تضاد میان ابزار تولید و روابط تولیدی می گوید تاریخ بشر از مراحل جوامع اولیه، برده داری، فیودالیسم و سرمایه داری عبور کرده و به سوی سوسیالیسم و کمونیسم به شرح ذیل پیش می رود.</p><p style=”text-align: justify;”>جامعه اولیه: در این مرحله یعنی کمون اولیه، شیوه اشتراکی تولید و توزیع، اولین سازمان اجتماعی بوده است. بشر در این دوره با استفاده از سنگ و سایر وسایل طبیعی به ساختن ابزار ابتدایی موفق شد. در این جوامع از نظر مارکس تضاد طبقاتی وجود نداشت ولی با گذشت زمان، انسان های نخستین به تدریج به ابزارهای تولید بهتری دست یافتند و با رشد نیروهای تولیدی، مالکیت خصوصی پدیدار شد. بدین ترتیب که گروهی بر گروهی دیگر تسلط یافته و برده داری شروع می شود.</p><p style=”text-align: justify;”>نظام برده داری: در دوران برده داری تضاد میان روابط تولیدی و نیروهای تولیدی شروع شد. نظام اجتماعی برده داری از نیروهای تولیدی بهره کشی می کرد و با استثمار غیرانسانی بردگان موجب هلاکت زیادی از آنان شد. در نتیجه هر قدر زمان می گذشت دوگانگی بین نیروهای تولید و روابط تولیدی برای بردگان وضع اسفناکی به وجود می آورد. به عبارت دیگر برده داران مالکیت کامل ابزار تولید و بردگان یا نیروهای تولید و همه محصول آنها را در دست داشتند و با استثمار بردگان، آنها را در نامناسب ترین وضعیت اقتصادی قرار داده بودند. سرانجام سیستم فیودالیسم با شورش بردگان و فروپاشی نظام بردگی به وجود آمد.</p><p style=”text-align: justify;”>نظام فیودالیسم؛ نظام فیودالیسم یا نظام ارباب – رعیتی از شیوه بردگی پیشرفته تر بود، زیرا صنایع دستی پیشرفت کرده بود و ابزار و ماشین های تازه ای اختراع شد که بازدهی کار را به خصوص در صنایع پارچه بافی افزایش داد. دهقانی نیز توسعه یافت و محصولات تازه زراعتی افزایش پیدا کرد. به مرور زمان و با اکتشافات جغرافیایی جدید، نیروهای تولیدی همچنان توسعه یافتند و با گسترش تجارت بین المللی تقاضا برای کالاهای مختلف بالا رفت، اما از قرن شانزدهم به بعد نظام اقتصادی فیودالیسم نمی توانست پاسخگوی این تقاضاها باشد تا اینکه صنایع ماشینی جای صنایع دستی را گرفت و کارخانه های جدید احداث شد. با احداث کارخانه ها و صنایع ماشینی، بین نیروهای تولید و روابط تولیدی فیودالیسم تضاد ایجاد شد، بدین معنی که برای کارخانه ها کارگر لازم بود، در حالی که در نظام فیودالی دهقان ها یا زارعان به زمین وابسته بودند. مناسبات و روابط تولید فیودالیسم بر مبنای مالکیت اربابان بر زمین و وسایل تولیدی و تسلط آنها بر زارعان شکل گرفته بود. تضاد بین نیروهای تولیدی جدید و روابط تولیدی قدیم، موجب پایان عصر فیودالیسم شد و سرمایه داری جایگزین آن شد.</p><p style=”text-align: justify;”>سرمایه داری: در این مرحله دو طبقه سرمایه دار و کارگر ظاهر می شوند. سرمایه داران مالک زمین و ابزار تولید هستند ولی کارگران برای امرار معاش باید کار کنند. نیروهای تولیدی در سرمایه داری با سرعت فراوان رشد می کنند، در حالی که روابط تولیدی از این رشد عقب می ماند. عامل اصلی این عقب ماندگی، تضادی است که بین روابط اجتماعی تولید و شیوه تولیدی که بر مبنای مالکیت خصوصی استوار است، وجود دارد. به عبارت دیگر از آنجا که جامعه سرمایه داری بر انگیزه سود استوار است و سرمایه داران مالک ابزار تولیدی هستند، در وضعی قرار می گیرند که می توانند کارگران را استثمار کنند. تولید توسط هزاران کارگری که در کارخانه ها به کار اشتغال دارند انجام می گیرد، حال آنکه محصول کار آنها به صورت سود به جیب سرمایه داران می رود. تضاد ماهوی سرمایه داری با ایجاد بحران های اقتصادی و بیکاری، به مبارزه طبقاتی و انقلاب منجر می شود.</p><p style=”text-align: justify;”>سوسیالیسم: در این مرحله مالکیت شخصی و استثمار کارگران از بین می رود و توزیع ثروت بر مبنای کمیت و کیفیت کار انجام می گیرد. از نظر مارکس وجود سوسیالیسم به عنوان یک نظام اقتصادی موقتی قبل از کمونیسم لازم است. استدلال مارکس در این باره شامل دو دلیل بود که اولاً در سوسیالیسم، دیکتاتوری پرولتاریا به وجود می آید. طبقه پرولتر یا زحمتکشان باید مطمئن شوند که سرمایه داران دوباره اعمال نفوذ نخواهند کرد. ثانیاً گرچه اقتصاد قبل از رسیدن به مرحله سوسیالیسم، از طریق شیوه تولید سرمایه داری تبدیل به اقتصاد صنعتی شده است، اما هرگاه در این مرحله تنگناهای اقتصادی بازمانده از سیستم سرمایه داری همچنان باقی بمانند، وظیفه اقتصادی سوسیالیسم ایجاب می کند که این تنگناها از میان برداشته شود. دلیل سومی که در علت استقرار سوسیالیسم قبل از کمونیسم توسط لنین ارائه شد، این است که بشر باید خود را از نظر روحی برای رسیدن به مرحله کمونیسم آماده و خود را قانع کند که سیستم کمونیستی از سرمایه داری بهتر است.</p><p style=”text-align: justify;”>کمونیسم: در این سیستم، جامعه اقتصادی در حد نهایی خود صنعتی است و در آن فقط یک طبقه اجتماعی یعنی طبقه کارگر فعالیت می کند و از این رو از نظر مارکس در چنین جامعه یی امکان ایجاد تضاد طبقاتی وجود ندارد. همان گونه که گذشت فلسفه دیالکتیک مارکس بر اساس ماتریالیسم تاریخی استوار است. به این ترتیب تضاد طبقاتی ناشی از تضاد روابط مالکیت قدیم و نیروهای تولیدی جدید در هر مرحله از سیر تکاملی تاریخ، عملکرد فلسفه تز، آنتی تز و سنتز را روشن می سازد. در خصوص موضوع ازخودبیگانگی کارگران، مارکس معتقد است شکل توزیع ثروت در سرمایه داری به دلیل مالکیت خصوصی غیرعادلانه است. این وضعیت با ظهور انحصارات و شرکت های بزرگ سهامی تشدید می شود. به نظر مارکس توزیع غیرعادلانه ثروت و شیوه تولید انبوه در سرمایه داری، کارگران را در حالت از خودبیگانگی قرار می دهد. چون کارگران از تولید خود جدا هستند لذا از ماهیت بشری خود جدا شده و از خود بیگانه می شوند. از خود بیگانگی کارگران از نظر مارکس نمایشگر تضادهای درونی سرمایه داری است. این وضعیت به تدریج موجب آگاهی ذهنی کارگران نسبت به مسایل اقتصادی و اجتماعی پیرامون خود می شود و آنها را به سوی انقلاب کارگری راهنمایی می کند. مارکس برای جامعه سوسیالیستی چند ویژگی مهم برمی شمارد. در این جامعه مالکیت همگانی است و شیوه تولید بر این نوع از مالکیت استوار است. با توجه به اینکه مالکیت خصوصی از بین رفته است استثمار از بین می رود و توزیع درآمد بر مبنای کار انجام می گیرد، بدین معنی که هر کس طبق کمیت و کیفیت کار خود درآمدی دریافت می کند. به نظر مارکس گذار از سوسیالیسم به مرحله کمونیسم به چند عامل بستگی دارد. اولاً هنگامی کمونیسم به طور واقعی ظهور خواهد کرد که دیکتاتوری پرولتاریا در سوسیالیسم حکومت را به دست گرفته، طبقات سرمایه دار و مالک را از بین برده و ایدیولوژی آنها را محو کرده باشد و ثانیاً اموال تولیدی مانند ماشین آلات و زمین به مالکیت اجتماعی یا همگانی درآمده باشد. در نظام کمونیستی دولت به عنوان آلت دست سرمایه داران از بین می رود. در جامعه کمونیستی همچنین مظاهر دیگر سرمایه داری مانند پول و مالیات از بین رفته و اصل از هر کس به اندازه استعدادش و به هر کس مطابق با کارش که شعار سوسیالیسم است به اصل به هر کس به اندازه نیازش تبدیل می شود.</p><p style=”text-align: justify;”>۳٫ نظریه ارزش اسمیت و ریکاردو: ارزش کالا از نظر ریکاردو تنها بر اساس مقدار کاری که برای تولید آن صرف شده و در آن نهفته، تعیین می شود. مارکس با الهام از نظریه ریکاردو خصوصیت مشترک کالاها را کار انجام داده در آنها می داند و معتقد است ارزش مبادله ناشی از کار است. بنابراین ارزش یک کالا به وسیله مقدار کار صرف شده برای تولید آن تعیین می شود و نتیجتاً نیروی کار، منبع اصلی ارزش اقتصادی است. کار از آن جهت در اقتصاد مارکس اهمیت دارد که مبنای نظریه استثمار کارگر را که کلید اصلی درک فرآیند توزیع در یک جامعه سرمایه داری است، تشکیل می دهد. بر اساس نظریه مارکس، قیمت عرضه نیروی کار به وسیله مقدار نیروی کاری که در تولید کالاها و خدمات استفاده می شود ، تعیین می شود. مارکس در مورد کار و نقشی که در تعیین ارزش کالا برعهده دارد به زمان توجه دارد؛ ارزش کالا به وسیله زمان کار لازم برای تولید کالا تعیین می شود. این زمان مجموع اوقات کار صرف شده است که برای تولید کالا در شرایط معمولی تولید و مهارت متوسط کارگران و وجود ماشین آلات مدرن به کار می رود. زمان کاری که برای تولید کالا لازم است، شامل کار کارگران، کار نهفته در ماشین آلات و کار متراکم در مواد خام مصرفی است. از آنجا که نیروی کار منبع اصلی ارزش اقتصادی محسوب می شود، هنگامی که کارگران در وصول ارزش تمام محصول کار خود توفیق نیابند استثمار به وجود خواهد آمد. تفاوت میان محصول کل و قیمت کار عرضه شده، نشان دهنده ارزش اضافه ای است که به وسیله سرمایه داران تصاحب می شود. نکته دوم به نقش عامل سرمایه و مواد اولیه در نظریه ارزش مبادله مارکس مربوط می شود. این عوامل گرچه در تولید کالاها نقش دارند، لیکن به طور واضح به منزله نیروی کار به حساب نمی آیند. مارکس سرمایه را کار متبلور می داند و به همین دلیل سود کارفرما را ارزشی می داند که از کارگر ربوده شده است.</p>

بازدیدها: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *