greeks-the-first-economist-philosophers

مثل همیشه، همه چیز با یونانی‌ها شروع شد. یونانی‌های باستان، نخستین انسان‌های متمدنی بودند که از عقل خود برای تفکر نظام‌مند درباره جهان پیرامونشان استفاده کردند.

آنها اولین فیلسوفان (philo sophia: دوستداران حکمت) بودند؛ اولین کسانی که عمیق فکر کردند و دریافتند که دانش درباره جهان را چگونه باید به دست آورد و تایید کرد. قبیله‌ها و جوامع دیگر، رخداد‌های طبیعی را به هوس‌ها و امیال دلخواهانه خدایان نسبت داده بودند. مثلا ممکن بود رعد و طوفانی شدید به چیزی که الهه رعد را آزار داده بود، نسبت داده شود. به همین خاطر، راه اینکه باران ببارد یا جلوی رعد و طوفان‌های شدید گرفته شود، این بود که ببینند کدام کار‌های انسان، الهه باران را خشنود می‌کند یا خشم الهه رعد را فرو ‌می‌نشاند. از نگاه چنین مردمانی، تلاش برای درک علل طبیعی باران یا رعد احمقانه بود. در عوض، کاری که باید انجام می‌شد، این بود که بفهمند خدایان چه می‌خواهند و بعد بکوشند نیاز‌هایشان را برآورند.

یونانی‌ها برعکس مشتاق بودند که عقل – مشاهدات حسی و حکم منطق – خود را برای وا‌کاوی در دنیای خود و یاد‌گیری درباره آن به کار گیرند. با این کار، آهسته‌آهسته هراس از هوی و هوس‌های خدایان را کنار نهادند و کنکاش در موجودات واقعی پیرامونشان را آغاز کردند. یونانی‌ها به ویژه با هدایت فیلسوف بزرگ آتنی، ارسطو (322-384 ق.م.)، نظام‌بخش با‌عظمت و آفرینش‌گری که در روز‌گاران بعد با نام «الفیلسوف» شناخته می‌شد، نظریه و روشی را برای استدلال و علم شکل دادند که بعد‌ها قانون طبیعی خوانده شد.

قانون طبیعی

قانون طبیعی بر این دریافت سر‌نوشت‌ساز استوار است که بودن لزوما یعنی چیزی بودن، یعنی یک شیء یا موجود خاص بودن. هیچ «وجود» مجردی نداریم. هر چه که هست، چیزی خاص است؛ چه سنگ باشد، چه گربه و چه درخت. طبق واقعیت تجربی، در عالم بیش از یک نوع شیء وجود دارد. در حقیقت، اگر نه میلیون‌ها نوع، لا‌اقل هزاران نوع از آنها وجود دارد. هر شیء‌، مجموعه صفات یا خصوصیات ویژه و ماهیت خاص خود را دارد که آن را از دیگر انواع اشیا متمایز می‌کند. سنگ، گربه و درخت نارون، هر کدام ماهیت خاص خود را دارند که انسان می‌تواند کشف، مطالعه و شناسایی‌شان کند.

از این رو انسان با بررسی موجودات، شناسایی انواع مشابه اشیا و طبقه‌بندی آنها در دسته‌هایی که هر کدام ویژگی‌ها و ماهیت خود را دارند، در جهان کنکاش می‌کند. اگر گربه‌ای ببینیم که کنار خیابان راه می‌رود، بی‌درنگ می‌توانیم آن را در مجموعه‌ای از اشیا یا حیوانات که «گربه» خوانده می‌شوند و پیش‌تر ماهیتشان را کشف و تحلیل کرده‌ایم، بگنجانیم.

اگر بتوانیم ماهیت اشیای الف و ب را کشف کنیم و درباره‌اش بیاموزیم، می‌توانیم دریابیم که وقتی این دو شی با هم واکنش می‌دهند، چه اتفاقی می‌افتد. مثلا تصور کنید که وقتی مقدار مشخصی الف با مقدار معینی ب وا‌کنش می‌دهد، مقدار مشخصی از یک شی دیگر یعنی ج به دست می‌آید. در این صورت می‌توان گفت که معلول یعنی ج با واکنش الف و ب، به وجود آمده است. به این طریق، شیمی‌دان‌ها کشف می‌کنند که وقتی دو مولکول هیدروژن با یک مولکول اکسیژن واکنش می‌دهند، نتیجه، یک مولکول از یک شی جدید یعنی آب است. همه این چیز‌ها – هیدروژن، اکسیژن و آب – ویژگی‌ها یا ماهیت کشف‌شدنی خاصی دارند که می‌توانند شناسایی شوند.

پس می‌بینیم که مفاهیم علت و معلول، جزء جدایی‌نا‌پذیر تحلیل قانون طبیعی‌اند. ریشه رخداد‌ها در دنیا را می‌توان به بر‌هم‌کنش‌های اشیایی خاص باز‌گرداند. از آنجا که ماهیات معلوم و قابل شناسایی‌اند، بر‌هم‌کنش‌های اشیای مختلف را می‌توان در شرایطی یکسان باز‌تولید کرد. علت‌های یکسان، همواره معلول‌هایی یکسان در پی می‌آورند.

از نگاه فیلسوفان ارسطویی، منطق نه یک رشته جدا و پرت‌افتاده، بلکه بخشی لازم از قانون طبیعی است. به این طریق، فرآیند بنیادی شناسایی موجودات، در منطق «کلاسیک» یا ارسطویی به «قانون این‌همانی»1 می‌انجامد: یک شی چیزی است که هست و نمی‌تواند چیزی غیر از آنچه هست باشد؛ الف، الف است. بعد نتیجه می‌شود که شی نمی‌تواند نقیض خود باشد. یا به بیانی دیگر، «قانون امتناع اجتماع نقیضین»2 را داریم: یک شی نمی‌تواند هم الف باشد و هم نا‌الف. الف، نا‌الف نیست و نمی‌تواند باشد.

دست‌آخر اینکه در دنیای ما که انواع فراوانی از اشیا را در خود دارد، هر چیزی باید یا الف باشد یا نباشد؛ خلاصه اینکه هر چیزی یا الف خواهد بود یا نا‌الف. نمی‌تواند هر دو آنها باشد. این سومین قانون مشهور منطق کلاسیک یا «قانون طرد شق ثالث»3 را به دست می‌دهد: هر چیزی در عالم یا الف است یا نا‌الف.

اما اگر هر چیزی در دنیا – چه هیدروژن باشد و چه اکسیژن، سنگ یا گربه – را بتوان شناخت و طبقه‌بندی کرد و ماهیتش را وا‌کاوید، پس انسان را هم می‌توان. انسان‌ها هم باید ماهیتی خاص با ویژگی‌هایی معین داشته باشند که بتوان مطالعه‌شان کرد و آنها را شناخت. انسان‌ها در عالم بی‌همتایند، چون می‌توانند خود را همچون جهان پیرامونشان مطالعه کنند و می‌کنند و می‌کوشند دریابند که چه اهدافی را باید پی بگیرند و چه ابزار‌هایی را می‌توانند برای دستیابی به آنها به کار برند.

مفهوم «خوب» (و لذا «بد») تنها به موجودات زنده ربط دارد. از آنجا که سنگ‌ها یا مولکول‌ها هدف یا مقصودی ندارند، هر عقیده‌ای درباره اینکه چه چیزی می‌تواند برای مولکول یا سنگ «خوب» باشد، به درستی عجیب‌و‌غریب تلقی خواهد شد. اما اینکه چه چیزی می‌تواند برای سگ یا درخت نارون «خوب» باشد، بسیار معنا‌دار است. به بیان دقیق‌تر، «خوب» هر چیزی است که به زندگی و رشد موجود زنده می‌انجامد. «بد» هر چیزی است که به زندگی یا بهروزی چنین موجودی آسیب زند. از این رو می‌توان با تعیین بهترین شرایط خاک، نور خورشید، آب و هوا و… برای بقا و رشد درختان نارون و با تلاش برای پرهیز از شرایطی همچون آفت نارون، خشکسالی شدید و… که برای آنها «بد» پنداشته می‌شوند، «اخلاق درخت نارون» را شکل داد. مجموعه مشابهی از ویژگی‌های اخلاقی را می‌توان برای گونه‌های مختلف حیوانات درآورد.

از این رو قانون طبیعی به اخلاق به عنوان چیزی مرتبط با موجود زنده (یا گونه) می‌نگرد. آنچه برای کلم‌پیچ خوب است، فرق دارد با آنچه برای خرگوش خوب است و این نیز خود فرق دارد با آنچه برای انسان، خوب یا بد است. اخلاق هر گونه برحسب ماهیت خاص آن متفاوت است.

انسان تنها گونه‌ای است که می‌تواند – و در حقیقت باید – اخلاقی برای خود دست و پا کند. گیاهان شعور ندارند و به همین دلیل نمی‌توانند انتخاب کنند یا دست به کاری بزنند. شعور حیوانات خیلی ادراکی نیست و توانایی ساخت مفاهیم و عمل بر پایه آنها را ندارد. انسان، به تعبیر مشهور ارسطویی، تنها

حیوان عاقل است؛ گونه‌ای که عقل را برای برگزیدن ارزش‌ها و اصول اخلاقی به کار می‌گیرد و برای دستیابی به این اهداف دست به عمل می‌زند. انسان عمل می‌کند، یعنی ارزش‌ها و اهداف را بر‌می‌گزیند و راه‌های دستیابی به آنها را انتخاب می‌کند.

بنابراین انسان در جست‌وجو‌ی اهداف و راه‌های دستیابی به آنها، باید چارچوب قانون طبیعی یعنی ویژگی‌های خود و دیگر موجودات و راه‌های برهم‌کنش آنها را دریابد و درون آن کار کند.

تمدن غربی از خیلی جهات یونانی است و دو سنت بزرگ فلسفی یونان باستان که از آن زمان ذهن غربی را شکل می‌داده، سنت فلسفی ارسطو و هماورد و معلم بزرگش، افلاطون

(347-428 ق.م.) بوده است. گفته‌اند که همه انسان‌ها در باطن خود یا افلاطونی‌اند یا ارسطویی و این تقسیم‌بندی در گوشه‌گوشه اندیشه‌شان راه دارد. افلاطون، رویکرد استوار بر قانون طبیعی را که ارسطو توسعه‌اش داد و سامانش بخشید، بنیان نهاد؛ اما هسته اصلی اندیشه آنها کاملا متفاوت بود. از نگاه ارسطو و پیروانش، وجود انسان همچون همه مخلوقات دیگر، «تصادفی» است، یعنی واجب و ازلی نیست. تنها وجود خدا واجب است و از مرز‌های زمان درمی‌گذرد. تصادفی بودن وجود انسان، صرفا بخشی تغییر‌نا‌پذیر از نظم طبیعی است و باید همچنانی که هست، پذیرفته شود.

با این حال، از نگاه افلاطونی‌ها و به ویژه آن‌چنان که افلوطین مصری (204-270 ق.م.)، پیرو افلاطون شرح داده، این محدودیت‌های گریز‌نا‌پذیر وضع طبیعی انسان، تحمل‌نا‌پذیرند و باید از آن‌ها فرا‌گذشت. از نگاه افلاطونی‌ها، وجود واقعی متعین، بالفعل و این‌جهانی انسان، بسیار محدود است.

در مقابل، این وجود (که همه چیزی است که هر یک از ما تا‌کنون دیده‌ایم) محرومیت از فیض حق است، سقوطی است از وجود اصیل نا‌موجود، مثالی، کامل و سرمدی انسان؛ وجودی الهی، کامل و از این رو بی‌محدودیت. افلاطونی‌ها در یک پیچش شگفت زبانی، این موجود کامل را که هیچ‌گاه وجود نداشته، به عنوان جوهر حقیقی و واقعا موجود انسان که همه ما از آن بیگانه شده‌ایم و جدا افتاده‌ایم، معرفی کردند. ماهیت انسان (و همه موجودات دیگر) در دنیا این است که چیزی باشند و در زمان وجود داشته باشند، اما در پیچش معنا‌شناختی افلاطونی‌ها، انسان واقعا موجود، سرمدی است، بیرون از زمان زندگی می‌کند و محدودیتی ندارد. از این رو پنداشته می‌شود که وضع انسان روی زمین، وضع تباهی و ازخودبیگانگی است و هدفش این است که به خود «واقعی»، بی‌مرز و کاملی که ادعا می‌شود وضع آغازینش است، باز‌گردد. ادعایی که البته بر هیچ دلیلی استوار نیست.

دید‌گاه‌های افلاطون و افلوطین درباره وضع علی‌‌الادعا ازخودبیگانه انسان، چنانکه خواهیم دید، بر نوشته‌های کارل مارکس و پیروانش بسیار تاثیر گذاشت. فیلسوف یونانی دیگری که دید‌گاه‌هایش آشکارا با سنت ارسطویی متفاوت بود و نشان از هگل و مارکس داشت، هراکلیتوس افِسوسی (475-535 ق.م.)، فیلسوف اوایل دوره پیشا‌سقراطی بود. او به این معنا پیشا‌سقراطی بود که پیش از سقراط (399-470 ق.م.)، استاد بزرگ افلاطون می‌زیست؛ سقراط چیزی ننوشته، اما آن‌چنانی که افلاطون و چند تن دیگر از شاگردانش تفسیر کرده‌اند، تا روزگار ما آمده. هراکلیتوس که یونانی‌ها به درستی به او لقب «فیلسوف تاریک» داده‌اند، فکر می‌کرد که گاهی اوقات، متضاد‌ها، الف و نا‌الف می‌توانند یکسان باشند یا به سخن دیگر، الف می‌تواند نا‌الف باشد. شاید بتوان این بی‌اعتنایی به منطق مقدماتی را در کسی چون هراکلیتوس که پیش از بسط منطق کلاسیک توسط ارسطو می‌نوشت نا‌دیده گرفت، اما چنین شکیبا بودن با دنباله‌ روان بعدی او سخت است.

 

پاورقي:

1- Law of Identity

2- Law of Non-Contradiction

3- Law of Excluded Middle

 

برگرفته: دنیای اقتصاد

Hits: 0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *